۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

ایستگاهِ تحقیقاتیِ مرکزِ مطالعات و تحقیقاتِ مناطقِ شمالی‌ (CEN) تو کووجواقپیک (Kuujjuarapik)، خیلی‌ بزرگتر از ایستگاه‌ هایِ مناطقِ دیگه هست و اولین باره که اینجا میمونم. به مونیک تو ساختمونِ مدیران که خوابگاهشون هم اونجاست، اتاق دادند و اتاقِ من هم تو ساختمونیه که خلبانِ هلی‌کوپتر و دنی اتاق دارند. کدهایِ ورودی و رمزِ شخصی‌ اینترنت رو هم همون لحظه کلود بهمون میده، این خیلی‌ خوبه، سالهای پیش دسترسی‌ به اینترنت نداشتیم، خب البته اینجا مجهزتره، تلفنها و موبایلهایِ ماهواره‌ای برایِ مواردِ ضروری هست.

وارویک رو تو اتاقش دیدیم، همون ساختمونی که مونیک اتاق داره، از دیدنمون خوشحال شد با خوشحالی در مورد تصویبِ قراردادی که چند سالی‌ در موردش زحمت کشیدند خبر میده، مونیک نایب رئیسِ مرکزه، هر دو ذوق میکنند و رو به من با شوق حرف میزنند من هم میخندم و تبریک میگم،  نمیدونم قرارداد چیه هر چی‌ هست که مهمه چون بینِ مدیرها و پروفسورها با ذوق و شوق در موردش حرف زده میشه. وارویک رو چند باری دیدم، بیشتر تو فرودگاه‌هایِ مناطق شمالی‌. یادم میاد، یه روز تو دانشکده دمِ ماشین قهوه با مونیک ایستاده بودیم که یه خانمِ شیکی اومد که فرانسه رو با لهجه انگلیسی‌ زبان‌ها حرف میزد، ظاهراً از اساتید ژوری بود که برایِ شرکت تو جلسه دفاعِ دانشجویی اومده بود، با مونیک آشنا بود، مونیک احوالِ شوهرش رو پرسید که جواب داد گاهی‌ هم رو تو فرودگاه‌ها میبینیم، با خنده ادا درآورد که از دور میبینم کسی‌ میاد به خودم میگم به نظر آشناست، نزدیکتر که میشه میبینم شوهرمه!!! اون داره میره یه دانشگاه، کنگره و ... من مسیرِ دیگه، چند دقیقه کنارِ هم می‌ایستیم و حرف می‌زنیم و هر کی‌ مسیر خودش رو میره! مونیک می‌خنده و وقتی‌ به من معرفیش میکنه  میگه که همسرِ وارویکه، بعد با خنده این رو هم اضافه میکنه زندگی دو پژوهشگر اینه...

ساعتِ صبحونه-ناهار و شام رو بهمون گفتند، آشپزخونه مجهزه ومسئول و آشپز یک دخترِ جوون، خوش‌اخلاق و خوشگلِ فارغ‌التحصیلِ رشته "هنرهایِ بصری" (فکر کنم اینجوری به فارسی‌ ترجمه شده) به اسمِ "کریستل" هست، غذا رو آماده میکنه و رو یکی‌ از میزها می‌گذاره، همه چیز رو هم مرتب کرده و هر کی‌ که برسه غذایِ خودش رو میکشه و دورِ هم صحبت کنان در موردِ روزی که گذشته و کارش صحبت میکنه.

تقریبا همه بعد از شام میرند اتاقهاشون که با همسر و یا پارتنرهاشون رو اسکایپ صحبت کنند، تو ساختمونِ ما هم صدایِ ماکسیم (خلبانِ هلی‌کوپتر) میاد که مشغولِ صحبته، این خیلی‌ خوبه که این امکان امسال هست، هر سال بهتر از قبل میشه.

بعد از صبحونه هم که از ساعتِ ۶ صبح شروع میشه، هر کی‌ که قراره برایِ نمونه‌برداری بره تو منطقه، غذا، آب میوه، میوه و هر چی‌ که لازم داره برایِ خودش آماده میکنه و میبره. کریستل خیلی‌ خوش‌اخلاق، خوش‌خنده و دوست‌داشتنیه کمی‌ هم تپلیه، اون هم ۳ ماهه قرارداد داره، دوست داره که به عنوانِ معلمِ هنر بچه‌هایِ دبستانی کار کنه، بچه‌ها رو خیلی‌ دوست داره، دبیرستانیها رو نه خیلی‌. مونیک میگه که تو این زمینه رزومه خوبی‌ داشته و تجربه چند سال کار داره تو رستوران و بینِ چند متقاضی انتخاب شده.

ساندرا و کاترین برایِ پرورشِ گیاه و گلکاری اینجا هستند، در واقع یه چیزی تو مایه مهندسیِ فضایِ سبزِ محیط اینجا. ساندرا فوقِ لیسانسه و کاترین سالِ اولِ لیسانس رو گذرونده و کارآموزِ ساندراست، قراردادشون ۳ ماهه هست.

بنت، از پدری هندی و مادری آلمانی‌کانادایی تو زمینه آب و عمق دریاچه های و یه چیزهایی تو این مایه‌ها کار میکنه، خیلی‌ نپرسیدم، ولی‌ لابراتواری که اینجا توش کار میکنه رو نشونمون داد، یه سونایِ واقعی‌ که نور هم نباید داشته باشه.

سوفی از بلژیک شبیهه باربیه، دختری که تو آموزش VTT هم بود، ، اون هم همین حدود یعنی‌ ۳ ماهه که اینجاست.
پاسکال و هلنا و یکی‌ دو تا دخترِ دیگه هم هستند که در حدِ روز‌به‌خیر شب‌به‌خیر بیشتر هم‌کلام نشدیم.  دخترها همه تو خوابگاهی که بالایِ لابراتواره تو اتاق‌هایِ ۲ و ۴ نفره هستند.

الکس هم تو اون دوره یه روزه آموزشی بود، به نظرم همجنسگرا باشه، گیاه‌خوار هم هست، "کرسیتل" حواسش هست که غذایِ اون رو جدا آماده کنه. به جز الکس، یکی‌ دو تا پسرِ دیگه هم هستند که اونها هم تابستون رو اینجان. میرو که چک هست و مونیک رو میشناسه برای دیدنِ مونیک اومد و بعد هم پیشنهاد داد که بریم قدم بزنیم که من زود برگشتم هم سرد بود و هم من خسته بودم.

از اینجا خوشم اومده به مونیک میگم اگر اینجا لابراتوار داشتیم دلم می خواست چند وقتی‌ اینجا کار کنم. همه میگند که امروز هوا خوب شده و ما خوش‌شانسیم، بعضی‌ها هم میگند با خودمون آفتاب رو آوردیم، حرفی‌ که اون دو هفته تو آلمان هم بارها شنیدم، همین هوا و محیطه که وسوسه‌ام میکنه به اینجا موندن و کار اینجا، در غیرِ اینصورت هوایِ ابری و گرفته،  زندگی‌ و کار تو اینجا رو سخت میکنه ولی‌ هیچ کدوم از دخترها با غر و نارضایتی در این مورد نگفت، همه خوشحالند از اینکه هوا خوبه و میشه شنا کرد. 

سرِ میزِ شام به دخترها نگاه می‌کنم که خسته از یه روز پرکار تو این هوا، که گرمش با پشه‌ و مگسِ فراوون یه جور اذیت میکنه و سرد و بارونیش جورِ دیگه، دوش گرفته و شاد وارد میشند و موقع شام همه احوالِ روزِ همدیگه رو می‌‌پرسند، تو ذهنم اینها رو با دخترهایِ ایرانی هم سنّ و سالشون (۲۴-۲۳ سال) و تو همین شرایطِ تحصیلی‌ و موقعیت مقایسه می‌کنم، همشون بدون شک حتما یه عملِ زیبائی انجام میدادند، صوفیِ باربی ممکن بود مدام از خالهایِ رویِ صورتش  که به نظرم با‌نمکترش هم کرده بود بگه، یکی‌ از کمرنگیِ ابرو و مژه بناله، اون یکی‌ از بینیش که کمی‌ کجه و سینه‌هایِ کوچیکش و همه بلاتفاق از کارِ زیاد، هوایِ بد، مردمِ اینجا، آب و هوا و خلاصه اینکه عجب مملکتِ خرابیه که با این همه درسی‌ که خوندند باید بیان اینجا دور از آب و آبادانی کار کنند!!!

۲ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

پاراگراف ِ آخرت بدجوری ذهنمو درگیر کرد. برام جالبه که چه حجم ِ عظیمی گله و ناله و شکایت تو وجود ایرانی های مهاجر هست که تحت هر شرایطی حتی خوب گل می کنه . برای همین وقتی در جواب ِ یه هموطن میگم من اینجا رو دوست دارم. با یه نگاه ِ عجیب غریب میگه واقعا؟ کجاش دوست داشتیه آخه؟ و من می مونم که چرا این همه زیبایی رو نمیبینن. چرا فقط سعی دارن رو بعدِ منفی ِ هر چیزی فوکوس کنن.

روزهای پروین گفت...

این حجمِ نگاهِ منفی‌ و نارضایتی‌ مخصوصِ مهاجرها نیست، شده یکی‌ از ویژگیهایِ اخلاقیِ ایرانی (نه ۱۰۰%، به هر حال استثنا هست)، و شاید ریشه در تاریخ، سبکِ زندگی‌ و ... داره نمیدونم هر چه که هست بیش از هر کس خودمون رو اذیت میکنه و مانع از خوب و درست دیدن میشه (-: