۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه

از شنبه شب ساعت ۲:۳۰ صبح که از تولدِ آرزو اومدم خونه تا امروز سه‌شنبه، ساعت ۲:۳۰ بعدازظهر بیرون نرفتم، عصر با مونیک جلسه دارم ساعت دقیقی‌ نگفته، طبقِ معمول ۱۵:۳۰ به بعد باید باشه، زنگ زدم نبود تو دفترش، ایمیل هم زدم جواب نداد، ممکنه تو دفترش نباشه، زودتر رفتم که حضوراً ببینمش، نبود، ۳:۳۰ ایمیل زد که مدرسه دخترش بوده و ۱۶:۳۰ ببینیم هم رو.

تو ورودیِ ساختمون درخت کاجِ تزئین شده نوئل رو گذاشتند، هنوز خیلی‌ جاها تزئیناتِ هالووین رو جمع نکردند، سالِ نو داره میاد و من هنوز فکری برای تعطیلاتم نکردم، یکی‌ دو تا پیشنهادِ سفر دارم، تصمیم نگرفتم، اگر نخوام خونه بمونم باید زودتر برنامه‌ریزی کنم. همینطور هم ایمیل جشنهای سالِ نو میاد، ولی‌ خب همه تا قبل از تعطیلاته و تعطیلات رو همه با خونواده‌هاشون میگذرونند، برای رفتن به جشنها هم هیچ تصمیمی نگرفتم.
ولی‌ دوشنبه ۵ دسامبر، شبِ عاشورا یه جا به صرفِ "قیمه امام حسین" دعوتم که قبول کردم و اگر خدا بخواد میرم.

هوا عالیه، انگار نه انگار که زمستونه و کبک یکی‌ از سردترین شهرهایِ دنیاست، هوایِ لطیف بعد از بارون، زمین خیس، مثلِ روز‌هایِ بارونی اواخرِ بهار یا اوایل پاییز...

یکشنبه صبح یه دوستِ قدیمی‌ از دورانِ دانشکده که آخرین بار قبل از اومدنم از ایران دیدمش رو فیسبوک پیدام کرده و زنگ زده، خیلی‌ خوشحال شدم، میگه بیا رو oovoo یا skype که ببینمت و حرف بزنیم، میگم هیچ‌کدومش رو ندارم، چون چت نمیکنم، دلم نمیخواد ارتباطِ تصویریِ مجازی رو، اینجوری بیشتر دلتنگ میشم و دلم حسّ و حضور میخواد، همون تلفنی حرف زدن خوبه، اینجوری فکر میکنی‌ دو تا کوچه اونطرف‌تر تو خونه‌شون نشستند، فاصله خیلی‌ معلوم نمیکنه، این چندمین باره که این جواب رو به دوستُ و آشناها میدم، بعضی‌‌ها باور نمیکنند، شاید یه روزی هم به این نوع ارتباط عادت کنم... آدم چه میدونه، به خیلی‌ چیز‌ها عادت کردم یکیش هم این!

دو‌شنبه ساعت ۶ صبح بود فکر کنم شاید هنوز ۶ هم نشده بود، چون هوا تاریک بود و خیلی‌ بعدش هم روشن نشده بود که با لرزشِ موبایلم بیدار شدم زیرِ یکی‌ از بالشها بود، همونطور چشم بسته و تو خواب جواب دادم، دختر‌دایی وسطیه بود از کیش، میگه داشتم عکس‌ها رو میدیدم (عکس‌هایِ سفر کیش رو) و عکسی که با حامد بهداد گرفتی‌ جلومه که دلم هوات رو کرد و زنگ زدم، دوستهاش هم از اون طرف شلوغ میکنند و مثلا سلام میرسونند، حرف می‌زنیم، تا آخرِ مکالمه چشمام بسته بود ولی‌ خوشحال بودم، این تلفنهایِ ناگهانی، اومدنِ دوستهایِ قدیمی‌، آدمهایی از گذشته که کلی با شون خاطره داری، شنیدنِ صداهایِ شادشون که با هیجان حرف میزنند، اون حسّ خوبشون که از پشتِ تلفن هم معلومه، حالِ خوشی‌ بهم میده حتی اگر بی‌وقت زنگ بزنند...

هیچ نظری موجود نیست: