حدودِ ساعتِ ۱۱:۳۵ روزِ پنجشنبه ۹ آگوست رسیدیم فرودگاه کووجواقپیک (Kuujjuarapik)،
وارویک (رئیسِ CEN) و دنی با نقشهها و پلانِ کار منتظرمون بودند، به
دلیلِ اینکه بلیتِ اینجا به اومیواک (Umiujaq) رو دیرتر و آنلاین گرفته بودیم، تو
فرودگاهِ مونترال برایِ این قسمتِ سفر بهمون کارتِ پرواز نداده بودند. همزمان
تو نیم ساعتی که تو این فرودگاه منتظرِ صدورِ
کارتِ پرواز بودیم با وارویک و دنی صحبت کردیم، یه جلسه سریع و کاری نیم
ساعته، قبلا قرار این بود که امشب رو تو ایستگاهِ تحقیقاتی کووجواقپیک
بمونیم که با تغییرِ برنامه میریم اومیواک که لورانس (از دانشجوهایِ فوقِ
لیسانسِ مونیک نزدیک به یک ماهه که اینجاست) منتظرمونه. قبلا در موردِ
پروازهایِ اینجا گفتم که مثلِ اتوبوس و ایستگاههایِ شهری، هر نیم ساعت
هواپیما فرود میاد و نیم ساعت هم تو فرودگاه تعویضِ مسافر انجام میشه و
دوباره با یه پروازِ ۳۰-۲۵ دقیقه فرودگاهِ بعدی.
پروازمون ۲۰ دقیقه تاخیر داشت، جلسه ما هم ادامه داشت، هماهنگی زمانی با هلیکوپتر و یک تهیه کننده و فیلمبرداری از تلویزیونِ رادیو کانادا، و یک ژورنالیست!
دنی به میسِ کنارِ اسمم رو کارت پرواز اشاره میکنه و میخنده: میس پروین!!! ادایی درمیارم براش و میگذرم...
همون ابتدایِ پرواز اعلام کردند که به دلیلِ مهِ زیاد، هواپیما نمیتونه فرودگاهِ اومیواک بشینه و مدتِ پرواز ۵۵ دقیقه هست و میریم اینوکجواک (Inukjuak)، و مسافرین اومیواک می تونند اونجا پیاده بشند و با پروازی که عصر از سلوییت (Salluit) میاد به سمتِ مونترال، برگردند.
تو فرودگاهِ اینوکجواک به ما گفتند که پروازی که برمیگرده جا نداره و بهتره بریم هتل و با پروازِ فردا عصر برگردیم، ولی من و مونیک موندیم. یک پژوهشگر نمیدونم مالِ کدوم مرکزِ تحقیقاتی با پروازی که میرفت کووجواک(Kuujjuaq) رفت اونجا، قبلش با رئیسش تماس گرفت و هماهنگ کرد و رفت، این یعنی یه جا خالی شد.
بیش از ۳ ساعت تو اون فرودگاه کوچیک نشستیم، نقشههایِ کارمون رو درآوردیم و برنامهریزی کردیم که چه کنیم و کلی هم خندیدیم، من تو ذهنم مقایسه میکردم اگر این اتفاق تو ایران میافتاد یا مونیک هم ایرانی بود همه این لحظهها رو غر میزدیم، بد و بیراه میگفتیم به هر کی که مسئوله حتی آبدارچی!!!
تو لحظههایِ آخر بهمون گفتند وسایلتون رو بدید که یک نفر هم اونجا از پرواز صرفنظر کرده، خواستِ خدا! دوباره اون چاهارتا چمدون بزرگ رو کول کشیدیم و بردیم پایِ بار، قیافه من و مونیک با این بارها تو فرودگاهِ مونترال، تو ایستگاههایِ اتوبوس و... دیدنی بود، کیفِ مدارک که کوچیکه، یکی یک کولهپشتیِ سنگین و دو تا چمدون و ساکِ سنگین وسایل...
کلی خندیدیم تا برگشتیم کووجواقپیک باز هم مهِ سنگین رو یومیواک بود وعجیب اینکه این دو تا روستایِ اینطرف و اونطرفِ اومیواک، آفتابی و بدونِ ابر بودند.
مونیک با ایستگاهِ تحقیقاتیِ کووجواقپیک تماس گرفت و "کلود" (رئیسِ مرکز) اومد دنبالمون. وسایلمون رو گذاشت تو کامیون، وقتی سوار شدیم، مونیک معرفیم میکنه و میگه: پروین، ایرانیه و بلافاصله دستش رو آروم زد رو پام و گفت: نه، کاناداییه! و کلود در جواب میگه: همه از یک خاک اومدیم! با این حرفش ناجور به دلم نشست این پیرمردِ آروم و کم حرفی که سلام و خداحافظی و تشکر رو جواب نمیده ولی آروم به کارها و هماهنگیِ این سایت به خوبی میرسه.
روزِ آخر وقتی تو فرودگاه تعریف میکرد، که یه صفحه رو فیسبوک داره مخصوصِ بچهها و نوه هاش، ظاهراً از خانومش هم جدا شده. یه جوری دلم گرفت وقتی داشت با یه لحن متعجبی تعریف میکرد که پسرِ ۳۵ سالم نوشته :Je t'aime! یه جوری دلتنگی تو لحنش بود که دل آدم فشرده میشد! با اینحال تو این ۳-۲ روز یک بار هم گله ازش نشنیدم یه نارضایتی تو چهرهش ندیدم، پیرمردِ نازنینیه!
پروازمون ۲۰ دقیقه تاخیر داشت، جلسه ما هم ادامه داشت، هماهنگی زمانی با هلیکوپتر و یک تهیه کننده و فیلمبرداری از تلویزیونِ رادیو کانادا، و یک ژورنالیست!
دنی به میسِ کنارِ اسمم رو کارت پرواز اشاره میکنه و میخنده: میس پروین!!! ادایی درمیارم براش و میگذرم...
همون ابتدایِ پرواز اعلام کردند که به دلیلِ مهِ زیاد، هواپیما نمیتونه فرودگاهِ اومیواک بشینه و مدتِ پرواز ۵۵ دقیقه هست و میریم اینوکجواک (Inukjuak)، و مسافرین اومیواک می تونند اونجا پیاده بشند و با پروازی که عصر از سلوییت (Salluit) میاد به سمتِ مونترال، برگردند.
تو فرودگاهِ اینوکجواک به ما گفتند که پروازی که برمیگرده جا نداره و بهتره بریم هتل و با پروازِ فردا عصر برگردیم، ولی من و مونیک موندیم. یک پژوهشگر نمیدونم مالِ کدوم مرکزِ تحقیقاتی با پروازی که میرفت کووجواک(Kuujjuaq) رفت اونجا، قبلش با رئیسش تماس گرفت و هماهنگ کرد و رفت، این یعنی یه جا خالی شد.
بیش از ۳ ساعت تو اون فرودگاه کوچیک نشستیم، نقشههایِ کارمون رو درآوردیم و برنامهریزی کردیم که چه کنیم و کلی هم خندیدیم، من تو ذهنم مقایسه میکردم اگر این اتفاق تو ایران میافتاد یا مونیک هم ایرانی بود همه این لحظهها رو غر میزدیم، بد و بیراه میگفتیم به هر کی که مسئوله حتی آبدارچی!!!
تو لحظههایِ آخر بهمون گفتند وسایلتون رو بدید که یک نفر هم اونجا از پرواز صرفنظر کرده، خواستِ خدا! دوباره اون چاهارتا چمدون بزرگ رو کول کشیدیم و بردیم پایِ بار، قیافه من و مونیک با این بارها تو فرودگاهِ مونترال، تو ایستگاههایِ اتوبوس و... دیدنی بود، کیفِ مدارک که کوچیکه، یکی یک کولهپشتیِ سنگین و دو تا چمدون و ساکِ سنگین وسایل...
کلی خندیدیم تا برگشتیم کووجواقپیک باز هم مهِ سنگین رو یومیواک بود وعجیب اینکه این دو تا روستایِ اینطرف و اونطرفِ اومیواک، آفتابی و بدونِ ابر بودند.
مونیک با ایستگاهِ تحقیقاتیِ کووجواقپیک تماس گرفت و "کلود" (رئیسِ مرکز) اومد دنبالمون. وسایلمون رو گذاشت تو کامیون، وقتی سوار شدیم، مونیک معرفیم میکنه و میگه: پروین، ایرانیه و بلافاصله دستش رو آروم زد رو پام و گفت: نه، کاناداییه! و کلود در جواب میگه: همه از یک خاک اومدیم! با این حرفش ناجور به دلم نشست این پیرمردِ آروم و کم حرفی که سلام و خداحافظی و تشکر رو جواب نمیده ولی آروم به کارها و هماهنگیِ این سایت به خوبی میرسه.
روزِ آخر وقتی تو فرودگاه تعریف میکرد، که یه صفحه رو فیسبوک داره مخصوصِ بچهها و نوه هاش، ظاهراً از خانومش هم جدا شده. یه جوری دلم گرفت وقتی داشت با یه لحن متعجبی تعریف میکرد که پسرِ ۳۵ سالم نوشته :Je t'aime! یه جوری دلتنگی تو لحنش بود که دل آدم فشرده میشد! با اینحال تو این ۳-۲ روز یک بار هم گله ازش نشنیدم یه نارضایتی تو چهرهش ندیدم، پیرمردِ نازنینیه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر