۱۳۹۰ آبان ۲۵, چهارشنبه

دوشنبه عصر برایِ دفاع از تز‌ِ دکترای‌ یکی‌ بچه‌هایِ ایرانی دانشگاهِ لاوال دعوت بودم، نمیدونستم چی‌ ببرم، اگر دختر بود گًل میبردم ولی‌ برایِ یه آقا، همیشه سواله اینکه چی‌ ببرم که حرفی‌، حدیثی نباشه؟ به هر حال... تصمیم گرفتم شکلات بگیرم ولی‌ نه از این بسته‌هایِ آماده، رفتم یه شکلات‌پزیِ فرانسوی نزدیکِ خونه که تو یکی از این خیابونهایِ سنگفرشِ قدیمیه که شیک و گرونه، بعضی‌ از جعبه‌هاش ۴ تا دونه بیشتر جا نداره، دونه‌ای شکلات انتخاب میکنی‌ برات خوشگل می‌‌چینند ... عاشق اونجا شدم، عاشقِ فضایِ گرم، مهربون و شیرینش! دو تا دخترِ جوون و خوشرو به مشتریها می‌رسیدند، قسمتِ عقبِ فروشگاه هم شکلات درست میکردند و بویِ مطبوعی پیچیده بود، بویِ گرمِ شکلات، دو طرفِ درِ ورودی پنجره‌هایِ بزرگِ بود که هر طرف میزِ گردِ کوچیکی با دو تا صندلی دورش، دورِ میزِ سمتِ راست دو تا خانم مسن نشسته بودند و قهوه و شکلات میخوردند و دورِ میزی که سمتِ چپِ در بود دو تا پیرمردِ مو سفید دوست داشتنی، مثلِ فیلمهایِ اروپایی، فکر کن کنارِ این پنجره بشینی‌ قهوه یا شکلاتِ داغ بخوری، کتاب بخونی‌ در حالیکه بیرون هم برف بباره، برفهایِ سفیدِ پنبه ای! یهو دلم خواست که اینجا کار کنم، یه تجربه جدید! بعد از اینکه سفارش دادم، از دختره پرسیدم که مسئول اینجا کیه؟ چه وقت هست و آیا کارمند نیمه‌وقت هم استخدام میکنه؟

غروبِ دوشنبه بعد از مراسم دفاع، رفتم آپارتمانِ قبلی رو تمیز کردم همه جا با موادِ ضد‌عفونی‌ کننده، ۳ ساعت طول کشید، خونه تمیز بودها ولی‌ اینجا وقتی‌ خونه رو تحویل میدی باید مثلِ روزِ اول باشه میان بررسی‌ میکنند بعد کلید رو تحویل میگیرند، من نمیدونم سرایدار چه کاره هست و چرا اینهمه کرایه می‌دیم به خدا؟! دستام پینه بسته الان، خوبه که قرار نیست کسی‌ رو ببینم، دست بدم، نوازش کنم، بیشتر الان به درد خاروندن پشتِ کسی‌ میخوره!!! یکشنبه اومدم آپارتمانِ جدید، انقدر دوستش دارم و ناز شده که ترجیح میدم همینجا هم کار کنم و این ۳-۲ روز تا مجبور نبودم نرفتم دانشگاه.

امروز صبح با مونیک قرار داشتم راجع به تزم باید صحبت میکردیم، فردا صبح هم با یانیک و مونیک جلسه داریم راجع به بورس PFSN که سالِ پیش قبول شدم باید دوباره گزارشِ سفرِ امسال به مناطقِ شمالی‌ Umijuaq رو بدم و دوباره شرکت کنم برای بورسِ سالِ بعد. و جمعه جلسه بعدی برایِ نوشتنِ پروپزالِ مینی‌پروژه ترمِ بعد! خلاصه ساعت ۱۱:۳۰ از اتاقش اومدم بیرون با کلی‌ کاری که گفته تا جمعه باید انجام بدم که گفتم میرم خونه کار می‌کنم. تو راه به سرم زد برم شکلات‌فروشی و درخواستِ کار بدم، انقدر هم امیدوار و دلخوش بودم که نگو، تو راه فکر کردم هیچ کارِ دلبرانه‌ای نکردم نه حتی یه رژِ گونه یه رژِ لب، با همون تیپِ ساده، خودم رو تو شیشه‌هایِ بلندِ رستورانهایِ تو مسیر نگاه کردم، بارونیِ کوتاهِ مشکی‌ که یقه اسکی بافتنی و دمِ مچ‌هایِ بافتنی داره، شلوارِ لگینگِ جین و پوتینهایِ بلند مشکی‌ که لبه اش برگشته و از پشمه توشه، با موهایِ کوتاهی که بیچاره‌ها تو سفرِ ایران هر هفته به یه رنگ درومدند، از هایلایتِ روشن گرفته، تا فندقی و دمِ اومدن قهوه‌ای تیره و تازه این یک ماه که به حالِ خودشون بودند خوشرنگ شدند... همینجور که نگاه میکردم خودم رو که ببینم خوبه چشمم افتاد به رئیسِ دانشکده که با چند نفر دورِ یه میز نشسته بودند برایِ ناهار اونهم من رو دید و با لبخند سری برایِ هم تکون دادیم، بد نبودم، قابلِ قبول بودم. خلاصه وقتی‌ رسیدم دختر‌ها شناختنم، خوش و بش کردم و گفتم اومدم که رئیستون رو ببینم، از اینجا خوشم اومده، می‌خوام چند ساعتی‌ کار کنم، از همونجا هم میدیدم یه آقایِ کمی‌ تپلی با موهایِ قهوه‌ای روشنِ فرفری که اینطرف اون طرف میرفت و خیلی‌ مشغول بود، گفتند باید با اون صحبت کنی‌، یکی‌ از دخترها رفت بهش گفت، اون هم به من نگاه کرد و گفت الان سرم شلوغه رزومه ات رو بگذار، گفتم باید با خودتون صحبت کنم، صد تا ورق هم جایِ یک جمله رو نمی گیره، خلاصه گفت فردا ۵شنبه ساعت ۱۰ صبح بیا، گفتم باشه و خداحافظی کردم. دمِ در یاد قرارِ با مونیک افتادم و برگشتم، بیچاره همونجور که دستش تو اون ظرفهایِ بزرگ مایعِ شکلاته میگه: مادام الان وقت ندارم، فردا ظهر بیا، سرِ ۱۲ اینجا باش. رزومه رو دادم واومدم... خیلی‌ دلم می‌خواد بشه، انقدر فضایِ اونجا قشنگ و دوست‌داشتنیه که نگو، ضمنِ اینکه من دلم میخواد قسمتِ پختِ شکلات کار کنم نه این جلو، فیلمِ "شکلات" رو که یادتونه! حالا هنوز مونیک ساعت جلسه فردا رو مشخص نکرده. نگرانم اگه جلسه رو مثلا بگذاره ساعت ۱۱ یا حتی طول بکشه.....

نمیدونم اگه مونیک و یا آقاجون بفهمند میخوام کار کنم اونهم به خاطرِ تنوع، پُر کردنِ تنهایی، تجربه‌هایِ جدید، دیدنِ آدمهایِ متفاوت و به خاطرِ حسّ‌هایِ خوبی‌ که از یه محیط میگیرم، چه عکس‌المعلی نشون میدند؟!! شاید ناراحت بشند شاید هم نه... آقاجون همیشه به انتخابهایِ آدم احترام می‌گذاره حتی اگر کاملا مخالف باشه، دلیل هم نمیخواد، ولی‌ خب کار کردن؟! اگر بحثِ مالیِ قضیه رو بهونه کنم ممکنه بگند چرا اول به ما نگفتی؟ یا اینکه چرا دنبالِ کاری تو زمینه تحصیلیت نمیری که درآمدش هم بیشتره؟ مونیک مطمئنا میتونه بهم کار پیشنهاد بده با درآمد بهتر. شاید هم البته هیچ چیزی نگند، من برایِ خودم اینجوری فکر می‌کنم!
نمیدونم، در هر حال نمیخوام که بدونند، دروغ نمیگم بهشون ولی‌ حرفی‌ هم نمی‌زنم....

۱۰ نظر:

ن ا ر س ی س گفت...

یعنی اونجا هم ایرانی ها هنوز درگیرن تو حرف حدیث ها ؟؟؟
ای بابا ...

بوی شکلات خیلی خوبه ...
اون کار قبلیه پس چی ؟؟
کلا دیگه نرفتی ؟

ناشناس گفت...

الان که هنوز تو شهر شما ساعت ۷ صبحه، امیدوارم هم به قرار دانشگاهت برسی هم به شکلات خونه،
اون خیابونای سنگفرش قشنگ کبک واقعن دوست داشتنی هستن، چند روزی که اونجا بودم کلی حال کردم از راه رفتن تو اون محله ها.
موفق باشی

انوشه

روزهای پروین گفت...

همه جا آدمها درگیرِ حرفند، ولی‌ مهم نیست، خودم رعایت می‌کنم!

کارِ قبلی‌ رو دیگه نرفتم، هم کارِ دانشگاهیم زیاده و هم الان توریست کمه،

آاخ بویِ شکلات و این فضایِ مهربون و صمیمی‌، انگار تو خونه ات هستی‌...(-:

روزهای پروین گفت...

الان دیگه ۸:۵۰ هست، کبک شهرِ قشنگ و توریستیه با همین خیابونهایِ سنگفرش، کافه نشینی هاش و ساختمونهایِ قدیمی‌ .... خوشحالم که خوشت اومده از اینجا انوشه جان، دفعه بعد که اومدی یه ندا بده اگه دوست داشتی، که با هم شهر رو بگردیم (-:

مرسی‌، امروز برم ببینم چه میشه، البته الان خیلی‌ وقتِ پیدا کردن کار نیست ولی‌ میریم دیگه به امیدِ خدا (-:

آ گفت...

با این توصیفی که تو کردی از این شکلات پزی یا شکلات فروشی من هم یاد فیلم « شکلات » افتادم. اوه، انگار بوی شکلات هم اومد. :)

روزهای پروین گفت...

بیا یه عصرِ برفی اونجا قرار بگذاریم، حتما خوشت میاد از محیطش (-:

آ گفت...

باشه، حتما. اگه حالا حالا‌ها برف نیومد چی‌؟ امسال انگار زمستون تاخیر داره! :)

س. گفت...

خونه نو مبارک با این تعریفی که تو از این شکلات ها میکنی من هم (با اینکه شکلات دوست ندارم زیاد) دلم خواست.

روزهای پروین گفت...

"آ " عزیزم، کِبِک، بی‌ برف؟!! تصورش هم محاله! امسال یه خرده تاخیر داره ولی‌ میاد، نیومد هم یه کاریش می‌کنیم، یه عصرِ قشنگِ زمستونی... شما پا باش! (-

روزهای پروین گفت...

"س" عزیز، شکلات‌ها که جایِ خود، من محیطِ اونجا رو دوست دارم!
مرسی‌ برایِ تبریکِ خونه! (-: