۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

شنبه ۱۱ آگوست، صبحِ زود بعد از بیدار شدن احساسِ سرماخوردگی و گلو‌درد کردم ، رو به خدا میگم: نه تو رو خودت، اصلا وقتش نیست، مرده زنده من باید این کار رو تموم کنه، خودت یاری کن! بعد از صبحانه برگشتم اتاقم واول ساک‌هایِ وسایل رو بستم و بعد هم اتاق و راهرو رو جارو کردم و کاملا تمیز، بعد از گرفتنِ دوش، حمام ودستشویی رو هم تمیز کردم و چمدون و وسایلِ خودم رو آماده کردم و ساعت ۹:۳۰ نشده رفتیم فرودگاه، این بار"وارویک" ما رو رسوند. تا لحظه آخر تو لیست بودیم که خدا رو شکر جا باز شد برامون.

تو فاصله‌ای که با مونیک و وارویک ایستاده بودیم منتظرِ نتیجه که ببینیم بالاخره امروز میریم Umiujaq یا نه؟ یه آقای اینویت که از کارمندهای فرودگاه بود هم اومد جلو و با اونها شروع به صحبت کرد، وسطهایِ صحبت روش رو کرد به من که از کجا اومدی؟ میگم کبک؟ میگه اصالتت چیه؟ میگم: پرژن، ایرانیم. میگه: اوه!! من تا به حال یه ایرانی ندیدم، اون هم یک زنِ ایرانی.

خلاصه شروع به صحبت کرد و ازش عکس گرفتم، ولی‌ اون خواست که با هم عکس بگیریم، و آدرسِ پستی داد که عکس‌ها رو براش چاپ کنم و بفرستم، میگه می‌خوام عکست رو داشته باشم، من فراموشت نمیکنم! و بعد از تنفرش نسبت به جنگ میگه و اینکه زندگی‌ در صلح باعث میشه که آدمها یاد بگیرند دوست داشتن همدیگه و راه‌هایِ ابرازش رو و ... آدمِ روشنی بود و سفر زیاد کرده بود و با آدمهایِ مختلفی‌ برخورد داشته، کلا آدمِ جالبی‌ بود. این تعریف ربطی‌ به این نداره که اون از من خیلی‌ تعریف کرده و به نظرش من خیلی‌ خوشگل بودم که اون نمی‌تونست چشمش رو ببنده!!!! (نمردیم و یکی‌ این مدلی‌ از ما تعریف کرد)

تو حرفهاش به مونیک و وارویک از فعالیتهایِ اجتماع‌ی که دارند در رابطه به ارتباط بینِ توریستها و بومیها میگه و اینکه همسرش که از کری هاست کارهایِ دستی‌ انجام میده از جمله بدلیجات و اگر بخوان به عنوانِ کادو بخرند. وارویک هم استقبال میکنه که به برنامه‌شون سر بزنه.

وارویک وقتی‌ مطمئن شد که میریم برگشت سایت و بعد از چند لحظه کلود که اومده بود دنبالِ نژاد (استادی از دانشگاهِ لاوال، یه خانمِ مراکشی)، یه سر هم اومدند پیشِ ما. با هم ایستاده بودیم به صحبت که آقایِ اینویت که همه این مدت سنگینیِ نگاش رو رو خودم حس می‌کردم صدام کرد و گفت: دوباره برمیگردی اینجا؟ که گفتم تا سفرِ بعدی فکر نکنم، یعنی‌ سالِ بعد. میگه: دلم میخواست یکی‌ از گوشواره‌هایِ کارِ دست اینجا رو بهت هدیه بدم که هیچ‌وقت فراموشم نکنی‌! میگم مرسی‌ از لطفتون، نگران نباشین همیشه به یادم میمونین! و برگشتم پیشِ جمع. چند دقیقه بعد صدام میکنه و میگه: ببین یک جفت گوشواره اینجا دارم ولی‌ یکیش آویزش افتاده، میشه همین رو ازم قبول کنی‌؟!! می‌خوام از من یک یادگاری داشته باشی‌ و... من هم قبول کردم. گوشواره نقشِ  اینوکشوک *Inukshuk هست.

یه چیزی، همیشه فکر می‌کردم فقط این مردهایِ ایرانی هستند که افتخارشون تعداد خانومهاییه که باهاشون دوست بودند و هستند، هر پسرِ کم سنّ حتما یک زنِ سنّ بالا عاشقشه و حاضره خرجش رو بده و همه کار براش بکنه و هر مردِ مسنی حدِاقل یکی‌ دو تا دخترِ ۲۰-۱۹ ساله هستند که اگه این بشون بگه بشین براش تو رختخواب کله‌معلق میزنن! که دیدم نه بابا، حتی این آقایِ اینویت که عکسش رو اینجا می‌بینید هم یک چند دقیقه صحبت کرد که قبل از ازدواجش با خانومهایِ زیادی دوست بوده از نژاد‌ها و رنگ هایِ مختلف، حتی سیاهپوست!!! که همه اونها خیلی‌ مایل بودند با ایشون ازدواج کنند ولی‌ ایشون خانمش رو از بینِ کریها انتخاب کرده.

*http://fr.wikipedia.org/wiki/Inukshuk



۴ نظر:

الا گفت...

پروین جان:
من تمام پستهای مربوط به این پروزه ات را میخوانم.
حوصله ندارم که از جزئیات احساساتم بنویسم.
از اینکه تقدیرت میکنم گاهی حسادت میکنم گاهی از شدت حسرت زندگی با ارزشت آه میکشم و دچار افسردگی برای خودم میشوم. هر چند ناگفته نماند شرح زندگی ات بیشتر از هر کتاب و رمانی الهام بخش ایده های خوب و مثبت برای یک زندگی دینامیک و پر بار است.
حقیقتا برای من بعنوان یک زن از نسل گذشته که به نوبت خودش سعی کرده زندگی نه کلیشه ای دیگر زنان نسل خودش را دنبال کند ( موفق هم نبودم آنچنان) حقیقتا برایم قابل ستایش هستی و در هر محفل و هر جایی که هستم که ترا نمی شناسند هی تعریف میکنم که من از طریق وب لوگ خانمی را میشناسم که چنین پروزه هایی را دنبال میکند و این خانم چقدر میتواند دنیای خوانندگان را تغییر بدهد و چشمشان را باز کند.
مرسی عزیزم بنویس.

روزهای پروین گفت...

ممنونم از لطفِ شما. (-:
نوشتنی زیاده که اگر فرصت پیدا کنم خودم هم دلم میخواداینجا ثبتشون کنم.چشم می نویسم.

الا گفت...

پروین جان:
در زمان جوانی من رمانهای رومن رولان مثل زان کریستف یا جان شیفته الهام بخش نسل من و حتی نسل بعدی بود.دریچه ای به دنیای دیگر. شخصیتهایی ایده آلیست که در عین حال پایشان روی زمین بود. توی کله اشان ایده الهایی داشتند ولی گوشه اتاق ننشسته بودند. دنیای واقعی رو لمس میکردند.
زمان عوض شده . ایده آلها به آن شکل دیگر وجود ندارند.
منظور من از اینکه گفتم بنویس این بود که شاید نوشته های تو انعکاسی از آن شخصیتها باشد در دوره ای دیگر.
و چقدر نه تنها برای من شاید برای خیلی های دیگر نوشته های تو جالب باشد که حالا " زان کریستف " ها یا " آنت " های عصر حاضر را بخواند و با حسیاتش آشنا شود.
و دیگر اینکه اگر به نوشته هایت جدا به شکل یک رمان یا اتو بیوگرافی فکر کنی مطمئنم مخاطبان زیادی خواهی داشت.و دنیا رو چه دیدی تو هم شاید در ابعادی دیگر خودت را کشف کردی.

روزهای پروین گفت...

ممنونم از پیشنهادتون، من سعی‌ می‌کنم فرصت پیدا کنم که بنویسم این روزها و این خاطرات رو، تو ذهنم همه کلمات در تکاپو هستند ولی‌ خب فرصت پیدا نمیشه که اینجا ثبت بشند گاهی‌ هم، همونطور که قبلا گفتم، پینگلیش می‌نویسم فرصتِ به فارسی‌ برگردوندن پیش نمیاد... ضمنا ممنونم از لطفی‌ که به نوشته‌هایِ روزانه و ساده من دارید (-: