۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

هر کاری بلد بودن میخواد، برخلاف ظاهرِ غلط‌ اندازم خیلی‌ چیزهای ساده و طبیعی هست تو زندگی‌ که من بلد نیستم از جمله دکتر رفتن! کلا با این مساله میونه ندارم، همیشه به وقتِ مریضی دنبالِ یه ریشه درونی‌ می‌گردم، یه چیزی که ناراحتم کرده باشه که اثرش به صورت بیماریِ جسمی‌ خودش رو نشون داده، یکی‌ دیگه هم اینکه دکتر رفتن اینجا دردسر داره، هرچند که خیلی‌ مهربون و محترم با مریض برخورد میکنند و رایگان هم هست ولی‌ برخلافِ ایران همینطوری نمیتونی‌ بری پیشِ متخصص مگر اینکه دکترت (دکترِ خونواده) تأیید بکنه... به هر حال من امروز بعد ازمدتها تحملِ درد شدید، خوردن کلی‌ عرقیجاتِ آرام‌بخش همراه با چای و قهوه در طولِ شبانه روز از جمله عرقِ نعناع، بیدمشک، بهار‌نارنج و گلاب، بالاخره رفتم دکتر .

ظهر تصمیم گرفتم که برم کلینیکی که حدودا دو سال پیش رفته بودم، ساعت یک بعد از ظهر نشده بود که رسیدم و وقت گرفتم و تو سالن انتظار نشستم تا اینکه حدود ۴۵ دقیقه بعد شماره‌ام رو صدا کردند و رفتم پرونده تشکیل دادم، خانوم پشتِ گیشه دوتا شماره تلفن ازم میخواد، شماره موبایل و خونه رو میدم، و شماره شخصِ سومی رو میخواد برای مواقع ضروری، اکثرا تو این حالت شماره "آ" رو میدم ولی‌ اینبار ضرورتی ندیدم... میگم که ندارم، هیچ کس رو ندارم! بعد از گفتن این حرف چند لحظه مکث کردم، هیچ حسی نداشتم، نه خوب و نه بد! قبلنها با گفتن این حرف دلم می‌گرفت از این همه تنهایی با داشتن فامیل بزرگ و .....

تقریبا نیم ساعت ۴۵ دقیقه دیگه منتظر شدم که پرستاری اسمم رو خوند و رفتم جلو، خودش رو معرفی کرد و بهم دست داد و من رو هدایت کرد به اتاقی، سؤال جوابهای لازم در موردِ علتِ حضورم و درخواستِ دیدنِ دکتر رو پرسید، فشار خون و دمای بدن رو هم اندازه گرفت و پرونده تشکیل داد و گفت منتظر بمونم که دکتر صدام کنه، همه اینها تا قبل از ساعت سه بعد از ظهر یا همون ۱۵ انجام شد.

سالن انتظار شلوغ بود، ولی‌ صدا از کسی‌ در نمیومد، اکثرِ مریضها ماسک زده بودند، همون‌جا که شماره میدادند، ماسک هم گذاشته بودند، من نزدم، دو تا دختر بچه یکی‌ ۱۰ ماهه و یکی‌ تقریبا ۴ ساله اینطرف اونطرفِ من بودند که فضا رو برای منِ عاشق بچه ها، یه خرده لطیف کرده بودند! برایِ هر مریضی همین مراحل طی‌ میشد، البته بعضی‌ از اونها کارشون توسطِ پرستار‌ها انجام میشد و دیگه منتظرِ پزشک نمی‌شدند و میرفتند. صدا از کسی‌ در نمیومد، هیچ کس با کسِ دیگه‌ای حرف نمی‌زد، نهایتاً نگاهت به نگاه کسی‌ برخورد میکرد یه لبخندی میزد گاهی‌ هم ادای یه لبخندی رو درمیاورد! هر کس که میومد تو سالنِ انتظار، می‌نشست رو صندلی و سریع از تو کیفش یه کتاب، آی‌پاد، آی‌فونی چیزی درمیاورد و سرگرم میشد، برای بچه کوچیکترها هم پدر مادرشون کتاب میخوندند.

دکترها عوض شدند و پزشکِ شیفتِ عصر اومد، تا پنج‌و‌نیم (۱۷:۳۰) منتظر شدم، که دکتر اومد و صدام کرد، خودش رو به اسمِ کوچیک معرفی‌ کرد و دست داد و همونطور که من رو به سمتِ اتاقش راهنمایی میکرد گفت من پزشکتون هستم چه کاری براتون می‌تونم بکنم، من هم شروع کردم اول از اینکه یه نیمروزم رو در انتظار ویزیتِ ایشون از دست دادم گفتم که بابتش معذرت خواهی کرد و بعد هم از دردی که این مدت اذیتم کرده و میکنه و نگرانیم و اصرار به اینکه برام "مامو‌گرافی" و یا "اکو‌گرافی" بنویسه. جزئیات رو درد موردِ محل و نحوه درد پرسید و همینطور راجع به داشتنِ بیماری خاص، حساسیت و بیماریهای ارثی و آیا در فامیل کسی‌ سرطانِ سینه داشته یا نه....

میگم بیماری خاصی ندارم، هیچ داروئی مصرف نمیکنم فقط یک بار در ماه یه قرصِ "ادویل" یا "ایپوبروفن" میخورم اون هم چند روز قبل از گلبارون که سرم درد میگیره، همیشه هم یادم میره دلیلش رو و چند ساعتی‌ تحمل می‌کنم که علتش رو پیدا کنم؛ چی‌ شده؟ یعنی یادم رفته غذا بخورم؟ چای نخوردم؟ کم خوابیدم؟ که یکدفعه یاد میفته اوه چندم ماهه و یه دونه مُسَکِن میخورم. هر چی‌ فکر می‌کنم، تو فامیلِ دور-نزدیک، تو محل هر کس که حتی یک مویرگ فامیلی داشته باشیم که به این مریضی مبتلا شده باشه، نه دکتر نه!

دکتر معاینه میکنه، کمی‌ درد دارم، ولی میگه احتمال خطر کمه، این بیماری درد نداره، قهوه و نمک رو از تو برنامه روزانه ات کم کن، مخصوصاً هفته قبل از گلبارون، و یک "اکوگرافی" از سینه راست هم برام مینویسه، میگم میشه برایِ اطمینانِ بیشتر "ماموگرافی" هم بنویسید، میگه نیازی نیست، میگم حالا که "اکوگرافی" رو نوشتید برای دوتاش بنویسید، میگه نه فقط سمتِ راست، احتیاجی نیست، اگر حدود ۵۰ سال و بیشتر بودی این کار رو می‌کردم، و ادامه میده که تو هفته‌هایِ آینده منتظرِ تماس باش که بهت زنگ بزنند بری برای این کار، میگم زودتر نمیشه، اصرار می‌کنم که نگرانم، میگه نه، در وضعیتِ اورژانس این کار رو می‌کردم ولی‌ احتمالِ خطر کمه بگذار روالِ خودش رو طی‌ کنه!
و مدارکم رو فکس میکنه برای آزمایشگاه، منتظرم که بهم زنگ بزنند، بعد از اون اگر مشکلی‌ باشه سریع بهم وقتِ دکتر میدند وگرنه باز هم باید روال عادیِ خودش که گاهی‌ بیش از یکی‌ دو ماهه رو طی‌ کنه.

وقتی‌ از کلینیک اومدم بیرون شبِ شب بود، ساعت از ۶ گذشته، خسته و گرسنه، قدم زنان میرم به سمتِ خونه.

تو راه "نوشی" زنگ زد و بعد از کلی‌ خوش و بش برای فردا شب شام دعوت کرد. رسیدم خونه هنوز لباسم رو عوض نکردم که "سمی" زنگ زد که ببینه هستم برام یه ظرف "آشِ جو" آورد. از خوشمزگیِ آشش که بگذریم، همون ظرفش انقدر خوشگل و خوشرنگه که کلی‌ سرحال شدم. پیشِ خودم خجالت کشیدم از گفتن: هیچ کس رو ندارم! داشتنِ کسی‌ یعنی‌ چی‌؟! یعنی‌ همین دیگه، یعنی‌ همین مهر و دوستی‌ ها، یعنی‌ .... مرسی‌ خدا!

۵ نظر:

س. گفت...

omidvaram ke hich vaght chizi nashe ke beri docotor makhsoosan injaa;)))

روزهای پروین گفت...

ممنونم، امیدوارم هیچ کس هیچ جا بیمار نشه،و همیشه سلامتی باشه و شادی ! (-:

سمی گفت...

بله خانوم داری خوبشم داری! خودم میام اون یکیشو ماموگرافی می کنم برات، منت این کبکیا خسیسم نکش :))

سمی گفت...

بله داری خوبشم داری! بیا اون یکیشو خودم برات ماموگرافی می کنم، منت این کبکیا خسیسم نمی خواد بکشی :))

آ گفت...

امیدوارم روزگار همیشه برات شادی بیاره و تندرستی. :)