۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

ساعت از ۱:۳۰ بعدازظهر گذشته بود که رسیدیم Umiujaq، بالاخره!!  دو تا دخترِ جوون منتظرمون بودند، معرفی کردند خودشون رو: "کتی" و "ملانی". تو فاصله خیلی‌ کوتاهی که منتظرِ چمدونها و ساک‌ها بودیم کمی‌ از خودشون گفتند که رو پروژه ایجاد پارکِ ملی‌ در این مناطق برایِ سازمانِ توسعه و حفاظت محیطِ زیست و پارک‌ها کار میکنند. دخترهایِ مهربون و شادی بودند و این پروژه پنجمشون بود. خونه مناطقِ شمالی‌ امسال "ریچارد" و افرادش بودند و جا برای ما نبود و جایی‌ که قرار بود این مدت باشیم، در واقع خونه یه زوج  معلمه که ۲ ماهِ تابستون رو میرند به سفر خارج از کانادا و خونشون رو به پژوهشگرها اجاره میدند، البته طرفشون مستقیم ما نیستیم دقیق نمیدونم ولی‌ کسی‌ یا موسسه‌ای مسئولِ هماهنگیه.تو راه لوقانس رو دیدیم که با VTT میومد به سمتِ فرودگاه، ایستادیم و اون هم برگشت آدرس خونه رو گفت و رفت دنبالِ کسی‌.
 یک کشتی باربری هم رسیده بود، که مونیک معتقد بود باید حاملِ پترول باشه!

جلویِ خونه مدتی‌ معطل شدیم تا دخترها بیان؛ یک"کتیِ"دیگه، "مریلی"، "لوقانس" و "مود"، شاد و خندون و همه قرمز از هوایِ گرم. حالا اومدند نمیدونند کلید دستِ کی‌ هست، بعد هم فهمیدند که خوشبختانه در رو قفل نکرده بودند! از ملانی و کتی خداحافظی کردیم و قرار شد فردا شب با هم شام بخوریم.

داخل خونه شدیم، چشمتون روز بد نبینه، انگار بمب افتاده تو این خونه و اصلا انگار قرار نبوده که فردِ جدیدی بیاد، که حالا یکیش هم استاده! هر طرف که نگاه میکردی یه چی‌ میدیدی؛ شلوار خشتک برگشته، لباس زیر و رو، نمونه‌هایِ کارشون، ظرفِ نشسته، لیوان...
هوا هم گرم، گرم که چه عرض کنم داغ، شرجی، آبِ خوردن هم نبود و حالا می‌گفتند که باید برند آب بگیرند! مونیک، همون صبح برایِ ناهارمون دو تا ساندویچ درست کرد با میوه و سبزیجات، ولی‌ گفت آب، آب‌میوه و نوشیدنی‌ لازم نیست همون‌جا Umiujaq هست، تو پروازِ نیم ساعته هم برخلافِ همیشه هیچ چی‌ ندادند، همیشه آبی‌ ، نوشیدنی‌ سرد یا گرمی‌ سرو میشد، این بار هیچ!!!
حالا تو اون هوا فقط آب خنک می چسبید و تشنه بودیم.

 هلی‌کوپتر منتظرمون بود. تا ما آماده بشیم برایِ رفتن به منطقه، دخترها سریع یکی‌ از اتاق خوابها رو خالی‌ کردند برامون! مونیک برایِ دخترها یه بطری شرابِ سفید آورده بود که وقتی‌ نشونشون داد، ذوقی کردند و هورا کشیدند. تو این روستا، خرید‌ و فروش نوشیدنیِ الکلی ممنوعه چون بدنشون نسبت بهش آسیب پذیره. ولی‌ خب مثلِ هر جایِ دیگه که ممنوعیتِ قانونی هست کنارش بازارِ سیاهی هم هست و با همه خطری که تهدیدشون میکنه مصرفِ موادِ مخدر و مشروباتِ الکلی بالاست!

ما رفتیم منطقهBGR که تصمیم داشتیم دو نمونه گیرنده رطوبت‌سنج رو نصب کنیم. هوا  گرم و ثابت حتی یک نسیمِ کوچیک هم نمیومد، با  رطوبت بالا و پشه‌ فراوون. من ساندویچم رو هم تو راه خوردم و حالا تشنه بودم.

انتخابِ زمینِ مناسب با توجه با نوعِ خاک و پوششِ گیاهی زمان می‌برد. خلاصه یکی‌ رو کنارِ یک مرداب و یکی‌ رو هم پایِ یه صخره قرار دادیم،  کار تو این شرایط سخت بود، طوری که با همه تحملِ بالایی که دارم یه جا نشستم و سریع سیبی که تو کوله‌ام بود رو گاز زدم که کمی‌ از تشنگی کم کنه! بودنِ مونیک قوتِ قلب بود که دیگه مستقیم در جریانِ کاره، هیچ وقت انقدر مستقیم شاهد کارِ من  تو منطقه  نبود، تا آخرِ سفر چند باری گفت: Pervin Tu es bonne, t'es forte! (پروین، تو خوبی‌، قوی هستی!) این حرف خوشحال کننده بود خصوصأ به خاطرِ نگرانی‌ که از همراهی "اینگا" در سفرِ پارسال داشتم و عادتی که داره به خوبی‌ از دیگران بد بگه و کسی‌ رو خراب کنه!

تنها مرکزِ خریدِ روستا (COOP) که همه مایحتاج رو عرضه میکنه و گیشه‌هایِ بانک هم اونجاست تا ساعت ۵ عصر بازه و یکشنبه‌ها هم تعطیله. وقتی‌ برگشتیم پایین، چند دقیقه‌ای مونده بود به ساعت ۵ و ما از فرودگاه تا محل رو پیاده برگشتیم با همه بار و وسایلمون. وقتی‌ رسیدیم دیگه اونجا بسته بود و مطمئن نبودم که آیا دخترها آب خریدند یا نه؟!
تصمیم گرفتم برم و ازشون بخوام که باز کنند، از اونجایی که پول هم همرام نبود تصمیم داشتم بخوام که چند دقیقه منتظرم بمونند. خلاصه رفتم بالا و مقابلِ در رو به دوربینِ مراقبت کننده دست تکون دادم، کمی‌ معطل شدم و چند بار این کار رو کردم تا یکی‌ اومد در رو باز کرد. رفتم تو، چراغهایِ سالن رو خاموش کرده بودند و صندوقدار‌ها در حال حسابرسی و قفل کردنِ صندوق‌ ها بودند که رفتم جلو و گفتم: من بعد از ظهر رسیدم اینجا و بعد هم مشغولِ کار تو دره BGR بودم و الان برگشتم و احتیاج به آب و نوشیدنی‌ دارم، اگر ممکنه منتظرم بمونین که برم پول بیارم و خرید کنم! از برخوردِ کارمندهایِ اونجا میشد فهمید که ظاهراً کسی‌ این کار رو تا به‌ حال نکرده بوده، چون مونیک هم قبلش که بهش گفتم می‌خوام این کار رو کنم گفت: سعیت رو بکن ولی‌ بسته است. یکیشون به خانمِ جوونی‌ اشاره کرد و گفت با مدیرِ اینجا صحبت کن، داستان رو بهش گفتم و قبول کرد، سر‌و‌شکلم فکر کنم خیلی‌ طفلکی بود!!! سریع رفتم خونه و کیفِ پولم رو برداشتم، مونیک با ذوق یک لیوانِ آب خنک داد دستم و گفت: پروین بخور و بعد برو. خوشبختانه دخترها آب خریده بودند! سریع برگشتم هر چیزِ خنکی که میشد گرفت: ماستِ میوه ای، بستنی، آب‌ میوه‌هایِ مختلف و... خریدم، هوایِ خنکِ اونجا من رو دوباره زنده کرد. از هر ردیف که میگذشتم لامپ‌ها رو خاموش میکردند. این خودش داستانی شد که پروین این کار رو کرده و COOP به خاطرش باز مونده!


وقتی‌ برگشتم دختر‌ها از نمونه برداری اومده بودند و با مونیک نشسته بودند دورِ میزِ آشپزخونه و مشغولِ صحبت،  انقدر از دیدنِ بستنی خوشحال شدند که نگو، نشستم در حینِ بستنی خوردن  با هم بیشتر آشنا شدیم و بعد هم رفتیم شنا تو خلیجِ هودسن، آب یخ، شور ولی‌ عالی، خودِ زندگی...

بعد از اون دوباره بچه‌ها رفتند تو منطقه برایِ نمونه‌ برداری، اینها رو پروژه‌هایِ مربوط به گیاهان کار میکنند، دانشجوهایِ سالِ آخرِ لیسانس و اولِ فوقِ لیسانس هستند که به عنوانِ کارِ دانشجویی تابستونی قبول کردند و خب دستمزدش هم بیشتره به نسبتِ کاری که بخوان تو شهر انجام بدند.

برایِ شام یه پاستایی خوردیم که به قولِ "میشل" که شام موند پیشِ ما: یه چیزی خوردیم، تغذیه شدیم! میشل رو برایِ اولین بار میدیدم، با اینکه این همه اسمش رو شنیده بودم و این همه مقاله ازش خونده بودم، آدمِ دوست‌داشتنی‌ایه. 

معمولاً تو این سفرها آشپزی نمیکنم چون سلیقه غذایی ما با هم متفاوته و خب اونها اکثریت هستند، ولی‌ سریع می‌پرّم ظرف می‌شورم، چون اینها بعد از کف مالیِ ظرفها آبکشی نمیکنند و فقط خشک میکنند! به هر حال، من هم خودم رو تطبیق میدم با شرایط، غیر از این باشه سخت می‌گذره، زندگی‌ ساده تر از این حرفهاست.

۲ نظر:

ن ا ر س ی س گفت...

یعنی چی ظرف رو آب نمی کشن ؟ :|

روزهای پروین گفت...

یعنی‌ بعد از خوردنِ ظرفها، اگر از ماشینِ ظرفشویی استفاده نشه، ظرفهای‌ کثیف رو تو یه ظرفی‌ که آب گرم و مایه ظرفشویی هست میگذارند که چربیش بره و بعد هم روش یک اسکاچ میکشنداگر آب باشه زیرِ آب میگیرند که فقط کف بره و خشک کنند اگر هم نه با دستمال کف رو پاک و خشک میکنند.
پختِ غذاشون غذا هم با ما فرق داره، پاستا یا برنج رو مثلِ ما دم نمیکنند، فقط کمی‌ تو آب میجوشونند که نرم بشه بعد هم سٔس یا موادی که برایِ همراهشون خوردن آماده کردند کنارشون تو پشقاب میگذارند! یا سبزیجات خیلی‌ پخته و نرم نیست فقط یه تفت داده میشه. (-: