روزِ دوشنبه، ۱۳ آگوست مثلِ هر روز حدودِ ۶ صبح بیدار بودیم و بعد از
صبحانه دخترها ناهارشون رو برداشتند و رفتند، من هم یه دوری تو نت زدم و
پیگیرِ اخبارِ زلزله. به پیشنهادِ مونیک به برادر وسطی ایمیل زدم و جواب ندادنش بیشتر نگرانم کرد تا اینکه شب وقتی پسرِ
خواهر رو تو فیسبوک on دیدم ایمیل زدم که خوشبختانه زود جواب داد و گفت که
برایِ خونواده خانومبرادر کوچیکه اتفاقی نیفتاده. شنیده بودم مهسا رفته
منطقه و منتظربرگشتش بودم که برام از اونجا بگه، از مردم، از عمقِ فاجعه و همین طوردلم میخواست هر چه زودتر گزارشش رو بخونم، فاجعه بزرگی بود، دلم اونجا بود! ولی خوندنِ
خبرهایِ کمکهایِ مردمی و دیدنِ عکس فعالیّتهایِ مردم نوری بود تو همه
این تاریکی!
طبقِ برنامهریزی باید فردا سهشنبه برمیگشتیم و هنوز کارمون تموم نشده بود، یادِ سالهایِ قبل که بدونِ مونیک بودم و اولویت با کارم بود و الان در کنارِ کار، تفریح هم بود و مونیک هم که خونسرد. بعلاوه سالهایِ قبل، مناطقی هم بود که میشد با VTT یا کامیونت رفت ولی امسال جاهایی که در نظر داشتیم دستگاه نصب کنیم اصلا امکانِ دسترسی بهشون نبود مگر با هلیکوپتر و میدونستم هلیکوپتر باز گروهِ فیلمبرداری رو برده منطقه. با این حال، مدام بهش میگفتم، قرار بوده که امروز بریم منطقه، چی شد پس؟ با دنی یا وارویک تماس بگیر لطفا و اورژانسی بودنِ کارمون رو گوشزد کن. درسته که پروژه تحتِ سرپرستی اونه ولی مسئولیتِ هر عقب افتادگی و تاخیر با دانشجوئه. مونیک زنگ زد و تاریخِ برگشت رو یک روز عقب انداخت یعنی چهارشنبه و با سایتِ کووجوواقپیک (Kuujjarapik) هم تماس گرفت.
دادههایِ دستگاههایی که سالِ گذشته نصب کرده بودیم لوقانس دانلود کرده و بعد از تعویضِ باطری، اونها رو دوباره نصب کرده بود. از بینِ ۱۰ دستگاهِ نصب شده، سه مورد مشکل داشته، که دو تا رو مردم خراب کرده بودند، سیمهای یکی رو بریده و جعبه اش رو هم شکسته بودند که با خودمون برگردوندیم، باطری یکی ظاهراً مورد پیدا کرده که فقط اطلاعات چند روز رو ثبت کرده بوده که این رو خودِ لوقانس در محل رفع کرده و دوباره نصب کرده بود، سومی رو هم مردم از جا درآورده بودند، که بعد از بررسی و رفعِ نقص و کددهیِ دوباره قرار شد عصر با مونیک بریم همون دره و نصبش کنیم.
این یعنی خیلی خوب و بازده کارِ سالِ قبل خوب بوده. هیچ کس نمیتونه تصور کنه که یک سالِ گذشته چه به من گذشت با دلهره و نگرانیِ اینکه اگر نصبِ این گیرندهها مشکل داشته باشه؟ چه شبها که نخوابیدم با این فکر که آیا گیرندهها درست کار میکنند؟ سالِ گذشته، روزِ آخر همونجا (عکسِ سمتِ چپ) اینگا گفت نگران نباش یک بار من و دنی ۱۰ تا گیرنده دمایِ زمین نصب کردیم موقعِ نمونهبرداری ۵ تاش رو پیدا نکردیم، یا یه مشکلی تو مایههایِ مشکلِ نصب. در جوابش گفتم نه، این کار باید خوب جواب بده، و حالا مرسی خدا، شکرت! همه این ها به خاطرِ اینه که من ایرانی هستم و نمیخوام بهونهای دستِ کسی بدم!
بعد از ظهر میشل اومد یک سر، تقریبا روزی دوبار به ما سر میزد، و گاهی با ما غذا میخورد، خیلی خوش اخلاق و خوبه. هر بار که نگام بش میافته چشمک میزنه با یه لبخندِ قشنگ. یه بار میخواستم سربهسرش بگذارم و بگم چیزی تو چشمتون رفته؟! (یادی از برنارد شاو)! "مود" امسال فوقِ لیسانسش رو با میشل شروع کرده.
عصر، با مونیک با VTT رفتیم تو دره کنارِ روستا، و با بررسی محلِ قبلی گیرنده نصب شده ونزدیکیش به مسیرِ عبورِ شکارچی ها، محلِ نصب رو تغییر دادیم. قبل از رفتن به مونیک میگم اعتماد میکنی ترکِ موتور من بشینی؟ مثلِ آقاجون میمونه، انقدر بهت اعتماد میکنه و بها میده که ترس از هیچ چیز نداری و میری جلو...
شب مهمونِ همسایه بودیم، خانومش رفته سفر و با بچهها ارتباطِ خوبی داره، اونها هم معلمهایِ مدرسه هستند. بینِ دو تا خونه یه فضایِ مشترک هست که مخزنِ آب خوراکی و آبِ مصرفی قرار گرفته و همین جا هم دو خونه به هم ارتباط دارند بنابرین برایِ رفتن به اون خونه از همین در رفتیم. شام، ماهی سرخ کرده بود، یک نوع ماهی مخصوصِ آبهایِ مناطقِ شمالی که خیلی هم خوشمزه بود(اسمش رو یادم رفته)، دخترها هم سالاد و دسر رو درست کردند، شبِ خیلی خوبی بود.
سال گذشته هم غزلآلای آبهایِ سردِ شمالی رو که دنی صید کرده بود خوردیم، عکسش رو میبینید (عکسِ اول)، سرخ نکرده بودند تو فر گذاشته بودند.
شب، خلبان و میشل اومدند و برنامه فردا رو با هم هماهنگ و همچنین رو google earth منطقه و مسیرِ رفتن بهش رو مشخص کردیم. بعد هم یه شب نشینی کوتاه و خواب.
طبقِ برنامهریزی باید فردا سهشنبه برمیگشتیم و هنوز کارمون تموم نشده بود، یادِ سالهایِ قبل که بدونِ مونیک بودم و اولویت با کارم بود و الان در کنارِ کار، تفریح هم بود و مونیک هم که خونسرد. بعلاوه سالهایِ قبل، مناطقی هم بود که میشد با VTT یا کامیونت رفت ولی امسال جاهایی که در نظر داشتیم دستگاه نصب کنیم اصلا امکانِ دسترسی بهشون نبود مگر با هلیکوپتر و میدونستم هلیکوپتر باز گروهِ فیلمبرداری رو برده منطقه. با این حال، مدام بهش میگفتم، قرار بوده که امروز بریم منطقه، چی شد پس؟ با دنی یا وارویک تماس بگیر لطفا و اورژانسی بودنِ کارمون رو گوشزد کن. درسته که پروژه تحتِ سرپرستی اونه ولی مسئولیتِ هر عقب افتادگی و تاخیر با دانشجوئه. مونیک زنگ زد و تاریخِ برگشت رو یک روز عقب انداخت یعنی چهارشنبه و با سایتِ کووجوواقپیک (Kuujjarapik) هم تماس گرفت.
دادههایِ دستگاههایی که سالِ گذشته نصب کرده بودیم لوقانس دانلود کرده و بعد از تعویضِ باطری، اونها رو دوباره نصب کرده بود. از بینِ ۱۰ دستگاهِ نصب شده، سه مورد مشکل داشته، که دو تا رو مردم خراب کرده بودند، سیمهای یکی رو بریده و جعبه اش رو هم شکسته بودند که با خودمون برگردوندیم، باطری یکی ظاهراً مورد پیدا کرده که فقط اطلاعات چند روز رو ثبت کرده بوده که این رو خودِ لوقانس در محل رفع کرده و دوباره نصب کرده بود، سومی رو هم مردم از جا درآورده بودند، که بعد از بررسی و رفعِ نقص و کددهیِ دوباره قرار شد عصر با مونیک بریم همون دره و نصبش کنیم.
این یعنی خیلی خوب و بازده کارِ سالِ قبل خوب بوده. هیچ کس نمیتونه تصور کنه که یک سالِ گذشته چه به من گذشت با دلهره و نگرانیِ اینکه اگر نصبِ این گیرندهها مشکل داشته باشه؟ چه شبها که نخوابیدم با این فکر که آیا گیرندهها درست کار میکنند؟ سالِ گذشته، روزِ آخر همونجا (عکسِ سمتِ چپ) اینگا گفت نگران نباش یک بار من و دنی ۱۰ تا گیرنده دمایِ زمین نصب کردیم موقعِ نمونهبرداری ۵ تاش رو پیدا نکردیم، یا یه مشکلی تو مایههایِ مشکلِ نصب. در جوابش گفتم نه، این کار باید خوب جواب بده، و حالا مرسی خدا، شکرت! همه این ها به خاطرِ اینه که من ایرانی هستم و نمیخوام بهونهای دستِ کسی بدم!
بعد از ظهر میشل اومد یک سر، تقریبا روزی دوبار به ما سر میزد، و گاهی با ما غذا میخورد، خیلی خوش اخلاق و خوبه. هر بار که نگام بش میافته چشمک میزنه با یه لبخندِ قشنگ. یه بار میخواستم سربهسرش بگذارم و بگم چیزی تو چشمتون رفته؟! (یادی از برنارد شاو)! "مود" امسال فوقِ لیسانسش رو با میشل شروع کرده.
عصر، با مونیک با VTT رفتیم تو دره کنارِ روستا، و با بررسی محلِ قبلی گیرنده نصب شده ونزدیکیش به مسیرِ عبورِ شکارچی ها، محلِ نصب رو تغییر دادیم. قبل از رفتن به مونیک میگم اعتماد میکنی ترکِ موتور من بشینی؟ مثلِ آقاجون میمونه، انقدر بهت اعتماد میکنه و بها میده که ترس از هیچ چیز نداری و میری جلو...
شب مهمونِ همسایه بودیم، خانومش رفته سفر و با بچهها ارتباطِ خوبی داره، اونها هم معلمهایِ مدرسه هستند. بینِ دو تا خونه یه فضایِ مشترک هست که مخزنِ آب خوراکی و آبِ مصرفی قرار گرفته و همین جا هم دو خونه به هم ارتباط دارند بنابرین برایِ رفتن به اون خونه از همین در رفتیم. شام، ماهی سرخ کرده بود، یک نوع ماهی مخصوصِ آبهایِ مناطقِ شمالی که خیلی هم خوشمزه بود(اسمش رو یادم رفته)، دخترها هم سالاد و دسر رو درست کردند، شبِ خیلی خوبی بود.
سال گذشته هم غزلآلای آبهایِ سردِ شمالی رو که دنی صید کرده بود خوردیم، عکسش رو میبینید (عکسِ اول)، سرخ نکرده بودند تو فر گذاشته بودند.
شب، خلبان و میشل اومدند و برنامه فردا رو با هم هماهنگ و همچنین رو google earth منطقه و مسیرِ رفتن بهش رو مشخص کردیم. بعد هم یه شب نشینی کوتاه و خواب.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر