امروز اولین طوفانِ کبک اومد.
از دیشب هشدار داده بودند. من باید میرفتم دانشگاه و جداگانه جیمی و آلن رو میدیدم.
جمعه ظهر یه سر رفته بودم دانشکده برایِ شرکت در سمینار دفاع از پایاننامهِ فوق لیسانسِ صوفی و برگشتم خونه به ادامه کار. همونجا دلدل کردم یه سر برم دفترِ جیمی و در موردِ نتیجه کاری که باید انجام میداد و برام می-فرستاد بپرسم که به خودم نهیب زدم که صبر کن، انجام داده باشه میفرسته. نگو همون موقع اون ایمیل زده وفایل رو ضمیمه کرده و خواسته که برم دفترش و توضیحاتش رو قبل از استفاده بشنوم و در موردش بحث کنیم.
من هم که اصلا ایمیلهایِ دانشگاه رو از عصرِ جمعه به بعد چک نکردم. تازه دیروز ایمیلش رو دیدم و دیشب ایمیل زدم که امروز صبح میرم دفترش.
تو این طوفانِ صبح میخواستم برم و چه خوب که قبل از اینکه از خونه برم بیرون ،میلباکسِ دانشگاه رو چک کردم، ایمیل زده بود که از خونه کار میکنه و اگر کاری داریم باهاش تماس بگیریم. دیگه بیرون نرفتم، موندم خونه به ادامه کارم، و تماس هم نگرفتم دیگه، باید حضوری حرف بزنیم رو موضوع. هر از گاهی سرم رو بلند میکردم و به بارش برف و رقصِ ذراتش در بادِ شدید نگاه کردم زیبا بود، و خوشحال هم بودم که تو این هوا تو خونهام، هر چند انقدر دلهره و اضطراب دارم که از خوشحالی چیزی نمیفهمم فعلا تا این روزها هم به خوبی بگذره. (انشأالله)
ولی این روزِ سرد و پر کار و استرس، غروبِ خوشمزه و پرمهری داشت. بهار زنگ زد، و گفت یه دقیقه میام دمِ درتون و اومد با یه نون باگتِ خوشرنگ که خودش درست کرده بود، داغ، تازه و خوشمزه! به اصرار دعوتش کردم برایِ یک چایی با هم. دو تا آپارتمان فاصلهمونه ولی تو مهمونیِ شامِ عاشورا دیده بودمش تا امشب. اون ملاحظه کار داشتنِ من رو میکنه و من هم یه جور دیگه این ملاحظه رو دارم، اینجوریه که تنهاییها هی بزرگ میشه، یکی برایِ کم نیاوردن جلوش میچسبه به شیرینی-پزی، کیک و نون، و یکی دیگه .... حالش خوب نبود با همه ظاهرِ خوبی که داشت، همه داریم...
مینوش، بهترین دوستِ سالهایِ دانشجوییم رو فیسبوک پیدام کرده، تازه عضو شده و میگه اولین نفری که دنبالش گشتم تو بودی، هنوز با هم حرف نزدیم فقط یکی دو تا ایمیل، ولی خوب بود، یه قسمتی از من و زندگیم رو به یادم آورد، گاهی فکر میکنم چقدر دور شدم از اون پروینِ جسور، شاد، شلوغ و پرانرژی... خوبه اومدنش . گفته بودم دلم دوستهایِ قدیمی رو میخواد!
وقتی کسی حرفی از سختیها و مشکلات نمیزنه و امیدوار و خوشروحیه است نه اینکه حسّ نمیکنه، نه اینکه نمیفهمه، شاید درد اون مشکلِ بزرگی که براش میگید، همون چیزی که ناامیدتون کرده و خیلی سخته، ذرّهای از شرایطِ اون هم نباشه، همون آدمی که با لبخند بهتون گوش میده، سری تکون میده و دستمالی میده که اشکتون رو پاک کنید، سرِ آخر هم تو بغلِ مهربونش میگیرتون، همون آدم!