
یک کشتی باربری هم رسیده بود، که مونیک معتقد بود باید حاملِ پترول باشه!
جلویِ خونه مدتی معطل شدیم تا دخترها بیان؛ یک"کتیِ"دیگه، "مریلی"، "لوقانس" و "مود"، شاد و خندون و همه قرمز از هوایِ گرم. حالا اومدند نمیدونند کلید دستِ کی هست، بعد هم فهمیدند که خوشبختانه در رو قفل نکرده بودند! از ملانی و کتی خداحافظی کردیم و قرار شد فردا شب با هم شام بخوریم.

هوا هم گرم، گرم که چه عرض کنم داغ، شرجی، آبِ خوردن هم نبود و حالا میگفتند که باید برند آب بگیرند! مونیک، همون صبح برایِ ناهارمون دو تا ساندویچ درست کرد با میوه و سبزیجات، ولی گفت آب، آبمیوه و نوشیدنی لازم نیست همونجا Umiujaq هست، تو پروازِ نیم ساعته هم برخلافِ همیشه هیچ چی ندادند، همیشه آبی ، نوشیدنی سرد یا گرمی سرو میشد، این بار هیچ!!!
حالا تو اون هوا فقط آب خنک می چسبید و تشنه بودیم.
هلیکوپتر منتظرمون بود. تا ما آماده بشیم برایِ رفتن به منطقه، دخترها سریع یکی از اتاق خوابها رو خالی کردند برامون! مونیک برایِ دخترها یه بطری شرابِ سفید آورده بود که وقتی نشونشون داد، ذوقی کردند و هورا کشیدند. تو این روستا، خرید و فروش نوشیدنیِ الکلی ممنوعه چون بدنشون نسبت بهش آسیب پذیره. ولی خب مثلِ هر جایِ دیگه که ممنوعیتِ قانونی هست کنارش بازارِ سیاهی هم هست و با همه خطری که تهدیدشون میکنه مصرفِ موادِ مخدر و مشروباتِ الکلی بالاست!
ما رفتیم منطقهBGR که تصمیم داشتیم دو نمونه گیرنده رطوبتسنج رو نصب کنیم. هوا گرم و ثابت حتی یک نسیمِ کوچیک هم نمیومد، با رطوبت بالا و پشه فراوون. من ساندویچم رو هم تو راه خوردم و حالا تشنه بودم.
انتخابِ زمینِ مناسب با توجه با نوعِ خاک و پوششِ گیاهی زمان میبرد. خلاصه یکی رو کنارِ یک مرداب و یکی رو هم پایِ یه صخره قرار دادیم، کار تو این شرایط سخت بود، طوری که با همه تحملِ بالایی که دارم یه جا نشستم و سریع سیبی که تو کولهام بود رو گاز زدم که کمی از تشنگی کم کنه! بودنِ مونیک قوتِ قلب بود که دیگه مستقیم در جریانِ کاره، هیچ وقت انقدر مستقیم شاهد کارِ من تو منطقه نبود، تا آخرِ سفر چند باری گفت: Pervin Tu es bonne, t'es forte! (پروین، تو خوبی، قوی هستی!) این حرف خوشحال کننده بود خصوصأ به خاطرِ نگرانی که از همراهی "اینگا" در سفرِ پارسال داشتم و عادتی که داره به خوبی از دیگران بد بگه و کسی رو خراب کنه!
تنها مرکزِ خریدِ روستا (COOP) که همه مایحتاج رو عرضه میکنه و گیشههایِ بانک هم اونجاست تا ساعت ۵ عصر بازه و یکشنبهها هم تعطیله. وقتی برگشتیم پایین، چند دقیقهای مونده بود به ساعت ۵ و ما از فرودگاه تا محل رو پیاده برگشتیم با همه بار و وسایلمون. وقتی رسیدیم دیگه اونجا بسته بود و مطمئن نبودم که آیا دخترها آب خریدند یا نه؟!


بعد از اون دوباره بچهها رفتند تو منطقه برایِ نمونه برداری، اینها رو پروژههایِ مربوط به گیاهان کار میکنند، دانشجوهایِ سالِ آخرِ لیسانس و اولِ فوقِ لیسانس هستند که به عنوانِ کارِ دانشجویی تابستونی قبول کردند و خب دستمزدش هم بیشتره به نسبتِ کاری که بخوان تو شهر انجام بدند.
برایِ شام یه پاستایی خوردیم که به قولِ "میشل" که شام موند پیشِ ما: یه چیزی خوردیم، تغذیه شدیم! میشل رو برایِ اولین بار میدیدم، با اینکه این همه اسمش رو شنیده بودم و این همه مقاله ازش خونده بودم، آدمِ دوستداشتنیایه.
معمولاً تو این سفرها آشپزی نمیکنم چون سلیقه غذایی ما با هم متفاوته و خب اونها اکثریت هستند، ولی سریع میپرّم ظرف میشورم، چون اینها بعد از کف مالیِ ظرفها آبکشی نمیکنند و فقط خشک میکنند! به هر حال، من هم خودم رو تطبیق میدم با شرایط، غیر از این باشه سخت میگذره، زندگی ساده تر از این حرفهاست.
۲ نظر:
یعنی چی ظرف رو آب نمی کشن ؟ :|
یعنی بعد از خوردنِ ظرفها، اگر از ماشینِ ظرفشویی استفاده نشه، ظرفهای کثیف رو تو یه ظرفی که آب گرم و مایه ظرفشویی هست میگذارند که چربیش بره و بعد هم روش یک اسکاچ میکشنداگر آب باشه زیرِ آب میگیرند که فقط کف بره و خشک کنند اگر هم نه با دستمال کف رو پاک و خشک میکنند.
پختِ غذاشون غذا هم با ما فرق داره، پاستا یا برنج رو مثلِ ما دم نمیکنند، فقط کمی تو آب میجوشونند که نرم بشه بعد هم سٔس یا موادی که برایِ همراهشون خوردن آماده کردند کنارشون تو پشقاب میگذارند! یا سبزیجات خیلی پخته و نرم نیست فقط یه تفت داده میشه. (-:
ارسال یک نظر