
شبِ قبلش، جمعهشب با "آ" رفتیم ختمِ مادرِ "نوشی" (از دوستانِ خیلی خوبمه)، آمریکا فوت کرده، دوهفته طول کشیده تا بردنش ایران و دفن کردند، و "نوشی" و خواهرهاش هم هر کدوم از یه سرِ این کره زمین رفته بودند که برایِ مراسم باشند، میگه برایِ اولین بار تو همه این سالها ما چهار خواهر با هم ایران بودیم، با شنیدنِ این حرف انگار یکی دلم رو فشرد، یک سالی میشد مادرش رو ندیده بود،آخرین باری که مامانش اینجا بود من هم رفتم دیدنش، بنده خدا افسردگی شدید داشت. یکی دو روز قبل از این اتفاق به من زنگ زد و گفت: آخرِ هفته میرم میامی مامان بابا رو ببینم و و برمیگردم جمعهعصر همدیگه رو ببینیم، گفتم باشه. یک روز از این تلفن و قرارمدار نگذشته بود که رو فیسبوک خبرِ فوتِ مادرش رو دیدم.
خانومهایِ تو جمع که هر کدوم حداقل بیست سالی میشه که مهاجرت کردند از این قِسم خاطرات تعریف میکنند و اینکه چقدر سخته، در حالیکه اکثرا خونوادههاشون هم بیرون از ایرانند. با اینحال وقتی تو حرفهام به برگشتنم به ایران بعد از اتمامِ تحصیل اشاره میکنم انگاری که خُل دیدند، متعجب نگام میکنند و میپرسند جداً؟! همون جوابِ همیشگی، "نمیخوام فرصتِ بودن رو از دست بدم." سری تکون میدند که آره خب و یکی هم پیشنهاد آوردن مامانبابا به اینجا رو میده! هیچ کس از آینده خبر نداره، برایِ پدرمادرِ من که دیگه مهاجرت معنی نداره که بخوان بیان اینجا، این منم که از حضورِ اونها انرژی میگیرم هر چند که با اونها زندگی نکنم، این دغدغه ذهنیِ این روز هامه، میدونم که زندگی اونجا مثلِ بودن تو یک خونواده آشفته و درب داغونه حالا تو یه بعدِ وسیعتر، میدونم که کار کردن اونجا سخته، تجربه کار کردن اونجا رو دارم و همینجا رو، اینجا آسایش هست و آرامش، اینجا شفافیت هست و اعتماد، دورویی و تظاهر نیست ولی یه چیزهایی هم هست که با منطق نمیشه توجیهش کرد، و جالب این که همه کسانی که به اصرار به من میگند: برنگردیها پروین، خُل نشی یک وقت که برگردی! اصلا تجربه دور بودن از خونواده و فامیل، حتی زندگی تو یه شهرِ دیگه رو ندارند. البته مدتیه که تصمیم گرفتم که به این مساله فکر نکنم و اصراری نداشته باشم، و خودم رو به سرنوشت بسپرم، کی میدونه که آینده چی میشه؟!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر