روزِ ۳شنبه ۱۴ آگوست، طبقِ قراری که شبِ قبل با خلبان گذاشته بودیم باید قبل از ساعت ۸ تو
فرودگاه میبودیم. تو فرودگاه، ماکسیم (خلبان) به
دستیارِ ریچارد که ما رو رسونده بود گفت که اگر تا ساعت یکِ بعد ازظهر(13hrs) نرسیدیم به ایستگاهِ تحقیقاتیِ کووجوواگپیک Kuujjuarapik خبر بدید. میشل و مود هم بودند، اول اونها رو تو منطقه BGR پیاده
کردیم و ما هم رفتیم منطقه Nastapoka.
خلاصه اولین سنسور رو نصب کردیم، و دومی رو تو یه درهای در همون نزدیکی، جایی که پر از درختچه بود، و از اونجا که منطقه بکری هست، همه شاخ و برگها تو هم بودند، خب اینجا بود که آقا خرسه رو آقایِ خلبان که رفته بودند به قولِ خودشون پی پی کنند دیدند (پی پی به زبونِ فرانسه هست که معادلِ جیش تو زبانِ فارسیه). داستانش رو همون روز نوشتم.
هنوز نصبِ دو تا سنسور باقیمونده بود که برگشتیم، رفتیم دنبالِ میشل و مود و قبل از ساعت ۱۳ فرودگاه بودیم. تو فرودگاه، مونیک تصمیم گرفت که دو تا سنسور تو یک منطقه جدید به اسم Lac à l'eau claire (دریاچه با آب زلال و شفاف) نصب بشند، و اون موقع هلیکوپتر میخواست بره دنبالِ دنی و وسایلش که تو اون منطقه بود و به خاطرِ کمبودِ جا مونیک گفت خودش میره و به من گفت که دیگه شانسِ دیدنِ اونجا رو نداره چون سالِ بعد من باید بیام برای برداشتِ داده ها.
همونجا که کنارِ وسایل ایستادم نزدیک میشه و زیرِ گوشم آروم میپرسه اولین باره که هلیکوپتر سوار میشی؟ میگم نه، سومین ساله که میام اینجا. میگه چطور تا به حال ندیده بودمت؟! میدونستم که بالاخره یه وقتی این رو بهم میگه، این انتظار رو تو نگاهش میخوندم و حالا... بهش میگم میدونید من، همه این مدت اسمِ شما رو رو صورتِ ریچارد میگذاشتم ! میگه: اوخ خ خ خ!! خودم هم میدونم بدترین توصیفی بود که میشد کرد، این آدم با این خصوصیات و ریچارد!!! ادامه میدم چون اسمت رو زیاد شنیده بودم و اون رو اینجا میدیدم! میخنده و میگذریم.
یک نگاههایی هست که با همه پاکی، همه زنانگیت رو به رخت میکشه حتی تو لباسِ کار و اون لحظهای که گلی و کثیف داری یک کارِ سختِ مردونه انجام میدی حست مثلِ اسکارلت در مقابلِ رت باتلر هست! اون وقته که به همه وجودت و زنانگیت میبالی... مرسی
قرار شد مود من رو برسونه و بعد برگرده دنبالِ میشل. یه لحظه دمِ ورودیِ فرودگاه ایستادیم و با دخترها که میخواستند دیگه برگردند خداحافظی کردیم و هنوز چند قدم دور نشده بودیم که مود سرش رو به بهونه دادنِ کلاهش به من به سمتِ عقب برگردوند و با اینکه کلاه رو گرفته بودم، سرش رو برنمیگردوند و من لحظهلحظه منحرف شدنِ موتور از جاده و نزدیک شدنمون به دره سنگی رو میدیدم، هیچکدوم کلاهِ ایمنی هم نداشتیم، همون لحظهای که حس کردم که برایِ همیشه تموم شد سرش رو برگردوند و متوجه شد، درست مثلِ صحنه فیلمها لببهلبِ دره بودیم، واقعا انتظار بودن رو نداشتم دیگه! حالا بقیه مسیر از من عذرخواهی میکنه و تقصیر رو گردنِ VTT میندازه، همون موتوری هست که روزِ قبل من باهاش رفته بودم دره... بگذریم به خیر گذشت، خدا رو شکر!
این چه جوری مردن، همونطور که قبلا هم گفتم بیشتر از چطور زندگی کردن ذهنم رو درگیر میکنه، اون هم فقط به خاطرِ مداحها و روضه خونهاست. شاید برای شما عجیب باشه، ولی من خودم با هر اتفاقِ کوچیکی میتونم تصور کنم تمامِ مجلسِ ترحیم و تلاشِ مداحهایِ محلی و حتی غریبهها رو... این رو طبقِ تجربه میگمها وگرنه نه اینکه من مهم باشم نه، فقط به خاطرِ آقاجون، من هم که اصلا شرایطم خوبه برایِ مداحی، راهِ دور، غربت و تحصیل..... اوه خدا شاهده شما نمیدونین... خانمبرادر بزرگه میگفت بعد از اینکه این موضوع رو تعریف کرده بودم، برادر کوچیکه کلی این صحنهها رو بازی کرده بوده براشون و سوژه خنده بوده!
سالِ گذشته، یک روزی که هوا بارونیِ شدید بود وقتی از منطقه برگشته بودیم، خلبان هلیکوپتر، ماکسیم و اینگا با یه توپی که از کاغذ درست کرده بودند وسط سالن بازی میکردند من هم کنارِ پنجره نشسته بودم با فنجان سفیدِ چایِ داغِ خوشعطرِ تازهدم و یه بیسکوییت شکلاتی تو دستم از پنجره به بیرون و بارش شدید رو سطحِ خلیج نگاه میکردم، صدایِ شوخیِ بچهها رو هم میشنیدم، که حرف زدند از سونامیِ ژاپن و اگه الان اینجا پیش بیاد، یک لحظه اون صحنه رو طبقِ عکسهایی که تو اینترنت دیده بودم تصویر کردم، دیوارِ بلند موج که به سمتِ ساختمون میاومد، همون لحظه یک آن از ذهنم گذشت اگر این صحنه واقعی باشه حتی از جام بلند نمیشم! فکر کردم که با همچنین اتفاقی هیچ چیز از من نمیمونه، از ثبتِ لحظههایی که این سالها زندگی کردم، لپتاپ، هارد دیسک، حافظههایِ موقت، دوربین و همه چیز با من از بین میرند، بینِ بودن و نبونم یک ثانیه هم نیست!
همون موقع هم یادِ همین مراسم افتادم و فقط فکر کردم نه باید قبل از این اتفاق یه وصیتی بکنم که این کار رو تو سفر به ایران کردم. به دخترِ خواهرگفتم یادت باشه اگر اتفاقی برایِ من افتاد، مداحها اون بالایِ منبر هی خانم دکتر خانم دکتر نکنند، وقتی آدم بمیره تا حدِ یه دانشمند بهت مقام میدند، در حالی که من فقط یه دانشجویم همین، دوم اینکه این کلمه "ناکام" رو به کار نبرند، من از این کلمه بدم میاد، حسِ خجالت دارم بهش، حتی مردهام هم! اون قدیمها تنها کارِ مهم شاید ازدواج بوده، الان کامِ زندگی فقط در ازدواج نیست که! خلاصه بعد از این صحبتها حالا دیگه خیالم از این مورد راحته.
روزِ ۴شنبه تا قبل از رفتن به فرودگاه به تمیز کردنِ خونه گذشت، چون باید تحویل داده میشد و دخترها وقت کافی نداشتند که تمیز کنند، یه خرده کرده بودند البته. من فکر میکنم مونیک تو هر کاری که قرار بگیره اون رو به بهترین نحو انجام میده، حالا میخواد استادِ دانشگاه باشه یا یه خانومی که میاد خونه تمیز میکنه، تمامِ ملحفهها رو هم شستیم و تا کردیم و تو جاش قرار دادیم، تازه بعد از تمیز کاری آدم دلش میخواست بره حمام و دستشویی، آشپزخونه رو که نگو، سالنِ پذیرائی، کاش دخترها بودند و میدیدند که خونه مرتب یعنی چی، چند تا تیکه هم که جا گذاشته بودند پیدا کردیم که براشون بیاریم، لنگه گوشواره لوقانس رو وقتِ جاروکشی یکی از اتاق خوابها از زیرِ یکی از میزها پیدا کردم.
خلاصه آخرین سنسور رو هم برایِ نصب به دنی سپردیم و ساعت ۴ برگشتیم.
خلاصه اولین سنسور رو نصب کردیم، و دومی رو تو یه درهای در همون نزدیکی، جایی که پر از درختچه بود، و از اونجا که منطقه بکری هست، همه شاخ و برگها تو هم بودند، خب اینجا بود که آقا خرسه رو آقایِ خلبان که رفته بودند به قولِ خودشون پی پی کنند دیدند (پی پی به زبونِ فرانسه هست که معادلِ جیش تو زبانِ فارسیه). داستانش رو همون روز نوشتم.
هنوز نصبِ دو تا سنسور باقیمونده بود که برگشتیم، رفتیم دنبالِ میشل و مود و قبل از ساعت ۱۳ فرودگاه بودیم. تو فرودگاه، مونیک تصمیم گرفت که دو تا سنسور تو یک منطقه جدید به اسم Lac à l'eau claire (دریاچه با آب زلال و شفاف) نصب بشند، و اون موقع هلیکوپتر میخواست بره دنبالِ دنی و وسایلش که تو اون منطقه بود و به خاطرِ کمبودِ جا مونیک گفت خودش میره و به من گفت که دیگه شانسِ دیدنِ اونجا رو نداره چون سالِ بعد من باید بیام برای برداشتِ داده ها.
همونجا که کنارِ وسایل ایستادم نزدیک میشه و زیرِ گوشم آروم میپرسه اولین باره که هلیکوپتر سوار میشی؟ میگم نه، سومین ساله که میام اینجا. میگه چطور تا به حال ندیده بودمت؟! میدونستم که بالاخره یه وقتی این رو بهم میگه، این انتظار رو تو نگاهش میخوندم و حالا... بهش میگم میدونید من، همه این مدت اسمِ شما رو رو صورتِ ریچارد میگذاشتم ! میگه: اوخ خ خ خ!! خودم هم میدونم بدترین توصیفی بود که میشد کرد، این آدم با این خصوصیات و ریچارد!!! ادامه میدم چون اسمت رو زیاد شنیده بودم و اون رو اینجا میدیدم! میخنده و میگذریم.
یک نگاههایی هست که با همه پاکی، همه زنانگیت رو به رخت میکشه حتی تو لباسِ کار و اون لحظهای که گلی و کثیف داری یک کارِ سختِ مردونه انجام میدی حست مثلِ اسکارلت در مقابلِ رت باتلر هست! اون وقته که به همه وجودت و زنانگیت میبالی... مرسی
قرار شد مود من رو برسونه و بعد برگرده دنبالِ میشل. یه لحظه دمِ ورودیِ فرودگاه ایستادیم و با دخترها که میخواستند دیگه برگردند خداحافظی کردیم و هنوز چند قدم دور نشده بودیم که مود سرش رو به بهونه دادنِ کلاهش به من به سمتِ عقب برگردوند و با اینکه کلاه رو گرفته بودم، سرش رو برنمیگردوند و من لحظهلحظه منحرف شدنِ موتور از جاده و نزدیک شدنمون به دره سنگی رو میدیدم، هیچکدوم کلاهِ ایمنی هم نداشتیم، همون لحظهای که حس کردم که برایِ همیشه تموم شد سرش رو برگردوند و متوجه شد، درست مثلِ صحنه فیلمها لببهلبِ دره بودیم، واقعا انتظار بودن رو نداشتم دیگه! حالا بقیه مسیر از من عذرخواهی میکنه و تقصیر رو گردنِ VTT میندازه، همون موتوری هست که روزِ قبل من باهاش رفته بودم دره... بگذریم به خیر گذشت، خدا رو شکر!
این چه جوری مردن، همونطور که قبلا هم گفتم بیشتر از چطور زندگی کردن ذهنم رو درگیر میکنه، اون هم فقط به خاطرِ مداحها و روضه خونهاست. شاید برای شما عجیب باشه، ولی من خودم با هر اتفاقِ کوچیکی میتونم تصور کنم تمامِ مجلسِ ترحیم و تلاشِ مداحهایِ محلی و حتی غریبهها رو... این رو طبقِ تجربه میگمها وگرنه نه اینکه من مهم باشم نه، فقط به خاطرِ آقاجون، من هم که اصلا شرایطم خوبه برایِ مداحی، راهِ دور، غربت و تحصیل..... اوه خدا شاهده شما نمیدونین... خانمبرادر بزرگه میگفت بعد از اینکه این موضوع رو تعریف کرده بودم، برادر کوچیکه کلی این صحنهها رو بازی کرده بوده براشون و سوژه خنده بوده!
سالِ گذشته، یک روزی که هوا بارونیِ شدید بود وقتی از منطقه برگشته بودیم، خلبان هلیکوپتر، ماکسیم و اینگا با یه توپی که از کاغذ درست کرده بودند وسط سالن بازی میکردند من هم کنارِ پنجره نشسته بودم با فنجان سفیدِ چایِ داغِ خوشعطرِ تازهدم و یه بیسکوییت شکلاتی تو دستم از پنجره به بیرون و بارش شدید رو سطحِ خلیج نگاه میکردم، صدایِ شوخیِ بچهها رو هم میشنیدم، که حرف زدند از سونامیِ ژاپن و اگه الان اینجا پیش بیاد، یک لحظه اون صحنه رو طبقِ عکسهایی که تو اینترنت دیده بودم تصویر کردم، دیوارِ بلند موج که به سمتِ ساختمون میاومد، همون لحظه یک آن از ذهنم گذشت اگر این صحنه واقعی باشه حتی از جام بلند نمیشم! فکر کردم که با همچنین اتفاقی هیچ چیز از من نمیمونه، از ثبتِ لحظههایی که این سالها زندگی کردم، لپتاپ، هارد دیسک، حافظههایِ موقت، دوربین و همه چیز با من از بین میرند، بینِ بودن و نبونم یک ثانیه هم نیست!
همون موقع هم یادِ همین مراسم افتادم و فقط فکر کردم نه باید قبل از این اتفاق یه وصیتی بکنم که این کار رو تو سفر به ایران کردم. به دخترِ خواهرگفتم یادت باشه اگر اتفاقی برایِ من افتاد، مداحها اون بالایِ منبر هی خانم دکتر خانم دکتر نکنند، وقتی آدم بمیره تا حدِ یه دانشمند بهت مقام میدند، در حالی که من فقط یه دانشجویم همین، دوم اینکه این کلمه "ناکام" رو به کار نبرند، من از این کلمه بدم میاد، حسِ خجالت دارم بهش، حتی مردهام هم! اون قدیمها تنها کارِ مهم شاید ازدواج بوده، الان کامِ زندگی فقط در ازدواج نیست که! خلاصه بعد از این صحبتها حالا دیگه خیالم از این مورد راحته.
روزِ ۴شنبه تا قبل از رفتن به فرودگاه به تمیز کردنِ خونه گذشت، چون باید تحویل داده میشد و دخترها وقت کافی نداشتند که تمیز کنند، یه خرده کرده بودند البته. من فکر میکنم مونیک تو هر کاری که قرار بگیره اون رو به بهترین نحو انجام میده، حالا میخواد استادِ دانشگاه باشه یا یه خانومی که میاد خونه تمیز میکنه، تمامِ ملحفهها رو هم شستیم و تا کردیم و تو جاش قرار دادیم، تازه بعد از تمیز کاری آدم دلش میخواست بره حمام و دستشویی، آشپزخونه رو که نگو، سالنِ پذیرائی، کاش دخترها بودند و میدیدند که خونه مرتب یعنی چی، چند تا تیکه هم که جا گذاشته بودند پیدا کردیم که براشون بیاریم، لنگه گوشواره لوقانس رو وقتِ جاروکشی یکی از اتاق خوابها از زیرِ یکی از میزها پیدا کردم.
خلاصه آخرین سنسور رو هم برایِ نصب به دنی سپردیم و ساعت ۴ برگشتیم.