موضوع جلسه با مونیک در باره نوشتن یه پروپزالِ جدید در موردِ پروژه SMAP و همینطور مزایاش برای کاناداست، خودش یه پروپزالِ دکتراست! که این باید برای ۱۶ دسامبر انجام بشه و همه تاییداش گرفته بشه و به آژانس فضاییِ کانادا بفرستیم. مدت زمانِ تحقیق هم دو ساله که مونیک زمانبندیش رو بهم داد، تاریخ شروع و پایانِ بورس هم همینطور، کلمهای در موردِ مقدارش نپرسیدم، این سالهایِ زندگیِ اینجا هم هنوز یادم نداده از در موردِ مسائلِ مالی و حقُ حقوق حرف زدن خجالت نکشم! خلاصه که اینطور، در واقع ۲ تا پروژه دکترا در یک دیپلم!
بهش گفتم تا هشتمِ دسامبر پیشنویسش رو برات میفرستم، طبق این پروپزال باید درخواست بودجه کنیم، چون پروژه SMAP در مراحلِ اولیهش هست، فرضیات و تغییراتش هم زیاده که اینطوری کار پیچیده میشه مثلِ کمپینگی که قرار بود پاییزِ امسال در مناطقِ شمالی انجام بشه و تو امتحانِ دکترام مطرح کردم به خاطر عدمِ توافق رو بودجه و تخمینِ مالی انجام نمیشه، به ذهنم هم خطور نمیکرد که ناسا هم اینجور مسائل رو داشته باشه!!!
پروژه تعریف شده اولیه رو به نتیجه رسونده بودم و به غیر از نوشتنِ مقاله و تز، کارِ آزمایشگاهیِ زیادی نمونده بود. با ارسالِ ماهوارههایِ جدیدتر و تصاویر با امتیازات و پیچیدگیهایِ بیشتر، تصاویر و گیرندههایِ قبلی سریع از مدار خارج میشند. گیرندهای که سالِ ۲۰۰۷ به فضا فرستاده شده و ما تو کارمون از تصاویرش استفاده کردیم، الان دیگه نیست و سالِ ۲۰۱۰ ماهواره دیگهای جایگزینش شده، من نمیدونم چه جوری بدوم که برسم به این تغییرات و پیچیده تر شدن تکنیکها...
به مونیک گفتم این مدت رو خونه کار میکنم و اگر لازم بود بهم ایمیل بزن یا تلفن، قبول کرده، میدونه نظارت احتیاج ندارم، بیشتر از خودش نگران کارم، توکلم به خداست!
پیشنویسِ مقاله که فرستادم رو هنوز نخونده و گفت که فعلا هم وقت نمیکنه بخونه و بهتره که نتایجی رو که گم کردم پیدا کنم و اگر لازمه چیزی اضافه یا کم کنم و دوباره بفرستم وگرنه که برایِ تصحیحات و نظراتش صبر کنم.
دوشنبه پروپزالِ مینیپروژه رو کامل کردم و برایِ مونیک فرستادم که نظرش رو بده و بعدِ انجام اون چه که خواسته بفرستم برایِ استادراهنمایِ مربوطه؛ "Alain N. Rousseau". خودش تصحیحاتی که لازم بوده رو انجام داده و فرستاده برای استاد راهنمای مربوطه و اون هم نظرات و پیشنهاداتِ لازم رو داد که دیشب انجام دادم و فردا باید برایِ تأیید بفرستم دفتر آموزش.
هوایِ تازه دلم میخواد، ساعت ۸ با "اسما" قراره بریم پیادهروی... به یه همپا برای ورزشهایِ بیرون از سالن احتیاج دارم که ترجیحا زبان فرانسه و فارسی ندونه، انگلیسیش عالی باشه با یه لهجه خوب، هندی و چینی (عزیزانِ چشم بادومی) هم نباشه!
۱۳۹۰ آذر ۹, چهارشنبه
فیلمِ "جین ایر۱۹۹۶" رو دیدم. برایِ اینکه عذاب وجدان نگیرم(به مونیک قول دادم تو خونه رو پروپزالِ پروژه جدید کار میکنم) هم مدام برایِ خودم تکرار کردم که تمرین زبانه، باید زبانِ انگلیسیم رو قویتر کنم!!!
کتابش رو وقتی دبیرستانی بودم خوندم، شاید چند بار، همیشه عشق رو اینجوری دوست داشتم و دارم، عمیق، لطیف، مقدس، هیجانِ خفته زیرِ ظاهرِ آروم، بودن در عینِ نبودن.... امروز دیدم با گذرِ اینهمه سال، اینهمه تجربه، اینهمه تغییر، هنوز هم همون حسی رو داشتم که اولین بار وقتی کتابش رو خوندم!
دلم میخواد نسخه جدیدش "جین ایر ۲۰۱۱" رو رو پرده سینما ببینم، شاید هم نه، فردا آنلاین دیدم... تا ببینیم!
------------------------------------------------------------------
http://www.imdb.com/title/tt1229822/
کتابش رو وقتی دبیرستانی بودم خوندم، شاید چند بار، همیشه عشق رو اینجوری دوست داشتم و دارم، عمیق، لطیف، مقدس، هیجانِ خفته زیرِ ظاهرِ آروم، بودن در عینِ نبودن.... امروز دیدم با گذرِ اینهمه سال، اینهمه تجربه، اینهمه تغییر، هنوز هم همون حسی رو داشتم که اولین بار وقتی کتابش رو خوندم!
دلم میخواد نسخه جدیدش "جین ایر ۲۰۱۱" رو رو پرده سینما ببینم، شاید هم نه، فردا آنلاین دیدم... تا ببینیم!
------------------------------------------------------------------
http://www.imdb.com/title/tt1229822/
۱۳۹۰ آذر ۸, سهشنبه
از شنبه شب ساعت ۲:۳۰ صبح که از تولدِ آرزو اومدم خونه تا امروز سهشنبه، ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر بیرون نرفتم، عصر با مونیک جلسه دارم ساعت دقیقی نگفته، طبقِ معمول ۱۵:۳۰ به بعد باید باشه، زنگ زدم نبود تو دفترش، ایمیل هم زدم جواب نداد، ممکنه تو دفترش نباشه، زودتر رفتم که حضوراً ببینمش، نبود، ۳:۳۰ ایمیل زد که مدرسه دخترش بوده و ۱۶:۳۰ ببینیم هم رو.
تو ورودیِ ساختمون درخت کاجِ تزئین شده نوئل رو گذاشتند، هنوز خیلی جاها تزئیناتِ هالووین رو جمع نکردند، سالِ نو داره میاد و من هنوز فکری برای تعطیلاتم نکردم، یکی دو تا پیشنهادِ سفر دارم، تصمیم نگرفتم، اگر نخوام خونه بمونم باید زودتر برنامهریزی کنم. همینطور هم ایمیل جشنهای سالِ نو میاد، ولی خب همه تا قبل از تعطیلاته و تعطیلات رو همه با خونوادههاشون میگذرونند، برای رفتن به جشنها هم هیچ تصمیمی نگرفتم.
ولی دوشنبه ۵ دسامبر، شبِ عاشورا یه جا به صرفِ "قیمه امام حسین" دعوتم که قبول کردم و اگر خدا بخواد میرم.
هوا عالیه، انگار نه انگار که زمستونه و کبک یکی از سردترین شهرهایِ دنیاست، هوایِ لطیف بعد از بارون، زمین خیس، مثلِ روزهایِ بارونی اواخرِ بهار یا اوایل پاییز...
یکشنبه صبح یه دوستِ قدیمی از دورانِ دانشکده که آخرین بار قبل از اومدنم از ایران دیدمش رو فیسبوک پیدام کرده و زنگ زده، خیلی خوشحال شدم، میگه بیا رو oovoo یا skype که ببینمت و حرف بزنیم، میگم هیچکدومش رو ندارم، چون چت نمیکنم، دلم نمیخواد ارتباطِ تصویریِ مجازی رو، اینجوری بیشتر دلتنگ میشم و دلم حسّ و حضور میخواد، همون تلفنی حرف زدن خوبه، اینجوری فکر میکنی دو تا کوچه اونطرفتر تو خونهشون نشستند، فاصله خیلی معلوم نمیکنه، این چندمین باره که این جواب رو به دوستُ و آشناها میدم، بعضیها باور نمیکنند، شاید یه روزی هم به این نوع ارتباط عادت کنم... آدم چه میدونه، به خیلی چیزها عادت کردم یکیش هم این!
دوشنبه ساعت ۶ صبح بود فکر کنم شاید هنوز ۶ هم نشده بود، چون هوا تاریک بود و خیلی بعدش هم روشن نشده بود که با لرزشِ موبایلم بیدار شدم زیرِ یکی از بالشها بود، همونطور چشم بسته و تو خواب جواب دادم، دختردایی وسطیه بود از کیش، میگه داشتم عکسها رو میدیدم (عکسهایِ سفر کیش رو) و عکسی که با حامد بهداد گرفتی جلومه که دلم هوات رو کرد و زنگ زدم، دوستهاش هم از اون طرف شلوغ میکنند و مثلا سلام میرسونند، حرف میزنیم، تا آخرِ مکالمه چشمام بسته بود ولی خوشحال بودم، این تلفنهایِ ناگهانی، اومدنِ دوستهایِ قدیمی، آدمهایی از گذشته که کلی با شون خاطره داری، شنیدنِ صداهایِ شادشون که با هیجان حرف میزنند، اون حسّ خوبشون که از پشتِ تلفن هم معلومه، حالِ خوشی بهم میده حتی اگر بیوقت زنگ بزنند...
تو ورودیِ ساختمون درخت کاجِ تزئین شده نوئل رو گذاشتند، هنوز خیلی جاها تزئیناتِ هالووین رو جمع نکردند، سالِ نو داره میاد و من هنوز فکری برای تعطیلاتم نکردم، یکی دو تا پیشنهادِ سفر دارم، تصمیم نگرفتم، اگر نخوام خونه بمونم باید زودتر برنامهریزی کنم. همینطور هم ایمیل جشنهای سالِ نو میاد، ولی خب همه تا قبل از تعطیلاته و تعطیلات رو همه با خونوادههاشون میگذرونند، برای رفتن به جشنها هم هیچ تصمیمی نگرفتم.
ولی دوشنبه ۵ دسامبر، شبِ عاشورا یه جا به صرفِ "قیمه امام حسین" دعوتم که قبول کردم و اگر خدا بخواد میرم.
هوا عالیه، انگار نه انگار که زمستونه و کبک یکی از سردترین شهرهایِ دنیاست، هوایِ لطیف بعد از بارون، زمین خیس، مثلِ روزهایِ بارونی اواخرِ بهار یا اوایل پاییز...
یکشنبه صبح یه دوستِ قدیمی از دورانِ دانشکده که آخرین بار قبل از اومدنم از ایران دیدمش رو فیسبوک پیدام کرده و زنگ زده، خیلی خوشحال شدم، میگه بیا رو oovoo یا skype که ببینمت و حرف بزنیم، میگم هیچکدومش رو ندارم، چون چت نمیکنم، دلم نمیخواد ارتباطِ تصویریِ مجازی رو، اینجوری بیشتر دلتنگ میشم و دلم حسّ و حضور میخواد، همون تلفنی حرف زدن خوبه، اینجوری فکر میکنی دو تا کوچه اونطرفتر تو خونهشون نشستند، فاصله خیلی معلوم نمیکنه، این چندمین باره که این جواب رو به دوستُ و آشناها میدم، بعضیها باور نمیکنند، شاید یه روزی هم به این نوع ارتباط عادت کنم... آدم چه میدونه، به خیلی چیزها عادت کردم یکیش هم این!
دوشنبه ساعت ۶ صبح بود فکر کنم شاید هنوز ۶ هم نشده بود، چون هوا تاریک بود و خیلی بعدش هم روشن نشده بود که با لرزشِ موبایلم بیدار شدم زیرِ یکی از بالشها بود، همونطور چشم بسته و تو خواب جواب دادم، دختردایی وسطیه بود از کیش، میگه داشتم عکسها رو میدیدم (عکسهایِ سفر کیش رو) و عکسی که با حامد بهداد گرفتی جلومه که دلم هوات رو کرد و زنگ زدم، دوستهاش هم از اون طرف شلوغ میکنند و مثلا سلام میرسونند، حرف میزنیم، تا آخرِ مکالمه چشمام بسته بود ولی خوشحال بودم، این تلفنهایِ ناگهانی، اومدنِ دوستهایِ قدیمی، آدمهایی از گذشته که کلی با شون خاطره داری، شنیدنِ صداهایِ شادشون که با هیجان حرف میزنند، اون حسّ خوبشون که از پشتِ تلفن هم معلومه، حالِ خوشی بهم میده حتی اگر بیوقت زنگ بزنند...
۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه
شنبه شب تولدِ آرزو بود، خودش ایرانیه شوهرش از استانبولِ ترکیه، مهمونها از همه جا بودند و به زبان هایِ عربی، ترکِ ترکیه، آذری ایرانی، فارسی، آلمانی، لهستانی، بوسنیایی، فرانسوی، انگلیسی، روسی و... صحبت میکردند. زبانِ مشترک انگلیسی بود ولی از کنارِ هر دوسه نفری که مشغولِ صحبت بودند ردّ میشدی یه زبان و یه لهجه رو می شنیدی. تنوع رقص، قیافه، آداب و رسوم... شبِ خیلی خوبی بود!
این روزها که مهاجرت یه رسم شده و تو کشورهایِ مهاجرپذیر، مردمی از هر نقطه کره زمین، با رنگها و زبانهایِ مختلف کنارِ هم زندگی میکنند، بهتره که یه زبان اصلی هم انتخاب بشه، قبلا شده البته، ولی منظورم اینه که یادگیریش اجباری باشه، مثلِ فارسی تو ایران که همه قومیتهای ایرانی در کنارِ زبانِ مادریشون باید بدونند، یادگیریِ این زبان هم از همون بچگی اجباری بشه برایِ همه مردمِ دنیا که دیگه الان به قولی دهکدهٔ جهانی شده!
جمعه شب رفته بودم ختمِ پدر یکی از دانشجوهایِ ایرانیِ دانشگاه لاوال، در حدِ سلامعلیک خودش رو و کمی بیشتر خانومش رو میشناسم. ظاهراً فوتش ناگهانی بوده. بنده خدا پسره انقدر توداره که روزی که خبرِ فوتِ پدرش رو شنیده تا غروب مونده دانشگاه، کلاسش رو رفته، کارهاش رو انجام داده، و شب که اومده خونهِ با اصرار همسرش که چی شده؟ چرا تو فکری؟ چرا دستات سرده؟ خبر رو گفته!از دست دادنِ عزیزان، بخصوص پدر و مادر سخته ولی وقتی انقدر دوری و مدتهاست ندیدیشون شدت این غم به مراتب بیشتر میشه. به عادله که کنار دستم نشسته میگم که "ببین کی دارم بهت میگم من اینجا بمون نیستم، برمیگردم، دلم نمیخواد فرصتها رو از دست بدم!" هیچ چیز قابلِ پیشبینی نیست، به سنّ و سال هم نیست، و اتفاق هم خبر نمیکنه و هیچ کس سرش رو آهن نگرفته و موندگار نیست ولی خدا برایِ هیچکس اون روز رو نیاره که این اخبار رو تو غربت بشنوه، یکی از نگرانیهایِ مهاجرته به خدا!
چهارشنبه شب مهمون داشتم برایِ شام، "فرد" هم بود، تازه از ایران برگشته. یه پسرِ ۲۳ ساله کبکی، خوش ظاهر، مؤدب، استاد راهنماش ایرانیه، ۲ سال پیش یه روز یه ایمیل از طرف انجمن ایرانیها گرفتیم که کی میتونه به یه کبکی که مایله فارسی یاد بگیره کمک کنه. "زارا" قبول کرده بود و از طریقِ همونها هم تو جمع ایرانیها راه پیدا کرده. از قرارِ معلوم دو سالی میشه که تو چت روم با یه دخترِ ایرانی آشنا شده، و تقریبا یک ماهِ پیش به مدتِ ۱۰ روز رفت ایران که حضوراً هم همدیگه رو ببینند. یادم نمیره شبی که برگشته بود، عکس میگذاشت رو فیسبوک و و همزمان لایک و کامنت بود که به پایِ عکسها گذاشته میشد، انگاری همه منتظرِ این لحظه بودیم که تو این شادی شریک بشیم، یه جوری انگار همه منتظرِ نتیجه این سفر بودیم، تویِ همه عکس ها، نگاهِ شاد و خنده دختر خوش چشموابرویِ ایرونی، و پوستِ صورتش که از شادی میدرخشید سرشار از عشق و خوشبختی بود همه عکسها هم یه نتِ "Je t`aime Kia :X" همراه بود، اون لحظه انگار یه نسیمی از شادی، تو دنیایِ فیسبوک بینمون میوزید، یه جوری مثلِ بادکنکی شدنِ دل از شوق، کم هم نبودیم! اون روزهایی که این پسر ایران بود، من نگران بودم، اولین بار بود همدیگه رو حضوری میدیدند، نه تو وب و دنیایِ مجازی. هر بار که "زارا" میگفت یه خبر از "فرد"، من دلم میریخت، نگران بودم که نشه یا رفتارشون با حرفهایی که زدند نخونه، هر چند که رابطه اینها تعریف شده است، یه تعهده، یه جور نامزدی...از خودم تعجب میکردم که چی شد اون هم خوشبینی؟! پسرِ ۲۳ ساله و دختر ۲۱ساله عاشق، دنیاشون انقدر قشنگ و پاکه بدور از هر نگرانی، ترس، احتیاط که براشون فاصله زمانیمکانی، تفاوتِ فرهنگی معنی نداره! همه دنیا پروانه ایه... شبی که خانواده "کیا" ازش خواسته بودند خونه اونها بمونه و اجازه داده بودند که کنارِ هم بخوابند انقدر ذوق زده شده بود که حتی ما اینجا خبردار شدیم!!! از تهران خیلی خوشش اومده با همه تفاوتها، ترافیکش، شلوغیِ خیابونها، سختیِ عبور از خیابون و... میگه که مردمِ اینجا چون چیزی از ایران نمیدونند و هر تصویری هم که دارند از طریقِ اخبار و تلویزیونه، از ایرانیها میترسند، مثلا مادربزرگم نگرانه و هر بار که من رو میبینه در موردِ زندگی در ایران و ایرانیها میپرسه، هر چقدر هم براش تعریف میکنم باز دفعه بعد که می بیندم همون سوالها رو تکرار میکنه!
این روزها که مهاجرت یه رسم شده و تو کشورهایِ مهاجرپذیر، مردمی از هر نقطه کره زمین، با رنگها و زبانهایِ مختلف کنارِ هم زندگی میکنند، بهتره که یه زبان اصلی هم انتخاب بشه، قبلا شده البته، ولی منظورم اینه که یادگیریش اجباری باشه، مثلِ فارسی تو ایران که همه قومیتهای ایرانی در کنارِ زبانِ مادریشون باید بدونند، یادگیریِ این زبان هم از همون بچگی اجباری بشه برایِ همه مردمِ دنیا که دیگه الان به قولی دهکدهٔ جهانی شده!
جمعه شب رفته بودم ختمِ پدر یکی از دانشجوهایِ ایرانیِ دانشگاه لاوال، در حدِ سلامعلیک خودش رو و کمی بیشتر خانومش رو میشناسم. ظاهراً فوتش ناگهانی بوده. بنده خدا پسره انقدر توداره که روزی که خبرِ فوتِ پدرش رو شنیده تا غروب مونده دانشگاه، کلاسش رو رفته، کارهاش رو انجام داده، و شب که اومده خونهِ با اصرار همسرش که چی شده؟ چرا تو فکری؟ چرا دستات سرده؟ خبر رو گفته!از دست دادنِ عزیزان، بخصوص پدر و مادر سخته ولی وقتی انقدر دوری و مدتهاست ندیدیشون شدت این غم به مراتب بیشتر میشه. به عادله که کنار دستم نشسته میگم که "ببین کی دارم بهت میگم من اینجا بمون نیستم، برمیگردم، دلم نمیخواد فرصتها رو از دست بدم!" هیچ چیز قابلِ پیشبینی نیست، به سنّ و سال هم نیست، و اتفاق هم خبر نمیکنه و هیچ کس سرش رو آهن نگرفته و موندگار نیست ولی خدا برایِ هیچکس اون روز رو نیاره که این اخبار رو تو غربت بشنوه، یکی از نگرانیهایِ مهاجرته به خدا!
چهارشنبه شب مهمون داشتم برایِ شام، "فرد" هم بود، تازه از ایران برگشته. یه پسرِ ۲۳ ساله کبکی، خوش ظاهر، مؤدب، استاد راهنماش ایرانیه، ۲ سال پیش یه روز یه ایمیل از طرف انجمن ایرانیها گرفتیم که کی میتونه به یه کبکی که مایله فارسی یاد بگیره کمک کنه. "زارا" قبول کرده بود و از طریقِ همونها هم تو جمع ایرانیها راه پیدا کرده. از قرارِ معلوم دو سالی میشه که تو چت روم با یه دخترِ ایرانی آشنا شده، و تقریبا یک ماهِ پیش به مدتِ ۱۰ روز رفت ایران که حضوراً هم همدیگه رو ببینند. یادم نمیره شبی که برگشته بود، عکس میگذاشت رو فیسبوک و و همزمان لایک و کامنت بود که به پایِ عکسها گذاشته میشد، انگاری همه منتظرِ این لحظه بودیم که تو این شادی شریک بشیم، یه جوری انگار همه منتظرِ نتیجه این سفر بودیم، تویِ همه عکس ها، نگاهِ شاد و خنده دختر خوش چشموابرویِ ایرونی، و پوستِ صورتش که از شادی میدرخشید سرشار از عشق و خوشبختی بود همه عکسها هم یه نتِ "Je t`aime Kia :X" همراه بود، اون لحظه انگار یه نسیمی از شادی، تو دنیایِ فیسبوک بینمون میوزید، یه جوری مثلِ بادکنکی شدنِ دل از شوق، کم هم نبودیم! اون روزهایی که این پسر ایران بود، من نگران بودم، اولین بار بود همدیگه رو حضوری میدیدند، نه تو وب و دنیایِ مجازی. هر بار که "زارا" میگفت یه خبر از "فرد"، من دلم میریخت، نگران بودم که نشه یا رفتارشون با حرفهایی که زدند نخونه، هر چند که رابطه اینها تعریف شده است، یه تعهده، یه جور نامزدی...از خودم تعجب میکردم که چی شد اون هم خوشبینی؟! پسرِ ۲۳ ساله و دختر ۲۱ساله عاشق، دنیاشون انقدر قشنگ و پاکه بدور از هر نگرانی، ترس، احتیاط که براشون فاصله زمانیمکانی، تفاوتِ فرهنگی معنی نداره! همه دنیا پروانه ایه... شبی که خانواده "کیا" ازش خواسته بودند خونه اونها بمونه و اجازه داده بودند که کنارِ هم بخوابند انقدر ذوق زده شده بود که حتی ما اینجا خبردار شدیم!!! از تهران خیلی خوشش اومده با همه تفاوتها، ترافیکش، شلوغیِ خیابونها، سختیِ عبور از خیابون و... میگه که مردمِ اینجا چون چیزی از ایران نمیدونند و هر تصویری هم که دارند از طریقِ اخبار و تلویزیونه، از ایرانیها میترسند، مثلا مادربزرگم نگرانه و هر بار که من رو میبینه در موردِ زندگی در ایران و ایرانیها میپرسه، هر چقدر هم براش تعریف میکنم باز دفعه بعد که می بیندم همون سوالها رو تکرار میکنه!
۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه
هیچ وقت گًل یا موجودِ زنده نگهنمیدارم، میترسم که نتونم خوب ازشون نگهداری کنم، ولی "آ" و "ن" گلهایِ قشنگی دارند، من هم گفته بودم برم خونه جدید گًل میگیرم که به خونه شادابی و زندگی بده. شنبه شبِ گذشته مهمون داشتم، دوستانی که تو اثاثکشی کمکم کرده بودند، "آ" برام یه گلدون خوشگل Lis de la paix، شاداب و پُربرگ و گًل آورده، که گذاشتم مقابل پنجره. بعد از دوسه روز اون برگهایِ سبز و شاداب خموده شدند و تکوتوک هم زرد، هی آب دادم بهش، جاش رو عوض کردم، قربونصدقه ش رفتم، موزیک براش گذاشتم، افاقه نکرد که نکرد، زبون بسته هم که نمیتونه حرف بزنه بگه مشکلش رو، خیلی ناراحت بودم، تو این هیروویر گم شدنِ نتایجِ کارم و اینهمه کاری که باید انجام بدم، فکرِ پژمردگیِ این گًلِ بیشتر اذیتم میکرد، نمیخواستم هم به کسی بگم، یه سرچ کردم تو اینترنت فهمیدم دمایِ مناسبِ این گل بینِ ۲۲-۱۸ درجه هست، و حالا من همیشه خونهام مثل سونا میمونه، همیشه پنجره بازه که هوایِ تازه بیاد ولی تا گرم نباشه نمیتونم بخوابم، و از اونجاییکه این خونه ژئوترمیکه و خب زمین گرمه و این گلدون هم رو زمین بوده بیچاره داشته خفه می شده، گذاشتمش روی یه میزِ کوچیک مقابلِ پنجره و دما رو هم رو ۲۴-۲۳ نگه میدارم، هیچ چی دیگه اختیارِ این خونه الان دستِ این گلدونه!!! موزیکِ ملایم هم مدام براش پخش میشه، از صبح هم با سلام، صبح به خیر و قربونصدقه رفتنش شروع میشه تا شب، حالا حالش خوب شده و سرحاله مثلِ قبل! و من هم یواش یواش دارم به این دما عادت میکنم، دوسه شبِ اول کیسه آبجوش به دادم رسید!
شبِ قبلش، جمعهشب با "آ" رفتیم ختمِ مادرِ "نوشی" (از دوستانِ خیلی خوبمه)، آمریکا فوت کرده، دوهفته طول کشیده تا بردنش ایران و دفن کردند، و "نوشی" و خواهرهاش هم هر کدوم از یه سرِ این کره زمین رفته بودند که برایِ مراسم باشند، میگه برایِ اولین بار تو همه این سالها ما چهار خواهر با هم ایران بودیم، با شنیدنِ این حرف انگار یکی دلم رو فشرد، یک سالی میشد مادرش رو ندیده بود،آخرین باری که مامانش اینجا بود من هم رفتم دیدنش، بنده خدا افسردگی شدید داشت. یکی دو روز قبل از این اتفاق به من زنگ زد و گفت: آخرِ هفته میرم میامی مامان بابا رو ببینم و و برمیگردم جمعهعصر همدیگه رو ببینیم، گفتم باشه. یک روز از این تلفن و قرارمدار نگذشته بود که رو فیسبوک خبرِ فوتِ مادرش رو دیدم.
خانومهایِ تو جمع که هر کدوم حداقل بیست سالی میشه که مهاجرت کردند از این قِسم خاطرات تعریف میکنند و اینکه چقدر سخته، در حالیکه اکثرا خونوادههاشون هم بیرون از ایرانند. با اینحال وقتی تو حرفهام به برگشتنم به ایران بعد از اتمامِ تحصیل اشاره میکنم انگاری که خُل دیدند، متعجب نگام میکنند و میپرسند جداً؟! همون جوابِ همیشگی، "نمیخوام فرصتِ بودن رو از دست بدم." سری تکون میدند که آره خب و یکی هم پیشنهاد آوردن مامانبابا به اینجا رو میده! هیچ کس از آینده خبر نداره، برایِ پدرمادرِ من که دیگه مهاجرت معنی نداره که بخوان بیان اینجا، این منم که از حضورِ اونها انرژی میگیرم هر چند که با اونها زندگی نکنم، این دغدغه ذهنیِ این روز هامه، میدونم که زندگی اونجا مثلِ بودن تو یک خونواده آشفته و درب داغونه حالا تو یه بعدِ وسیعتر، میدونم که کار کردن اونجا سخته، تجربه کار کردن اونجا رو دارم و همینجا رو، اینجا آسایش هست و آرامش، اینجا شفافیت هست و اعتماد، دورویی و تظاهر نیست ولی یه چیزهایی هم هست که با منطق نمیشه توجیهش کرد، و جالب این که همه کسانی که به اصرار به من میگند: برنگردیها پروین، خُل نشی یک وقت که برگردی! اصلا تجربه دور بودن از خونواده و فامیل، حتی زندگی تو یه شهرِ دیگه رو ندارند. البته مدتیه که تصمیم گرفتم که به این مساله فکر نکنم و اصراری نداشته باشم، و خودم رو به سرنوشت بسپرم، کی میدونه که آینده چی میشه؟!
شبِ قبلش، جمعهشب با "آ" رفتیم ختمِ مادرِ "نوشی" (از دوستانِ خیلی خوبمه)، آمریکا فوت کرده، دوهفته طول کشیده تا بردنش ایران و دفن کردند، و "نوشی" و خواهرهاش هم هر کدوم از یه سرِ این کره زمین رفته بودند که برایِ مراسم باشند، میگه برایِ اولین بار تو همه این سالها ما چهار خواهر با هم ایران بودیم، با شنیدنِ این حرف انگار یکی دلم رو فشرد، یک سالی میشد مادرش رو ندیده بود،آخرین باری که مامانش اینجا بود من هم رفتم دیدنش، بنده خدا افسردگی شدید داشت. یکی دو روز قبل از این اتفاق به من زنگ زد و گفت: آخرِ هفته میرم میامی مامان بابا رو ببینم و و برمیگردم جمعهعصر همدیگه رو ببینیم، گفتم باشه. یک روز از این تلفن و قرارمدار نگذشته بود که رو فیسبوک خبرِ فوتِ مادرش رو دیدم.
خانومهایِ تو جمع که هر کدوم حداقل بیست سالی میشه که مهاجرت کردند از این قِسم خاطرات تعریف میکنند و اینکه چقدر سخته، در حالیکه اکثرا خونوادههاشون هم بیرون از ایرانند. با اینحال وقتی تو حرفهام به برگشتنم به ایران بعد از اتمامِ تحصیل اشاره میکنم انگاری که خُل دیدند، متعجب نگام میکنند و میپرسند جداً؟! همون جوابِ همیشگی، "نمیخوام فرصتِ بودن رو از دست بدم." سری تکون میدند که آره خب و یکی هم پیشنهاد آوردن مامانبابا به اینجا رو میده! هیچ کس از آینده خبر نداره، برایِ پدرمادرِ من که دیگه مهاجرت معنی نداره که بخوان بیان اینجا، این منم که از حضورِ اونها انرژی میگیرم هر چند که با اونها زندگی نکنم، این دغدغه ذهنیِ این روز هامه، میدونم که زندگی اونجا مثلِ بودن تو یک خونواده آشفته و درب داغونه حالا تو یه بعدِ وسیعتر، میدونم که کار کردن اونجا سخته، تجربه کار کردن اونجا رو دارم و همینجا رو، اینجا آسایش هست و آرامش، اینجا شفافیت هست و اعتماد، دورویی و تظاهر نیست ولی یه چیزهایی هم هست که با منطق نمیشه توجیهش کرد، و جالب این که همه کسانی که به اصرار به من میگند: برنگردیها پروین، خُل نشی یک وقت که برگردی! اصلا تجربه دور بودن از خونواده و فامیل، حتی زندگی تو یه شهرِ دیگه رو ندارند. البته مدتیه که تصمیم گرفتم که به این مساله فکر نکنم و اصراری نداشته باشم، و خودم رو به سرنوشت بسپرم، کی میدونه که آینده چی میشه؟!
۱۳۹۰ آذر ۳, پنجشنبه
سهشنبه امتحان جامع داشت، دوشنبه شب وقتِ برگشت به خونه از دفترم که دراومدم بهش زنگ زدم که حالش رو بپرسم و ببینم نیاز به چیزی داره یه نه؟ شوهرش هم بیش از یک ماه و نیمه که سفره و خب دلتنگ هم هست. میپرسم خوبی؟ صداش میلرزه میگه: نه و میزنه زیرِ گریه! فکرکردم از استرسِ امتحانه، دلداریش میدم و پیشنهاد میدم بیاد خونه من، همینجا تمرین کنه... همه ما اینجا تنهائیم چه اونی که مجرده چه اونیکه متأهل، دور از خونواده هامونیم، همیشه به بچهها میگم که من رو مثلِ خواهرِ بزرگترتون بدونید، خونه من رو هم، تنها نمونید، اینجا ما همه یه خونوادهایم! میگه: "نه،مربوط به امتحانم نیست" ، و گریه اش شدیدتر میشه! نگران شدم، شاید اتفاقی برایِ شوهرش پیش اومده، از اون زوجهایِ عاشقیند که من عاشقیتشون رو دوست دارم! میشینم رو کاناپه تو سالن ورودی دانشکده، و همونطور که از شیشه بزرگ و سراسری به بیرون و حرکتِ ماشینها و توقفشون پشتِ چراغراهنما نگاه میکنم بهش گوش میدم، میگه: "از دستِ این دختره، خیلی پاش رو از گلیمش دراز کرده!"بیش از ۱۰ دقیقه گریه کرد و فقط گفت "از دستِ این دختره..."، گوش کردم، چیزی نپرسیدم، میگذارم خودش حرف بزنه، فقط گریه میکنه، اصرار میکنم بیاد پیشِ من، تنها نمونه، میگه باید بمونه که پاورپوینتش رو کامل کنه و بعد از امتحانش میاد.
چهارشنبه شب با دو تا دیگه از بچهها اومد، بعد از شام که بقیه رفتند شروع کرد به حرف زدن... ماجرا رو تعریف میکرد با صدایی بلند و عصبی،ظاهراً به دختره ایمیل میزنه و همزمان با مسنجرِ شوهرش هم آن بوده برایِ انجامِ کاری و "این دختره" به ایمیلهایی که این با آیدیِ خودش میزده جواب نمیداده و از اونطرف رو مسنجرِ شوهرِ این پیغامهایِ دوستانه و خیلی صمیمانه میگذاشته غافل از اینکه این پسرِ نیست که آنه، خلاصه دیگه برخورد پیش اومده دختره هم گفته که من اینطوری میخوام که توجهِ شوهرم رو جلب کنم و خیلی حرفهایِ دیگه، شوهرِ اون دختره هم یه هفته رفته بوده کنفرانس و حالا که برگشته موضوع رو فهمیده و اومده با این صحبت کرده و حق رو به این داده! شوهرِ این هم هنوز از سفر برنگشته...
زندگی هزار رو داره و آدمها شاید بیشتر، این دختره رو میشناسم، میدونستم چی میگه، منِ پر تحمل و صبور رو هم به حال و روزی انداخته بود که یه بار باهاش حرف زدم و بهش گفتم که رفتاراش اذیتم میکنه و پرِ از انرژیِ منفیه، بعد از اون همیشه به قولِ خودش ممنون این برخوردِ صادقانه است....
اگه تا چند ماه پیش این حرفها رو میشنیدم، نمی فهمیدمش فقط گوش میکردم و حرفهایی رو میزدم که آرامشش بهش برگرده، این بار همون کار رو کردم با این تفاوت که حسش هم میکردم... هیچوقت حساس نبودم و حساسیت یا بهتر از اون حسودیِ دخترانه رو نمیفهمیدم، خیلی هم پیش اومده برخوردهای بدِ ناشی از حسادت یا حساسیتِ از طرفِ دوستی، رفیقی، آشنایی... که خیلی هم برخورنده و ناراحت کننده بود، بهشون حق نمیدادم چون خیلی حریمها رو رعایت میکنم، همیشه این سؤال بود برام که اینهایی که حساسند و اینطور برخورد میکنند حتما به خودشون اعتماد ندارند و یا به جایِ اینکه به طرفِ مقابلشون حرف بزنند چرا با دخترها و زنهایِ دیگه بدرفتاری میکنند؟!! همیشه سعی کردم در مقابلِ این حسها که به نوعی به نظرم ضعف بود قوی باشم، یا شاید اون سالهایِ دور فکر میکردم خیلی زنونه است و من نمیخواستم بابتش آسیب ببینم، تویِ یه ارتباطِ احساسی-عاطفی هر وقت حس میکردم که پایِ نفر سومی میونه شاید، واکنشی نشون نمیدادم و برخوردِ آدمِ مقابل رو میسنجیدم، و خب ترجیح میدادم انتخاب بشم یا به قولی "خواسته" بشم تا بجنگم و به اصرار ارتباطی رو حفظ کنم،... ولی از یه جایی، نمیدونم از کی شروع شد که حس کردم که نه، من هم حساس شدم، حتی به یه برخوردهایِ ظریف تو دنیایِ مجازی، و ربطی هم نداشت به اون چیزهایی که فکر میکردم بهشون رسیدم، اون همه منطق و استدلال، خوشفکری، توانمندی، کنترلِ احساسات و ... یه جا هست که انقدر حست درگیر میشه که ناخوداگاهت عکسالعمل نشون میده و اگراین حسِّ خوبی که هست درگیرِ ارتباطی باشه که تعریفی براش نداری و "حضوری" هم نبوده ولی حجمِ وسیعی از "بودن" رو داشته! سختتر هم هست حداقل برایِ آدمی مثلِ من چون به خودش حقِ اعتراض یا حتی گلایه کردن هم نمیده و سبب میشه که این حساسیت جور دیگه خودش رو نشون بده یه جوری مثلِ فشرده شدنِ دل، یه جور "مچاله شدنش" و هر بار همراه بوده با نهیب زدن خود که: نه، حق نداری، رابطهای که تعریف نشده، حالا چارتا کلام قشنگ و احساسی و .... و بدتر اینکه یه وقتی، این حساسیت رو نشون دادم حالا به شوخی یا با یه حرفِ معمولی و .... و بعد خودم رو سرزنش میکردم که همه اون ایدهآلهایی که برایِ رسیدن بهشون تلاش کرده بودم رو زیرِ سؤال بردم، و گفته مامان رو به یاد آوردم که: تو روزگاری که زن میره فضا، این حرفها معنی نداره! ولی خب شد دیگه، یه چیزهایی هست که طبیعیه، جنسیت هم نمیشناسه، مثلِ همین حساسیت ، حالا نوِع برخوردِ آقایون با خانومها وقتی تو این موقعیّت قرار میگیرند فرق میکنه... به هر حال بیشتر از هر چیزی شاید اون وقتی پیش میاد که احساسِ خوب و عمیقی هست و برایِ خیلیها این حسّ همراهه با مالکیت، چیزی که شخصا ازش گریزونم و ترجیح میدم "بودن" رو تا "داشتن" رو!
از اونجایی که هر دوشون برایِ "دوید" کار میکنند اون هم متوجه شده و باهاش حرف زده، و جالب اینکه بهش گفته رو دوستیهات دقت کن و از من به عنوانِ یه آدمی که تو دوستی میشه روش حساب کرد و یه "آدمِ لوطی" یاد کرده! و گفته با پروین دوست شو... حالا من هم نه با تعریف بالا میرم و نه با تکذیب میام پایین، دیگه از این حرفهامون گذشته، ولی برام از این جهت جالب بود که "دوید" (طبقِ صحبتهایی که گاهی از خانومهایی که براش کار کردند میگه)، جنسیت رو فقط می بینه و در موردِ زنها و دخترهایی که باهاش کار کردند هیچوقت نگاهِ دیگهای نداشته!
خلاصه که این چند روزه تا اومدنِ همسرش ما گوشیم برایِ شنیدنِ هر چه که میخواد بگه، آرامشش به هم ریخته....
چهارشنبه شب با دو تا دیگه از بچهها اومد، بعد از شام که بقیه رفتند شروع کرد به حرف زدن... ماجرا رو تعریف میکرد با صدایی بلند و عصبی،ظاهراً به دختره ایمیل میزنه و همزمان با مسنجرِ شوهرش هم آن بوده برایِ انجامِ کاری و "این دختره" به ایمیلهایی که این با آیدیِ خودش میزده جواب نمیداده و از اونطرف رو مسنجرِ شوهرِ این پیغامهایِ دوستانه و خیلی صمیمانه میگذاشته غافل از اینکه این پسرِ نیست که آنه، خلاصه دیگه برخورد پیش اومده دختره هم گفته که من اینطوری میخوام که توجهِ شوهرم رو جلب کنم و خیلی حرفهایِ دیگه، شوهرِ اون دختره هم یه هفته رفته بوده کنفرانس و حالا که برگشته موضوع رو فهمیده و اومده با این صحبت کرده و حق رو به این داده! شوهرِ این هم هنوز از سفر برنگشته...
زندگی هزار رو داره و آدمها شاید بیشتر، این دختره رو میشناسم، میدونستم چی میگه، منِ پر تحمل و صبور رو هم به حال و روزی انداخته بود که یه بار باهاش حرف زدم و بهش گفتم که رفتاراش اذیتم میکنه و پرِ از انرژیِ منفیه، بعد از اون همیشه به قولِ خودش ممنون این برخوردِ صادقانه است....
اگه تا چند ماه پیش این حرفها رو میشنیدم، نمی فهمیدمش فقط گوش میکردم و حرفهایی رو میزدم که آرامشش بهش برگرده، این بار همون کار رو کردم با این تفاوت که حسش هم میکردم... هیچوقت حساس نبودم و حساسیت یا بهتر از اون حسودیِ دخترانه رو نمیفهمیدم، خیلی هم پیش اومده برخوردهای بدِ ناشی از حسادت یا حساسیتِ از طرفِ دوستی، رفیقی، آشنایی... که خیلی هم برخورنده و ناراحت کننده بود، بهشون حق نمیدادم چون خیلی حریمها رو رعایت میکنم، همیشه این سؤال بود برام که اینهایی که حساسند و اینطور برخورد میکنند حتما به خودشون اعتماد ندارند و یا به جایِ اینکه به طرفِ مقابلشون حرف بزنند چرا با دخترها و زنهایِ دیگه بدرفتاری میکنند؟!! همیشه سعی کردم در مقابلِ این حسها که به نوعی به نظرم ضعف بود قوی باشم، یا شاید اون سالهایِ دور فکر میکردم خیلی زنونه است و من نمیخواستم بابتش آسیب ببینم، تویِ یه ارتباطِ احساسی-عاطفی هر وقت حس میکردم که پایِ نفر سومی میونه شاید، واکنشی نشون نمیدادم و برخوردِ آدمِ مقابل رو میسنجیدم، و خب ترجیح میدادم انتخاب بشم یا به قولی "خواسته" بشم تا بجنگم و به اصرار ارتباطی رو حفظ کنم،... ولی از یه جایی، نمیدونم از کی شروع شد که حس کردم که نه، من هم حساس شدم، حتی به یه برخوردهایِ ظریف تو دنیایِ مجازی، و ربطی هم نداشت به اون چیزهایی که فکر میکردم بهشون رسیدم، اون همه منطق و استدلال، خوشفکری، توانمندی، کنترلِ احساسات و ... یه جا هست که انقدر حست درگیر میشه که ناخوداگاهت عکسالعمل نشون میده و اگراین حسِّ خوبی که هست درگیرِ ارتباطی باشه که تعریفی براش نداری و "حضوری" هم نبوده ولی حجمِ وسیعی از "بودن" رو داشته! سختتر هم هست حداقل برایِ آدمی مثلِ من چون به خودش حقِ اعتراض یا حتی گلایه کردن هم نمیده و سبب میشه که این حساسیت جور دیگه خودش رو نشون بده یه جوری مثلِ فشرده شدنِ دل، یه جور "مچاله شدنش" و هر بار همراه بوده با نهیب زدن خود که: نه، حق نداری، رابطهای که تعریف نشده، حالا چارتا کلام قشنگ و احساسی و .... و بدتر اینکه یه وقتی، این حساسیت رو نشون دادم حالا به شوخی یا با یه حرفِ معمولی و .... و بعد خودم رو سرزنش میکردم که همه اون ایدهآلهایی که برایِ رسیدن بهشون تلاش کرده بودم رو زیرِ سؤال بردم، و گفته مامان رو به یاد آوردم که: تو روزگاری که زن میره فضا، این حرفها معنی نداره! ولی خب شد دیگه، یه چیزهایی هست که طبیعیه، جنسیت هم نمیشناسه، مثلِ همین حساسیت ، حالا نوِع برخوردِ آقایون با خانومها وقتی تو این موقعیّت قرار میگیرند فرق میکنه... به هر حال بیشتر از هر چیزی شاید اون وقتی پیش میاد که احساسِ خوب و عمیقی هست و برایِ خیلیها این حسّ همراهه با مالکیت، چیزی که شخصا ازش گریزونم و ترجیح میدم "بودن" رو تا "داشتن" رو!
از اونجایی که هر دوشون برایِ "دوید" کار میکنند اون هم متوجه شده و باهاش حرف زده، و جالب اینکه بهش گفته رو دوستیهات دقت کن و از من به عنوانِ یه آدمی که تو دوستی میشه روش حساب کرد و یه "آدمِ لوطی" یاد کرده! و گفته با پروین دوست شو... حالا من هم نه با تعریف بالا میرم و نه با تکذیب میام پایین، دیگه از این حرفهامون گذشته، ولی برام از این جهت جالب بود که "دوید" (طبقِ صحبتهایی که گاهی از خانومهایی که براش کار کردند میگه)، جنسیت رو فقط می بینه و در موردِ زنها و دخترهایی که باهاش کار کردند هیچوقت نگاهِ دیگهای نداشته!
خلاصه که این چند روزه تا اومدنِ همسرش ما گوشیم برایِ شنیدنِ هر چه که میخواد بگه، آرامشش به هم ریخته....
۱۳۹۰ آذر ۲, چهارشنبه
آخیش... بالاخره دلم رو به دریا زدم و مقاله رو برایِ مونیک فرستادم، هنوز هم راضی نیستم ولی بهش قول داده بودم که تا دیروز بفرستم، دیروز و امروز موندم خونه و اون تصحیحاتِ آخر رو که لازم میدونستم انجام دادم و الان فرستادم، منتظرِ تصحیحات و نظراتش هستم اینجوری بهتر میدونم چه کارش کنم.
یه مشکل پیدا کردم و اون اینکه، تمامِ نتایجم رو گم کردم نه تو هارددیسکم هست و نه رو لپتاپ، نقشههای روزانهِ یخ و برف منطقه برایِ ۳ سال، نمیدونم چه کنم؟ حالم هم دیگه بد میشه از دوباره انجام دادنش، اما اگه واقعا نباشند باید دوباره انجام بدم، اه...
الان هم باید پرپوزالِ مینی-پروژه رو تموم کنم و تا فردا برم سرِ پروژه SMAP ...
بالاخره اینجا هم برف اومد، بعد از اینکه تموم ایران زمستون شده و برف و بارون اومده حتی زاهدان! پرده رو کنار زدم رقصِ ذراتِ برف رو می بینم، لیوان چای داغ و ابی که میخونه: نفس نفس تو سینهام عطرِ نفسهایِ شماست .... اگر که قابل بدونید خونه دل جایِ شماست ...
یه مشکل پیدا کردم و اون اینکه، تمامِ نتایجم رو گم کردم نه تو هارددیسکم هست و نه رو لپتاپ، نقشههای روزانهِ یخ و برف منطقه برایِ ۳ سال، نمیدونم چه کنم؟ حالم هم دیگه بد میشه از دوباره انجام دادنش، اما اگه واقعا نباشند باید دوباره انجام بدم، اه...
الان هم باید پرپوزالِ مینی-پروژه رو تموم کنم و تا فردا برم سرِ پروژه SMAP ...
بالاخره اینجا هم برف اومد، بعد از اینکه تموم ایران زمستون شده و برف و بارون اومده حتی زاهدان! پرده رو کنار زدم رقصِ ذراتِ برف رو می بینم، لیوان چای داغ و ابی که میخونه: نفس نفس تو سینهام عطرِ نفسهایِ شماست .... اگر که قابل بدونید خونه دل جایِ شماست ...
۱۳۹۰ آبان ۲۹, یکشنبه
۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه
شرطِ لازم برایِ کار کردن تو یه شکلاتپزی گذروندنِ یه دوره دو ساله در مدرسه به اضافه ۴-۳ ماه کارآموزی در یه شکلاتسازی با پرداخت شهریه بالا است! خوش اومدن از محیطِ صمیمانه، رمانتیک و پر از بوهایِ خوشمزه کاکائو و انواعِ اسانسهای یه شکلات فروشی شرطِ کافی نیست! هر چند که موقع مصاحبه لبخند و نگاهی به شیرینی همون شکلاتها داشته باشی و از علاقه و عشقِ به وجود اومده در یک خرید از اینجا صحبت کنی!
خب جواب معلومه....
خب جواب معلومه....
۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه
این شبها گاهی که فرصت کنم، سریالِ "وضعیتِ سفید" رو میبینم، تا الان ۱۲-۱۰ قسمتش رو دیدم، به نظرم قشنگه، آدم رو با خودش میکشه و شخصیتها، مکالمات، برخوردها خیلی واقعی و ملموس با اون زمان هستند، از این توجه و دقت فیلمنامه نویس و کارگردان خیلی خوشم اومد، حرفها و اصطلاحات، خونواده هایِ متفاوت، همه تیپ، دعواهایِ زن و شوهرها، ... یکی از نکته هاش که به چش میاد یا به چشمِ من اومد اینه که زنها تو بدترین حالتش هم حرفی از طلاق نمیزنند نهایتش اینه که تهدید میکنند که میرم خونه بابام، یا دیگه دوستت ندارم! این نکتهای بود که بعد از دیدنِ تئاترِ "زمستانِ ۶۶"،در جوابِ دوستی که این تئاتر رو دیده بود و دوست داشت و نظرم رو پرسید، گفتم: دوستش داشتم و به این نکته که برخوردایِ زنِ نمایش "آیدا کیخانی" به برخوردهایِ زنهایِ امروز و تو فیلم و سریالهایِ امروز بیشتر شبیهه اشاره کردم و اضافه کردم که از وقتی که "باران کوثری" اومد رو صحنه دلم میخواست که تازه تئاتر ادامه پیدا کنه! حرفم رو قبول نداشت و گفت این نمایشنامه سال ۷۲ یا ۷۵ (دقیق یادم نیست) نوشته شده واین که زنها همیشه همینطوری هستند و ...! که گفتم شاید همینطور باشه ولی زنهایِ اون دهه سریع حرفِ طلاق نمیزدند، تازه اونها طلاق نمیگرفتند این مردها بودند که طلاق میدادند! و تو این سریال به همه اینها توجه شده.....
یه چیزِ دیگه که من رو از جام پروند این بود که تو قسمت اول به Pen-Freindاشاره کرد! یعنی تا این حد دقت، خدایِ من! این تیکه ش انقدر برام جالب بود که نگو....
---------------------------------------------------------------------
http://www.persianhub.org/download/2345-vaziat-sefid/
یه چیزِ دیگه که من رو از جام پروند این بود که تو قسمت اول به Pen-Freindاشاره کرد! یعنی تا این حد دقت، خدایِ من! این تیکه ش انقدر برام جالب بود که نگو....
---------------------------------------------------------------------
http://www.persianhub.org/download/2345-vaziat-sefid/
۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه
دوشنبه عصر برایِ دفاع از تزِ دکترای یکی بچههایِ ایرانی دانشگاهِ لاوال دعوت بودم، نمیدونستم چی ببرم، اگر دختر بود گًل میبردم ولی برایِ یه آقا، همیشه سواله اینکه چی ببرم که حرفی، حدیثی نباشه؟ به هر حال... تصمیم گرفتم شکلات بگیرم ولی نه از این بستههایِ آماده، رفتم یه شکلاتپزیِ فرانسوی نزدیکِ خونه که تو یکی از این خیابونهایِ سنگفرشِ قدیمیه که شیک و گرونه، بعضی از جعبههاش ۴ تا دونه بیشتر جا نداره، دونهای شکلات انتخاب میکنی برات خوشگل میچینند ... عاشق اونجا شدم، عاشقِ فضایِ گرم، مهربون و شیرینش! دو تا دخترِ جوون و خوشرو به مشتریها میرسیدند، قسمتِ عقبِ فروشگاه هم شکلات درست میکردند و بویِ مطبوعی پیچیده بود، بویِ گرمِ شکلات، دو طرفِ درِ ورودی پنجرههایِ بزرگِ بود که هر طرف میزِ گردِ کوچیکی با دو تا صندلی دورش، دورِ میزِ سمتِ راست دو تا خانم مسن نشسته بودند و قهوه و شکلات میخوردند و دورِ میزی که سمتِ چپِ در بود دو تا پیرمردِ مو سفید دوست داشتنی، مثلِ فیلمهایِ اروپایی، فکر کن کنارِ این پنجره بشینی قهوه یا شکلاتِ داغ بخوری، کتاب بخونی در حالیکه بیرون هم برف بباره، برفهایِ سفیدِ پنبه ای! یهو دلم خواست که اینجا کار کنم، یه تجربه جدید! بعد از اینکه سفارش دادم، از دختره پرسیدم که مسئول اینجا کیه؟ چه وقت هست و آیا کارمند نیمهوقت هم استخدام میکنه؟
غروبِ دوشنبه بعد از مراسم دفاع، رفتم آپارتمانِ قبلی رو تمیز کردم همه جا با موادِ ضدعفونی کننده، ۳ ساعت طول کشید، خونه تمیز بودها ولی اینجا وقتی خونه رو تحویل میدی باید مثلِ روزِ اول باشه میان بررسی میکنند بعد کلید رو تحویل میگیرند، من نمیدونم سرایدار چه کاره هست و چرا اینهمه کرایه میدیم به خدا؟! دستام پینه بسته الان، خوبه که قرار نیست کسی رو ببینم، دست بدم، نوازش کنم، بیشتر الان به درد خاروندن پشتِ کسی میخوره!!! یکشنبه اومدم آپارتمانِ جدید، انقدر دوستش دارم و ناز شده که ترجیح میدم همینجا هم کار کنم و این ۳-۲ روز تا مجبور نبودم نرفتم دانشگاه.
امروز صبح با مونیک قرار داشتم راجع به تزم باید صحبت میکردیم، فردا صبح هم با یانیک و مونیک جلسه داریم راجع به بورس PFSN که سالِ پیش قبول شدم باید دوباره گزارشِ سفرِ امسال به مناطقِ شمالی Umijuaq رو بدم و دوباره شرکت کنم برای بورسِ سالِ بعد. و جمعه جلسه بعدی برایِ نوشتنِ پروپزالِ مینیپروژه ترمِ بعد! خلاصه ساعت ۱۱:۳۰ از اتاقش اومدم بیرون با کلی کاری که گفته تا جمعه باید انجام بدم که گفتم میرم خونه کار میکنم. تو راه به سرم زد برم شکلاتفروشی و درخواستِ کار بدم، انقدر هم امیدوار و دلخوش بودم که نگو، تو راه فکر کردم هیچ کارِ دلبرانهای نکردم نه حتی یه رژِ گونه یه رژِ لب، با همون تیپِ ساده، خودم رو تو شیشههایِ بلندِ رستورانهایِ تو مسیر نگاه کردم، بارونیِ کوتاهِ مشکی که یقه اسکی بافتنی و دمِ مچهایِ بافتنی داره، شلوارِ لگینگِ جین و پوتینهایِ بلند مشکی که لبه اش برگشته و از پشمه توشه، با موهایِ کوتاهی که بیچارهها تو سفرِ ایران هر هفته به یه رنگ درومدند، از هایلایتِ روشن گرفته، تا فندقی و دمِ اومدن قهوهای تیره و تازه این یک ماه که به حالِ خودشون بودند خوشرنگ شدند... همینجور که نگاه میکردم خودم رو که ببینم خوبه چشمم افتاد به رئیسِ دانشکده که با چند نفر دورِ یه میز نشسته بودند برایِ ناهار اونهم من رو دید و با لبخند سری برایِ هم تکون دادیم، بد نبودم، قابلِ قبول بودم. خلاصه وقتی رسیدم دخترها شناختنم، خوش و بش کردم و گفتم اومدم که رئیستون رو ببینم، از اینجا خوشم اومده، میخوام چند ساعتی کار کنم، از همونجا هم میدیدم یه آقایِ کمی تپلی با موهایِ قهوهای روشنِ فرفری که اینطرف اون طرف میرفت و خیلی مشغول بود، گفتند باید با اون صحبت کنی، یکی از دخترها رفت بهش گفت، اون هم به من نگاه کرد و گفت الان سرم شلوغه رزومه ات رو بگذار، گفتم باید با خودتون صحبت کنم، صد تا ورق هم جایِ یک جمله رو نمی گیره، خلاصه گفت فردا ۵شنبه ساعت ۱۰ صبح بیا، گفتم باشه و خداحافظی کردم. دمِ در یاد قرارِ با مونیک افتادم و برگشتم، بیچاره همونجور که دستش تو اون ظرفهایِ بزرگ مایعِ شکلاته میگه: مادام الان وقت ندارم، فردا ظهر بیا، سرِ ۱۲ اینجا باش. رزومه رو دادم واومدم... خیلی دلم میخواد بشه، انقدر فضایِ اونجا قشنگ و دوستداشتنیه که نگو، ضمنِ اینکه من دلم میخواد قسمتِ پختِ شکلات کار کنم نه این جلو، فیلمِ "شکلات" رو که یادتونه! حالا هنوز مونیک ساعت جلسه فردا رو مشخص نکرده. نگرانم اگه جلسه رو مثلا بگذاره ساعت ۱۱ یا حتی طول بکشه.....
نمیدونم اگه مونیک و یا آقاجون بفهمند میخوام کار کنم اونهم به خاطرِ تنوع، پُر کردنِ تنهایی، تجربههایِ جدید، دیدنِ آدمهایِ متفاوت و به خاطرِ حسّهایِ خوبی که از یه محیط میگیرم، چه عکسالمعلی نشون میدند؟!! شاید ناراحت بشند شاید هم نه... آقاجون همیشه به انتخابهایِ آدم احترام میگذاره حتی اگر کاملا مخالف باشه، دلیل هم نمیخواد، ولی خب کار کردن؟! اگر بحثِ مالیِ قضیه رو بهونه کنم ممکنه بگند چرا اول به ما نگفتی؟ یا اینکه چرا دنبالِ کاری تو زمینه تحصیلیت نمیری که درآمدش هم بیشتره؟ مونیک مطمئنا میتونه بهم کار پیشنهاد بده با درآمد بهتر. شاید هم البته هیچ چیزی نگند، من برایِ خودم اینجوری فکر میکنم!
نمیدونم، در هر حال نمیخوام که بدونند، دروغ نمیگم بهشون ولی حرفی هم نمیزنم....
غروبِ دوشنبه بعد از مراسم دفاع، رفتم آپارتمانِ قبلی رو تمیز کردم همه جا با موادِ ضدعفونی کننده، ۳ ساعت طول کشید، خونه تمیز بودها ولی اینجا وقتی خونه رو تحویل میدی باید مثلِ روزِ اول باشه میان بررسی میکنند بعد کلید رو تحویل میگیرند، من نمیدونم سرایدار چه کاره هست و چرا اینهمه کرایه میدیم به خدا؟! دستام پینه بسته الان، خوبه که قرار نیست کسی رو ببینم، دست بدم، نوازش کنم، بیشتر الان به درد خاروندن پشتِ کسی میخوره!!! یکشنبه اومدم آپارتمانِ جدید، انقدر دوستش دارم و ناز شده که ترجیح میدم همینجا هم کار کنم و این ۳-۲ روز تا مجبور نبودم نرفتم دانشگاه.
امروز صبح با مونیک قرار داشتم راجع به تزم باید صحبت میکردیم، فردا صبح هم با یانیک و مونیک جلسه داریم راجع به بورس PFSN که سالِ پیش قبول شدم باید دوباره گزارشِ سفرِ امسال به مناطقِ شمالی Umijuaq رو بدم و دوباره شرکت کنم برای بورسِ سالِ بعد. و جمعه جلسه بعدی برایِ نوشتنِ پروپزالِ مینیپروژه ترمِ بعد! خلاصه ساعت ۱۱:۳۰ از اتاقش اومدم بیرون با کلی کاری که گفته تا جمعه باید انجام بدم که گفتم میرم خونه کار میکنم. تو راه به سرم زد برم شکلاتفروشی و درخواستِ کار بدم، انقدر هم امیدوار و دلخوش بودم که نگو، تو راه فکر کردم هیچ کارِ دلبرانهای نکردم نه حتی یه رژِ گونه یه رژِ لب، با همون تیپِ ساده، خودم رو تو شیشههایِ بلندِ رستورانهایِ تو مسیر نگاه کردم، بارونیِ کوتاهِ مشکی که یقه اسکی بافتنی و دمِ مچهایِ بافتنی داره، شلوارِ لگینگِ جین و پوتینهایِ بلند مشکی که لبه اش برگشته و از پشمه توشه، با موهایِ کوتاهی که بیچارهها تو سفرِ ایران هر هفته به یه رنگ درومدند، از هایلایتِ روشن گرفته، تا فندقی و دمِ اومدن قهوهای تیره و تازه این یک ماه که به حالِ خودشون بودند خوشرنگ شدند... همینجور که نگاه میکردم خودم رو که ببینم خوبه چشمم افتاد به رئیسِ دانشکده که با چند نفر دورِ یه میز نشسته بودند برایِ ناهار اونهم من رو دید و با لبخند سری برایِ هم تکون دادیم، بد نبودم، قابلِ قبول بودم. خلاصه وقتی رسیدم دخترها شناختنم، خوش و بش کردم و گفتم اومدم که رئیستون رو ببینم، از اینجا خوشم اومده، میخوام چند ساعتی کار کنم، از همونجا هم میدیدم یه آقایِ کمی تپلی با موهایِ قهوهای روشنِ فرفری که اینطرف اون طرف میرفت و خیلی مشغول بود، گفتند باید با اون صحبت کنی، یکی از دخترها رفت بهش گفت، اون هم به من نگاه کرد و گفت الان سرم شلوغه رزومه ات رو بگذار، گفتم باید با خودتون صحبت کنم، صد تا ورق هم جایِ یک جمله رو نمی گیره، خلاصه گفت فردا ۵شنبه ساعت ۱۰ صبح بیا، گفتم باشه و خداحافظی کردم. دمِ در یاد قرارِ با مونیک افتادم و برگشتم، بیچاره همونجور که دستش تو اون ظرفهایِ بزرگ مایعِ شکلاته میگه: مادام الان وقت ندارم، فردا ظهر بیا، سرِ ۱۲ اینجا باش. رزومه رو دادم واومدم... خیلی دلم میخواد بشه، انقدر فضایِ اونجا قشنگ و دوستداشتنیه که نگو، ضمنِ اینکه من دلم میخواد قسمتِ پختِ شکلات کار کنم نه این جلو، فیلمِ "شکلات" رو که یادتونه! حالا هنوز مونیک ساعت جلسه فردا رو مشخص نکرده. نگرانم اگه جلسه رو مثلا بگذاره ساعت ۱۱ یا حتی طول بکشه.....
نمیدونم اگه مونیک و یا آقاجون بفهمند میخوام کار کنم اونهم به خاطرِ تنوع، پُر کردنِ تنهایی، تجربههایِ جدید، دیدنِ آدمهایِ متفاوت و به خاطرِ حسّهایِ خوبی که از یه محیط میگیرم، چه عکسالمعلی نشون میدند؟!! شاید ناراحت بشند شاید هم نه... آقاجون همیشه به انتخابهایِ آدم احترام میگذاره حتی اگر کاملا مخالف باشه، دلیل هم نمیخواد، ولی خب کار کردن؟! اگر بحثِ مالیِ قضیه رو بهونه کنم ممکنه بگند چرا اول به ما نگفتی؟ یا اینکه چرا دنبالِ کاری تو زمینه تحصیلیت نمیری که درآمدش هم بیشتره؟ مونیک مطمئنا میتونه بهم کار پیشنهاد بده با درآمد بهتر. شاید هم البته هیچ چیزی نگند، من برایِ خودم اینجوری فکر میکنم!
نمیدونم، در هر حال نمیخوام که بدونند، دروغ نمیگم بهشون ولی حرفی هم نمیزنم....
۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه
گوگیجه گرفتم حسابی، از یه طرف اثاثکشی، کارتنها نصفه نیمه اینطرف اونطرفِ خونه، یه طرف چمدونها، یه طرف چیزهایی که باید شسته بشه، پتو، ملافه، گلیم، و.... انگار حتما باید تمیزِ تمیز رفت تو خونه جدید، انگاری اونجا نمیشه چیزی رو شست، از یه طرف مقاله، یه خرده مینویسم، یه خرده تو این نرمافزار، کار که گیر میکنه دنبال نتیجه یه چیز دیگه با نرمافزارِ بعدی، نشد برنامهای که نصفه هست باید تموم بشه، از اینها که خسته میشم یه خرده یوتیوب، یه خرده فیسبوک، گاهی هم تو گوپلاس، از یه طرفِ دیگه ابسترکتِ مقاله جدید که باید زودتر بفرستم برایِ کنفرانس IGARSS2012، از یه طرف نوشتنِ پروپزالِ مینی-پروژه ترمِ دیگه، از یه طرف کنکورِ بورسها که تمدید شد تا اولِ مارس (این سهچار موردِ آخر اون قسمتها که به من مربوط میشه انجام دادم مونده قسمتهایی که مونیک باید تایید کنه یا اضافه)، از یه طرف مونیک نیست، یه هفته است رفته آلمان برایِ دفاعِ "اینگا" و بعد از اونجا هم میره سوئیس برایِ دفاعِ یه دانشجویِ دیگه اش و من که الان بهش احتیاج دارم یا نه شاید بهتره دیرتر بیاد، پنجشنبه دمِ ماشین قهوه دیدمش میگه: پروین مشتاقم زودتر مقاله ات رو ببینم، به خنده میگم بخدا من بیشتر، خوب نوشتم باید زودتر بفرستم که تصحیحاتش رو بگه و انجام بدم بعد بفرستم برایِ "کایل" ولی هنوز خودم راضی نیستم، حالا حالاها به نظرم کار داره....
تو این هیرویری که واقعا یه دقیقه هم برام یه عالمه هست نشستم این ویدئو آکادمیِ گوگوش رو تماشا کردم، اصلا اهلِ دیدنش نبودم، ایران که بودم این الناز و گلناز کلی در موردش حرف میزدند و کلی هم اداش در میاوردند، الناز میشد خانم گوگوش و گلناز شرکت کننده و بلا چه رقصی میکرد و چه میخوند مخصوصاً پیشِ آقاجون، ولی این هفتههایِ گذشته من هم گاهی این برنامه رو میبینم!!!! یک شب قبل از برگشتنم (یک ماه پیش بود، چقدر سریع گذشت)، جمعه شب بود رفتم یه سر پیشِ نوهعمه ام، روزش رو با فامیل ارنگه بودیم از اون روزهایِ خوب بود، خسته بودم، ولی خب باید میرفتم یکی از آدمهایِ عزیزِ زندگیمه، با هم خیلی دوستیم، از نوجوونی، نزدیکترینِ آدمِ زندگیشم شاید، تو این سفر هم برخلافِ سفرهایِ قبلم زیاد ندیده بودیم همدیگه رو، کنسرت دعوت کرد کیش بودم، تئاتر همینطور تصمیم داشتم با دوستِ دیگهای برم که اون هم نشد به هر حال، رفتم پیشش، پارتنرش هم بود، که یکی از قسمتهایِ آکادمیِ گوگوش رو نشون میداد، پرسید این برنامه رو میبینی؟ گفتم که نه، به یه دختری اشاره کرد قد بلند، موهایِ بلند فرفری و خنده دلنشین گفت از این خوشم میاد به پارتنرش هم گفت از موهایِ فرفری ولو خوشم میاد آخه اون هم موهاش فره ولی همیشه بسته است، گفتم: چه دلنشینه، چقدر هم خودشه، ادا نداره، تُن صداش هم فرق داره ولی شیرینه...
خلاصه یکی دو هفته گذشته اجراها رو دیدم، همشون خوبند، "شهرزاد" سرشارِه از زنانگی و چقدر هم قشنگ میخونه با اون صدایِ مخملیش، "ماهان" که اصلا ترانه رو بازی میکنه با تک تکِ اعضایِ صورت و بدنش، پر از حسِّه خوندنش، "امیر" رو هم دوست دارم، مردونه است مخصوصاً این آهنگِ اخیر رو که خوند و "مهران" هم خوبه، حسِّ خاصی بهش ندارم و اما "آوا"، ترانه "مردِ من" رو خیلی با احساس خوند، لباس و مدلِ موهاش هم خیلی بهش میاومد، این اجرایِ جدیدش هم خوب بود، لباسش شیک بود ولی نمیدونم چرا با لباسِ کوتاه، موهایِ جمع و گوشواره چسبی نه حتی بلند و آویز! نمیدونم حتما خودش یا مدیر برنامه اش اینجوری صلاح دونستند، من چه کارهام جز یه بیننده. به نظرم خیلی تغییر کرده و خوب پیش رفته و میره و از خوانندههایِ خوب سالهایِ آینده خواهد بود حتما، ولی یه جورایی انگار دیگه خودش نیست، اونی که نوهعمهام بهم نشون داد و گفت ببین چه ساده و بیتکلفه، خودِ خودشه، خب شاید هنوز روون نیست و مطمئنا خوب میشه، بههر حال روی صحنه رفتن هم آدابِ خودش رو داره که به نظر میاد "آوا" داره خوب یاد میگیره، با اینحال باشخصیته و دوست داشتنی با خندههایِ شیرین ....
و اما، اونیکه من ازش خوشم میاد به غیر از "خانمِ گوگوش" که نازنینه.... "هومن خلعتبری"، نمیدونم شبیهِ کیه؟ یه کسی که میشناسمش یا شاید میشناختمش و همینجوری هم یه ذرّه ازش میترسیدم، به هر حال یه جورایی حرف زدنش، ژستاش، نگاهش، تو ذوق زدنش، دقیق بودنش برام آشناست، البته یه چی هم بگم کلا از آقایونِ کچلِ این مدلی خوشم میاد، زیاد به خودشون مطمئنن، و وقتی نگات میکنند انگار همه زوایایِ ذهنت رو میخونند، یه خرده ترسناکند، آدم گاهی پیششون خودش نیست، دستوپاش رو گم میکنه... نسبت به "بابک سعیدی" هم نظر خاصی ندارم، حتما آدمِ خوبیه
برگردم سرِ مقاله و برنامه ام
تو این هیرویری که واقعا یه دقیقه هم برام یه عالمه هست نشستم این ویدئو آکادمیِ گوگوش رو تماشا کردم، اصلا اهلِ دیدنش نبودم، ایران که بودم این الناز و گلناز کلی در موردش حرف میزدند و کلی هم اداش در میاوردند، الناز میشد خانم گوگوش و گلناز شرکت کننده و بلا چه رقصی میکرد و چه میخوند مخصوصاً پیشِ آقاجون، ولی این هفتههایِ گذشته من هم گاهی این برنامه رو میبینم!!!! یک شب قبل از برگشتنم (یک ماه پیش بود، چقدر سریع گذشت)، جمعه شب بود رفتم یه سر پیشِ نوهعمه ام، روزش رو با فامیل ارنگه بودیم از اون روزهایِ خوب بود، خسته بودم، ولی خب باید میرفتم یکی از آدمهایِ عزیزِ زندگیمه، با هم خیلی دوستیم، از نوجوونی، نزدیکترینِ آدمِ زندگیشم شاید، تو این سفر هم برخلافِ سفرهایِ قبلم زیاد ندیده بودیم همدیگه رو، کنسرت دعوت کرد کیش بودم، تئاتر همینطور تصمیم داشتم با دوستِ دیگهای برم که اون هم نشد به هر حال، رفتم پیشش، پارتنرش هم بود، که یکی از قسمتهایِ آکادمیِ گوگوش رو نشون میداد، پرسید این برنامه رو میبینی؟ گفتم که نه، به یه دختری اشاره کرد قد بلند، موهایِ بلند فرفری و خنده دلنشین گفت از این خوشم میاد به پارتنرش هم گفت از موهایِ فرفری ولو خوشم میاد آخه اون هم موهاش فره ولی همیشه بسته است، گفتم: چه دلنشینه، چقدر هم خودشه، ادا نداره، تُن صداش هم فرق داره ولی شیرینه...
خلاصه یکی دو هفته گذشته اجراها رو دیدم، همشون خوبند، "شهرزاد" سرشارِه از زنانگی و چقدر هم قشنگ میخونه با اون صدایِ مخملیش، "ماهان" که اصلا ترانه رو بازی میکنه با تک تکِ اعضایِ صورت و بدنش، پر از حسِّه خوندنش، "امیر" رو هم دوست دارم، مردونه است مخصوصاً این آهنگِ اخیر رو که خوند و "مهران" هم خوبه، حسِّ خاصی بهش ندارم و اما "آوا"، ترانه "مردِ من" رو خیلی با احساس خوند، لباس و مدلِ موهاش هم خیلی بهش میاومد، این اجرایِ جدیدش هم خوب بود، لباسش شیک بود ولی نمیدونم چرا با لباسِ کوتاه، موهایِ جمع و گوشواره چسبی نه حتی بلند و آویز! نمیدونم حتما خودش یا مدیر برنامه اش اینجوری صلاح دونستند، من چه کارهام جز یه بیننده. به نظرم خیلی تغییر کرده و خوب پیش رفته و میره و از خوانندههایِ خوب سالهایِ آینده خواهد بود حتما، ولی یه جورایی انگار دیگه خودش نیست، اونی که نوهعمهام بهم نشون داد و گفت ببین چه ساده و بیتکلفه، خودِ خودشه، خب شاید هنوز روون نیست و مطمئنا خوب میشه، بههر حال روی صحنه رفتن هم آدابِ خودش رو داره که به نظر میاد "آوا" داره خوب یاد میگیره، با اینحال باشخصیته و دوست داشتنی با خندههایِ شیرین ....
و اما، اونیکه من ازش خوشم میاد به غیر از "خانمِ گوگوش" که نازنینه.... "هومن خلعتبری"، نمیدونم شبیهِ کیه؟ یه کسی که میشناسمش یا شاید میشناختمش و همینجوری هم یه ذرّه ازش میترسیدم، به هر حال یه جورایی حرف زدنش، ژستاش، نگاهش، تو ذوق زدنش، دقیق بودنش برام آشناست، البته یه چی هم بگم کلا از آقایونِ کچلِ این مدلی خوشم میاد، زیاد به خودشون مطمئنن، و وقتی نگات میکنند انگار همه زوایایِ ذهنت رو میخونند، یه خرده ترسناکند، آدم گاهی پیششون خودش نیست، دستوپاش رو گم میکنه... نسبت به "بابک سعیدی" هم نظر خاصی ندارم، حتما آدمِ خوبیه
برگردم سرِ مقاله و برنامه ام
۱۳۹۰ آبان ۱۵, یکشنبه
همه ساله، اولین یکشنبه ماهِ نوامبر ساعت ۲ صبح، ساعتها یک ساعت عقب کشیده میشند. این عمل رویِ موبایل، کامپیوتر، لپتاپ و همه دستگاههایِ الکترونیکی بطور خودکار انجام میشه.
آروم غلت میزنه و هنوز چشمش رو باز نکرده از اون سرِ اتاق میپرسه ساعت چنده؟
سرم رو از زیر لحاف درمیارم و جواب میدم: ۱۰.
هوایِ اتاق سرده!
چشماش رو نیم باز میکنه و میگه: قدیم یا جدید؟
سوژه خنده بود و یادآوری خاطراتِ ایران موقع تغییرِ ساعت...
-------------------------------------------------------------------
http://www.dioceserimouski.com/ch/heure.html
http://www.timeanddate.com/worldclock/clockchange.html?n=189
آروم غلت میزنه و هنوز چشمش رو باز نکرده از اون سرِ اتاق میپرسه ساعت چنده؟
سرم رو از زیر لحاف درمیارم و جواب میدم: ۱۰.
هوایِ اتاق سرده!
چشماش رو نیم باز میکنه و میگه: قدیم یا جدید؟
سوژه خنده بود و یادآوری خاطراتِ ایران موقع تغییرِ ساعت...
-------------------------------------------------------------------
http://www.dioceserimouski.com/ch/heure.html
http://www.timeanddate.com/worldclock/clockchange.html?n=189
۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه
۱۳۹۰ آبان ۱۳, جمعه
از کنارم که ردّ که میشه میگه: ببخشید، برمیگردم میگه یه سؤال داشتم مکث میکنم سریع میگه: انگلیسی یا فرانسه؟ به فرانسه جواب میدم که فرانسه، بفرمایید! از معدود پسرهایِ عربِ دانشکده هست که تا به حال باهام همصحبت نشده حتی در حدِ سلام علیک، شاید یکی دو بار روز به خیری گفته اون هم شاید تو شرایطِ خاصی بوده، در این حد که نمیدونست به چه زبونی صحبت کنه میفهمم. نگاهش نگرانه، میگه: مردمِ کشورِ شما خوشبختند؟ از نظرِ اقتصادی، اجتماعی، و.... لبخند میزنم، منظورش رو میفهمم، این نگرانی رو تو چهره تک تکشون میبینم، ریمه که اصلا غمگینه حسابی، درّه یه جور، پسراشون که بیشتر اهلِ سیاست هستند و حرف زدن که بدتر، میفهم جنسِ نگرانیش رو، صریح میگم: نه! ادامه میدم: اخبارِ کشورت رو از همون روزهایِ اولِ ناآرومی دنبال میکنم، تا این اواخر سخنرانی "راشد ال..." ، یادم نمیاد اسمش رو خودش میگه و بهش میگم، این مدت نگران بودم و هنوز هستم، میگم من بچه بودم که تو کشورِ من انقلاب شد ولی یادمه، حوادثِ بعدش رو بیشتر ولی حرفی نمیزنم که آتیشش همون سالِ اول به خونه خودمون افتاد و بد سوزوند، نمیخوام فکر کنه واقعیاتی که میگم به خاطرِ مسائلِ شخصیه. میگم به نظرِ من تکرارِ تاریخه، ۳۲ سال پیش ایران، حالا این بار تونس، خیلی باید حواستون رو جمع کنید، مواظب باشید، حرفهایی که این روزها زده میشند خیلی قشنگند، ولی هر انقلابی اول بچههایِ خودش رو از بین میبره، اونها هیزم زیر آتیشند. از وضعِ فعلی میگم و قوانینِ جنسیتی به نامِ مذهب، از بین رفتنِ فرهنگ و اخلاق، غرورِ ملی در طولِ این ۳۲ سال، و... میگه من هم میترسم ولی امید دارم، اسلامیستها فقط ۵۰% از مجلس رو به دست دارند.از طرفدارهایِ پرزیدنتِ ما بوده و از نظرِش دولت ِ ما ایدهآل بوده که مقابلِ استکبار ایستاده و از این حرفها..... حالا نگرانِ مسائلِ کشورشه، اون تنها نیست، همشون میترسند، با اینکه مذهبیه از پیروزی اسلامیستها میترسه، میگه: اگر مثلِ ترکیه بشه نگرانی نیست ولی.... جمله آخرش رو متوجه نمیشم که اگر اینجوری بشه چه میکنه، .... نگرانی تو نگاه و کلامش موج میزد، خیلی ...
۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه
سهشنبه شب با "ا"، "زارا" و رضوان رفتیم سینما فیلمِ Café-de-Flore. فیلم روایتِ دو داستانِ موازیه یکی در مورد زندگی و خیانتِ یه مرد موزیسین به همسرش که از دوره دبیرستان عاشقِ هم بودند و با هم زندگی کردند و دو تا دخترِ نوجوون دارند(مونترال ۲۰۱۱)، مخفی نبود، دروغی هم گفته نشد، شاید هم نشه گفت خیانت شاید بهتره بگم پایانِ یه عشق عمیق و چند ساله، پسزدن یکی از طرفین، نمیدونم هر اصطلاحِ دیگه ای البته به خاطرِ حضورِ یه دخترِ جوون، خوشگل و لوند،... و دیگری زندگی و عشق بیحد مادر و فرزندی که بیماری سندرمدان داره (پاریس ۱۹۶۹)، و تناسخِ روح و ارتباط این دو داستان.
فیلم خیلی حسیه، لحظههایِ سختی که به زنِ قصه میگذره و کنار اومدنش با این مساله، تغییرِ حسّ مرد، برخوردِ پدر و مادرش با این مساله، پدری که نمی پذیرفت این عشق و زندگی دوباره رو و علناً عکس العمل نشون میداد، برخوردِ بچهها که آروم بودند ولی نگاهشون پرِ حرف بود، مخصوصاً دختر بزرگه که تو مهمونیهایِ فامیلی حواسش به همه برخوردها بود و....فیلمِ قشنگ و خوشساختیه، بالایِ ۱۸ سال نیست ولی خب روایتِ زندگیه و بالطبع صحنههایِ تنانه و همآغوشیهایِ قشنگ و عاشقانهای داره!
فیلم که تموم شد، از من میپرسند نظرت چیه: میگم: من صحنه هاش رو دوست داشتم، هر دو خوش تن و بدن و خوشرنگ، تتوهایِ دختره رو دیدید؟ یه خرده بیشترش میکردند بهتر بود!!! سربهسر "ا" میگذارم که همه فیلم رو اشک ریخته و میگم تو که "روضه امام حسین" اومده بودی!!! در جواب میگه: از دستت عصبانی شدم که میگی تو هر زندگی "باید" این مساله پیش بیاد! میخندم و میگم: حالا "باید" هم که نه ولی تو یه زندگی خوب ۲۰ ساله هم پیش میاد، اگر علنی هم نباشه، حتما مخفی هست. حالا یه بار مرد، یه بار هم زن، یه واقعیته که هست، این روزها هم زیاد میشنویم... "زارا" میگه اون صحنهای که زنه شوهرش رو بغل کرد و اشک میریخت که نمیتونه فراموش کنه و اون جایی به دوستش میگفت: آخه من هیچوقت عاشقِ مردِ دیگهای نبودم، هیچ کسِ دیگه رو نبوسیدم، دلم سوخت: "رضوان" هم همینطور میگه... میخندم و سربسرشون میگذارم که از این حال و هوا دربیاییم!
به اونها حرفی نزدم ولی برخوردِهایِ دخترِ بزرگتر من رو یادِ دختربچه شیطون و بازیگوشی با یه جفت چشمِ درشتِ سیاه و باهوش مینداخت که خیلی از روزهایِ بچگی و نوجوونیش تو همه مهمونیها و دورِ هم نشینیهای فامیلی و دوستانه، همه اون پچپچهها و یک کلاغ چل کلاغیها که کم هم نبودند، وقتی میدید دو نفر مشغولِ صحبتند، خودش رو سرگرم میکرد و گوش میکرد ببینه چیزی میشنوه؟ و خیلی وقتها تو رفتارِ پدر به همین صورت بدونِ اینکه توجهی رو جلب کنه دقیق میشد که ببینه سردی یا بدخلقی میبینه که با اون شایعات بخونه؟! و خیلی از شبهایِ اون سالهایِ زندگیش سرش رو میکرد زیرِ پتو و با همون عقل بچه گانه یافتهها و شنیده هاش رو کنار هم میگذاشت که به یه نیتجه برسه، که هیچ وقت هم نمیرسید. به خاطرِ تدبیرِ پدر یا فهیمی و صبوری مادر بود که شنیدهها و دیده هاش تناسبی نداشتند...اووووووووووف
حوصله وارد شدن به این بحثها رو ندارم، روابطِ زن و مرد، تعهد، بیوفائی، خیانت.... کی میتونه اینها رو تعریف کنه؟ کی میتونه درست قضاوت کنه؟ کی میدونه بینِ دو تا آدم چی میگذره؟ گاهی خودشون هم حتی نمیدونند که چی شد؟ کجا رو اشتباه رفتند که به اینجا رسیدند؟
شاید این جمله بیربط باشه ولی اون سالهایِ دور یه جایی خونده بودم از قولِ "مسیحِ مقدس که: "سنگسار کنید ولی سنگِ اول رو کسی بزنه که خودش گناه نکرده باشه!
----------------------------------------------------------------------------------
http://www.cinoche.com/films/cafe-de-flore/index.html
http://www.youtube.com/watch?v=GgJ8iXWSIy0
فیلم خیلی حسیه، لحظههایِ سختی که به زنِ قصه میگذره و کنار اومدنش با این مساله، تغییرِ حسّ مرد، برخوردِ پدر و مادرش با این مساله، پدری که نمی پذیرفت این عشق و زندگی دوباره رو و علناً عکس العمل نشون میداد، برخوردِ بچهها که آروم بودند ولی نگاهشون پرِ حرف بود، مخصوصاً دختر بزرگه که تو مهمونیهایِ فامیلی حواسش به همه برخوردها بود و....فیلمِ قشنگ و خوشساختیه، بالایِ ۱۸ سال نیست ولی خب روایتِ زندگیه و بالطبع صحنههایِ تنانه و همآغوشیهایِ قشنگ و عاشقانهای داره!
فیلم که تموم شد، از من میپرسند نظرت چیه: میگم: من صحنه هاش رو دوست داشتم، هر دو خوش تن و بدن و خوشرنگ، تتوهایِ دختره رو دیدید؟ یه خرده بیشترش میکردند بهتر بود!!! سربهسر "ا" میگذارم که همه فیلم رو اشک ریخته و میگم تو که "روضه امام حسین" اومده بودی!!! در جواب میگه: از دستت عصبانی شدم که میگی تو هر زندگی "باید" این مساله پیش بیاد! میخندم و میگم: حالا "باید" هم که نه ولی تو یه زندگی خوب ۲۰ ساله هم پیش میاد، اگر علنی هم نباشه، حتما مخفی هست. حالا یه بار مرد، یه بار هم زن، یه واقعیته که هست، این روزها هم زیاد میشنویم... "زارا" میگه اون صحنهای که زنه شوهرش رو بغل کرد و اشک میریخت که نمیتونه فراموش کنه و اون جایی به دوستش میگفت: آخه من هیچوقت عاشقِ مردِ دیگهای نبودم، هیچ کسِ دیگه رو نبوسیدم، دلم سوخت: "رضوان" هم همینطور میگه... میخندم و سربسرشون میگذارم که از این حال و هوا دربیاییم!
به اونها حرفی نزدم ولی برخوردِهایِ دخترِ بزرگتر من رو یادِ دختربچه شیطون و بازیگوشی با یه جفت چشمِ درشتِ سیاه و باهوش مینداخت که خیلی از روزهایِ بچگی و نوجوونیش تو همه مهمونیها و دورِ هم نشینیهای فامیلی و دوستانه، همه اون پچپچهها و یک کلاغ چل کلاغیها که کم هم نبودند، وقتی میدید دو نفر مشغولِ صحبتند، خودش رو سرگرم میکرد و گوش میکرد ببینه چیزی میشنوه؟ و خیلی وقتها تو رفتارِ پدر به همین صورت بدونِ اینکه توجهی رو جلب کنه دقیق میشد که ببینه سردی یا بدخلقی میبینه که با اون شایعات بخونه؟! و خیلی از شبهایِ اون سالهایِ زندگیش سرش رو میکرد زیرِ پتو و با همون عقل بچه گانه یافتهها و شنیده هاش رو کنار هم میگذاشت که به یه نیتجه برسه، که هیچ وقت هم نمیرسید. به خاطرِ تدبیرِ پدر یا فهیمی و صبوری مادر بود که شنیدهها و دیده هاش تناسبی نداشتند...اووووووووووف
حوصله وارد شدن به این بحثها رو ندارم، روابطِ زن و مرد، تعهد، بیوفائی، خیانت.... کی میتونه اینها رو تعریف کنه؟ کی میتونه درست قضاوت کنه؟ کی میدونه بینِ دو تا آدم چی میگذره؟ گاهی خودشون هم حتی نمیدونند که چی شد؟ کجا رو اشتباه رفتند که به اینجا رسیدند؟
شاید این جمله بیربط باشه ولی اون سالهایِ دور یه جایی خونده بودم از قولِ "مسیحِ مقدس که: "سنگسار کنید ولی سنگِ اول رو کسی بزنه که خودش گناه نکرده باشه!
----------------------------------------------------------------------------------
http://www.cinoche.com/films/cafe-de-flore/index.html
http://www.youtube.com/watch?v=GgJ8iXWSIy0
اشتراک در:
پستها (Atom)