۱۳۹۰ آذر ۶, یکشنبه

هیچ وقت گًل یا موجودِ زنده نگه‌نمیدارم، میترسم که نتونم خوب ازشون نگهداری کنم، ولی‌ "آ" و "ن" گل‌هایِ قشنگی دارند، من هم گفته بودم برم خونه جدید گًل می‌گیرم که به خونه شادابی و زندگی‌ بده. شنبه شبِ گذشته مهمون داشتم، دوستانی‌ که تو اثاثکشی‌ کمکم کرده بودند، "آ" برام یه گلدون خوشگل Lis de la paix، شاداب و پُر‌برگ و گًل آورده، که گذاشتم مقابل پنجره. بعد از دو‌سه روز اون برگهایِ سبز و شاداب خموده شدند و تک‌و‌توک هم زرد، هی‌ آب دادم بهش، جاش رو عوض کردم، قربون‌صدقه ش رفتم، موزیک براش گذاشتم، افاقه نکرد که نکرد، زبون بسته هم که نمی‌تونه حرف بزنه بگه مشکلش رو، خیلی‌ ناراحت بودم، تو این هیر‌و‌ویر گم شدنِ نتایجِ کارم و اینهمه کاری که باید انجام بدم، فکرِ پژمردگیِ این گًلِ بیشتر اذیتم میکرد، نمیخواستم هم به کسی‌ بگم، یه سرچ کردم تو اینترنت فهمیدم دمایِ مناسبِ این گل بینِ ۲۲-۱۸ درجه هست، و حالا من همیشه خونه‌ام مثل سونا میمونه، همیشه پنجره بازه که هوایِ تازه بیاد ولی‌ تا گرم نباشه نمیتونم بخوابم، و از اونجاییکه این خونه ژئوترمیکه و خب زمین گرمه و این گلدون هم رو زمین بوده بیچاره داشته خفه می شده، گذاشتمش روی یه میزِ کوچیک مقابلِ پنجره و دما رو هم رو ۲۴-۲۳ نگه میدارم، هیچ چی‌ دیگه اختیارِ این خونه الان دستِ این گلدونه!!! موزیکِ ملایم هم مدام براش پخش میشه، از صبح هم با سلام، صبح به خیر و قربون‌صدقه رفتنش شروع میشه تا شب، حالا حالش خوب شده و سرحاله مثلِ قبل! و من هم یواش یواش دارم به این دما عادت می‌کنم، دو‌سه شبِ اول کیسه آبجوش به دادم رسید!

شبِ قبلش، جمعه‌شب با "آ" رفتیم ختمِ مادرِ "نوشی" (از دوستانِ خیلی‌ خوبمه)، آمریکا فوت کرده، دوهفته طول کشیده تا بردنش ایران و دفن کردند، و "نوشی" و خواهرهاش هم هر کدوم از یه سرِ این کره زمین رفته بودند که برایِ مراسم باشند، میگه برایِ اولین بار تو همه این سالها ما چهار خواهر با هم ایران بودیم، با شنیدنِ این حرف انگار یکی‌ دلم رو فشرد، یک سالی‌ میشد مادرش رو ندیده بود،آخرین باری که مامانش اینجا بود من هم رفتم دیدنش، بنده خدا افسردگی شدید داشت. یکی‌ دو روز قبل از این اتفاق به من زنگ زد و گفت: آخرِ هفته میرم میامی مامان بابا رو ببینم و و برمی‌گردم جمعه‌عصر همدیگه رو ببینیم، گفتم باشه. یک روز از این تلفن و قرار‌مدار نگذشته بود که رو فیسبوک خبرِ فوتِ مادرش رو دیدم.
خانومهایِ تو جمع که هر کدوم حداقل بیست سالی‌ میشه که مهاجرت کردند از این قِسم خاطرات تعریف میکنند و اینکه چقدر سخته، در حالیکه اکثرا خونواده‌هاشون هم بیرون از ایرانند. با اینحال وقتی‌ تو حرفهام به برگشتنم به ایران بعد از اتمامِ تحصیل اشاره می‌کنم انگاری که خُل دیدند، متعجب نگام میکنند و می‌پرسند جداً؟! همون جوابِ همیشگی‌، "نمیخوام فرصتِ بودن رو از دست بدم." سری تکون میدند که آره خب و یکی‌ هم پیشنهاد آوردن مامان‌بابا به اینجا رو میده! هیچ کس از آینده خبر نداره، برایِ پدر‌مادرِ من که دیگه مهاجرت معنی نداره که بخوان بیان اینجا، این منم که از حضورِ اونها انرژی میگیرم هر چند که با اونها زندگی‌ نکنم، این دغدغه ذهنیِ این روز هامه، میدونم که زندگی‌ اونجا مثلِ بودن تو یک خونواده آشفته و درب داغونه حالا تو یه بعدِ وسیعتر، میدونم که کار کردن اونجا سخته، تجربه کار کردن اونجا رو دارم و همینجا رو، اینجا آسایش هست و آرامش، اینجا شفافیت هست و اعتماد، دورویی و تظاهر نیست ولی‌ یه چیز‌هایی‌ هم هست که با منطق نمیشه توجیه‌ش کرد، و جالب این که همه کسانی‌ که به اصرار به من میگند: برنگردیها پروین، خُل نشی‌ یک وقت که برگردی! اصلا تجربه دور بودن از خونواده و فامیل، حتی زندگی تو یه شهرِ دیگه رو ندارند. البته مدتیه که تصمیم گرفتم که به این مساله فکر نکنم و اصراری نداشته باشم، و خودم رو به سرنوشت بسپرم، کی‌ میدونه که آینده چی‌ میشه؟!

هیچ نظری موجود نیست: