۱۳۹۱ شهریور ۴, شنبه

بویِ خوبِ قهوه پیچیده بود تو سالن، وقتی‌ از پله‌ها میومدم پایین بی‌ اختیار گفتم که چه بویِ خوبی‌! مریلی و مود نشسته بودند پشتِ میز و مریلی گفت که قهوه آماده هست، قهوه اسپرسو به سبکِ قدیمی‌ هم درست کرده بود.
مریلی شاید یکی‌ دو سالی‌ از دخترهایِ دیگه بزرگتر بود ولی‌ از نظرِ رفتاری به نوعی مادرشون محسوب میشد و آشپزی با اون بود، چندسالی هم تو آشپزخونه رستوران کار کرده بود، املتهایِ خوشمزه‌ای صبحها بهمون داد.
از همه شلخته‌تر و از زیر‌کار‌در‌رو‌تر، لوقانس بود که مدام داشت دنبالِ وسایلش می‌گشت، از سیمِ شارژ کامپیوتر تا لباس و ... و از همه هم سکسی‌تر و همیشه خندون.

یه چیزی که تو این سفر یاد گرفتم اینکه، اگر پسر بودم حتما با یه دخترِ کبکی که تو آشپزخونه رستوران کار کرده باشه دوست میشدم، فکر کنم در موردِ پسرهاشون هم البته این مساله صادقه!

شبِ قبل انقدر خسته بودم که همین رفتم تو تخت خوابم برده بود و خوروپفِ مونیک هم تأثیری نداشت! تا به حال تو سفرهایِ همراهِ مونیک اتاقمون یکی‌ بود، اینجا دیگه تختمون یکی‌ بود، یک تختِ دونفره!  بیشترِ شبها، صدایِ خورّوپفِ، مونیک مامان رو به یادم میاورد و اینکه چقدر دلم براش تنگه، برایِ گرمایِ بغلش، بویِ آشناش، مهربونیش.  بگردمش که سالِ پیش گاهی شبها میگفت دلم میخواد کنارت بخوابم می‌گفتم مامان جان شما بلند نفس می‌‌کشی و من نمیتونم بخوابم، گاهی‌ نیمه شب حس می‌کردم آروم اومده کنارم و آروم دست میکشه رو موهام!

روزِ قبل دنی گفته بود که ممکنه که امروز هلی‌کوپتر چند ساعتی‌ برایِ کارِ ما اختصاص داده بشه که به این خاطر بعد از صبحانه که دخترها ناهارشون رو آماده کردند و با خودشون بردند، فکر کنم هنوز ساعت ۸ نشده بود که من شروع کردم به آماده کردنِ دستگاهها برایِ نصب و در عینِ حال هر از گاهی‌ یه دوری می‌زدم تو نت که ببینم چه خبر از زلزله؟ از شبِ قبل که خبر رو روی  فیسبوک دیده بودم، حالم بد بود، به مونیک گفته بودم و هر وقت که سرِ کامپیوتر بودم مونیک بهم نگاه میکرد و میگفت: خب؟! چه خبر؟ می‌گفتم نگران هستم ولی‌ نمیتونم به خونواده ایمیل بزنم و حالِ آشناها رو بپرسم، مخصوصاً که خانواده عروس‌ کوچیکه هم آذربایجانی هستند. بقیه با شنیدن این خبر هیچ عکس‌العملی نشون ندادند، فکر می‌کردم به برخورد‌هایی‌ که سالِ پیش در رابطه با سونامیِ ژاپن ازشون دیده بودم، چقدر متفاوت بود!

هلی‌کوپتر تمامِ روز در اختیارِ روزنامه‌نگار، تهیه‌کننده و عکاسِ تلویزیون رادیو‌کانادا بود که برایِ تهیه یک مستند به منطقه اومده بودند و شبِ قبل هم یکی‌ دو ساعتی‌ با میشل، مونیک و من نشسته بودیم. این یعنی اینکه امروز برایِ کار تو منطقه نمیریم. عصر قبل از اومدنِ دخترها با مونیک رفتیم کنارِ ساحل قدم زدیم، حرف زدیم و عکس گرفتیم.

غروب که دخترها از کار برگشتند و دوش گرفتند، قبل از رفتنِ مهمونیِ ملانی و کتی، یه بزمِ کوچیک داشتیم و مونیک شرابی که آورده بود رو سرو کرد، از اونجایی که گیلاس نبود، با یک لیوان اندازه می‌گرفت و می‌ریخت تو ماگ!!! کلی‌ خندیدیم  و مسخره بازی و طبقِ معمول من هم عکس گرفتم از همه این لحظه‌ها!


 ملانی و کتی تو تنها هتلِ روستا ساکن بودند و چند دقیقه بعد از اینکه ما دمِ ورودیِ منتظر بودیم که در رو برامون باز کنند، با تهیه‌کننده، روزنامه‌نگار و فیلمبردار رسیدند، رفته بودند فرودگاه دنبالِ اونها. اونها رفتند برایِ شنا تو آبِ سردِ خلیج و بعد به ما ملحق شدند، میشل هم اومد و همه با هم شام خوردیم، شبِ خوبی‌ بود یه شبِ به یاد موندنی ! یک ساعتی‌ رو دور از جمع رو کاناپه مقابلِ تلویزیون نشستم و در سکوت، مثلِ همیشه به این جمع و بی‌تکلفی ذاتیشون نگاه  کردم، نگاهی‌ مقایسه‌ گرانه، که چه ساده است با اینها گذروندن تا بودن تو یک شب‌نشینی ایرونی‌ با آدمهایی در این سطح....اوووه!!!



۴ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

به نظرم کارت خیلی متنوع و هیجان انگیزه. طبیعت ِ بکر و دوستای جدید.

sepideh گفت...

پروین جان ..
من میخواستم به خواننده ی خاموش بودن ام ادامه بدم، اما حالا که در دانشگاه قبول شدم ، باید بگم بهت که تا یک اندازه ی مدیونه توام، قبل از اینکه با وبلاگ ت آشنا بشم ، درس خوندن در یک مملکت غریب رو خیلی دور از ذهن میدونستم، اما بعدش با خوندن مطالبت احساس اطمینان بهم دست داد و دلم خواست که برم و وارد این وادی بشم، همیشه میخونمت و میدونم تو نوشته هات پر از امید ه ، من بهت افتخار میکنم، و ازت میخوام که همیشه بنویسی و باشی ، خیلی عزیزی

روزهای پروین گفت...

@ بانوی معبد سوخته
همین‌طوره بانو، و البته پرخطر و به همین دلیل پرهیجان (-:

روزهای پروین گفت...

سپیده جان،
قبولیِ دانشگاه رو بهت تبریک میگم و در مسیرِ رسیدن به هدفت، برات امید، آرامش، رضایتِ درون و شادی آرزو می‌کنم.
خوشحالم از اینکه این نوشته‌ها که گوشه‌ای از روزانه‌هایِ منه تونسته نقش مثبتی در زندگیت داشته باشه.
فرصت کنم مینویسم چشم (-: