۱۳۹۰ آذر ۷, دوشنبه

شنبه شب تولدِ آرزو بود، خودش ایرانیه شوهرش از استانبولِ ترکیه، مهمونها از همه جا بودند و به زبان هایِ عربی‌، ترکِ ترکیه، آذری ایرانی، فارسی‌، آلمانی، لهستانی، بوسنیایی، فرانسوی، انگلیسی‌، روسی و... صحبت میکردند. زبانِ مشترک انگلیسی‌ بود ولی‌ از کنارِ هر دو‌سه نفری که مشغولِ صحبت بودند ردّ میشدی یه زبان و یه لهجه رو می شنیدی. تنوع رقص، قیافه، آداب و رسوم... شبِ خیلی‌ خوبی‌ بود!
این روز‌ها که مهاجرت یه رسم شده و تو کشورهایِ مهاجر‌پذیر، مردمی از هر نقطه کره زمین، با رنگ‌ها و زبانهایِ مختلف کنارِ هم زندگی‌ میکنند، بهتره که یه زبان اصلی‌ هم انتخاب بشه، قبلا شده البته، ولی‌ منظورم اینه که یادگیریش اجباری باشه، مثلِ فارسی‌ تو ایران که همه قومیتهای ایرانی در کنارِ زبانِ مادریشون باید بدونند، یادگیریِ این زبان هم از همون بچگی‌ اجباری بشه برایِ همه مردمِ دنیا که دیگه الان به قولی دهکدهٔ جهانی‌ شده!

جمعه شب رفته بودم ختمِ پدر یکی‌ از دانشجوهایِ ایرانیِ دانشگاه لاوال، در حدِ سلام‌علیک خودش رو و کمی‌ بیشتر خانومش رو میشناسم. ظاهراً فوتش ناگهانی بوده. بنده خدا پسره انقدر توداره که روزی که خبرِ فوتِ پدرش رو شنیده تا غروب مونده دانشگاه، کلاسش رو رفته، کارهاش رو انجام داده، و شب که اومده خونهِ با اصرار همسرش که چی‌ شده؟ چرا تو فکری؟ چرا دستات سرده؟ خبر رو گفته!از دست دادنِ عزیزان، بخصوص پدر و مادر سخته ولی‌ وقتی‌ انقدر دوری و مدتهاست ندیدیشون شدت این غم به مراتب بیشتر میشه. به عادله که کنار دستم نشسته میگم که "ببین کی‌ دارم بهت میگم من اینجا بمون نیستم، برمیگردم، دلم نمیخواد فرصتها رو از دست بدم!" هیچ چیز قابلِ پیش‌بینی‌ نیست، به سنّ و سال هم نیست، و اتفاق هم خبر نمیکنه و هیچ کس سرش رو آهن نگرفته و موندگار نیست ولی‌ خدا برایِ هیچ‌کس اون روز رو نیاره که این اخبار رو تو غربت بشنوه، یکی‌ از نگرانیهایِ مهاجرته به خدا!

چهار‌شنبه شب مهمون داشتم برایِ شام، "فرد" هم بود، تازه از ایران برگشته. یه پسرِ ۲۳ ساله کبکی، خوش ظاهر، مؤدب، استاد راهنماش ایرانیه، ۲ سال پیش یه روز یه ایمیل از طرف انجمن ایرانیها گرفتیم که کی‌ میتونه به یه کبکی که مایله فارسی‌ یاد بگیره کمک کنه. "زارا" قبول کرده بود و از طریقِ همونها هم تو جمع ایرانی‌ها راه پیدا کرده. از قرارِ معلوم دو سالی‌ میشه که تو چت روم با یه دخترِ ایرانی آشنا شده، و تقریبا یک ماهِ پیش به مدتِ ۱۰ روز رفت ایران که حضوراً هم همدیگه رو ببینند. یادم نمیره شبی‌ که برگشته بود، عکس میگذاشت رو فیسبوک و و هم‌زمان لایک و کامنت بود که به پایِ عکس‌ها گذاشته میشد، انگاری همه منتظرِ این لحظه بودیم که تو این شادی شریک بشیم، یه جوری انگار همه منتظرِ نتیجه این سفر بودیم، تویِ همه عکس ها، نگاهِ شاد و خنده دختر خوش چشم‌و‌ابرویِ ایرونی‌، و پوستِ صورتش که از شادی میدرخشید سرشار از عشق و خوشبختی‌ بود همه عکس‌ها هم یه نتِ "Je t`aime Kia :X" همراه بود، اون لحظه انگار یه نسیمی از شادی، تو دنیایِ فیسبوک بینمون می‌وزید، یه جوری مثلِ بادکنکی شدنِ دل از شوق، کم هم نبودیم! اون روزهایی که این پسر ایران بود، من نگران بودم، اولین بار بود همدیگه رو حضوری میدیدند، نه تو وب و دنیایِ مجازی. هر بار که "زارا" میگفت یه خبر از "فرد"، من دلم می‌ریخت، نگران بودم که نشه یا رفتارشون با حرفهایی که زدند نخونه، هر چند که رابطه اینها تعریف شده است، یه تعهده، یه جور نامزدی...از خودم تعجب می‌کردم که چی‌ شد اون هم خوش‌بینی‌؟! پسرِ ۲۳ ساله و دختر ۲۱ساله عاشق، دنیاشون انقدر قشنگ و پاکه بدور از هر نگرانی، ترس، احتیاط که براشون فاصله زمانی‌مکانی، تفاوتِ فرهنگی‌ معنی نداره! همه دنیا پروانه ایه... شبی‌ که خانواده "کیا" ازش خواسته بودند خونه اونها بمونه و اجازه داده بودند که کنارِ هم بخوابند انقدر ذوق زده شده بود که حتی ما اینجا خبردار شدیم!!! از تهران خیلی‌ خوشش اومده با همه تفاوتها، ترافیکش، شلوغیِ خیابونها، سختیِ عبور از خیابون و... میگه که مردمِ اینجا چون چیزی از ایران نمیدونند و هر تصویری هم که دارند از طریقِ اخبار و تلویزیونه، از ایرانی‌ها میترسند، مثلا مادر‌بزرگم نگرانه و هر بار که من رو می‌بینه در موردِ زندگی‌ در ایران و ایرانی‌ها میپرسه، هر چقدر هم براش تعریف می‌کنم باز دفعه بعد که می بیندم همون سوالها رو تکرار میکنه!

هیچ نظری موجود نیست: