۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

آتلانتا-۲

کامل کردن یه متن، وقتی‌ دیگه دور شدی از موضوع، یه خرده سخته و من چقدر نوشته‌های نیمه تمام دارم، چند تا مربوط به سفرم به نواحی شمالی و قطبی و همینطور ایرانه، که امیدوارم یه فرصتی پیش بیاد که کاملشون کنم.

---------------------------------------------------------------------------------------

آتلانتا همیشه برای من یادآور "رت باتلر" و "اسکارلت اوهارا" است! از روز اولی‌ که رسیدم گفتم می‌خوام برم خونه یا منطقه‌ای که فیلم "برباد رفته" رو بازی‌ کردند ببینم، هیچ کدوم از آدمهایی که دیدم آدرسش رو نمیدونستند، رو گوگل هم که گشتم آدرس خونه "مارگارت میچل" نویسنده کتابش رو پیدا کردم، همین.
یکی از اتفاقهای خوب این سفر دیدن یکی ازدانش آموزهای سال دوم تدریسم بود! دنیا خیلی کوچیکه و گرد البته! همون شب اول قبل از خواب رو استاتوس فیسبوکم نوشتم که آتلانتا هستم. فردای اون روز کلی پیغام دعوت داشتم از شهرهای مختلف که بیشتر هم از طرف شاگردهای سابقم بود، چند تاشون شماره تلفن خواستند و زنگ زدند، بهشون قول دادم که حتما برم دیدنشون، اصلا یک تور امریکاگردی بگذارم! ۱۷-۱۶ سال پیش، سال دوم کارم دبیرستان رهبر، کلاس اول و دوم دبیرستان، "فرناز"، دختر آروم و خجالتی، درسخون ، خوشگل چشم رنگی کنار پنجره مینشست، دوستم داشت و دوستش داشتم، تک تکِ بچه هام رو دوست داشتم، هنوز کادویی که روز معلم برام آورده رو دارم! به فاصله ۱۰ دقیقه ای خونه زوج میزبان بود، رفته بودم بیرون، تماس گرفته و شماره گذاشته بود زنگ زدم، هنوز مثل اون وقتها به اسم فامیل خطابم میکرد، یادم رفته بود دیگه به فامیلم و انقدر رسمی صدام کردن رو، هیجانزده بود، قرار گذاشتیم برای دوشنبه بعد از کریسمس، با یک گلدون گل سرخ اومد دیدنم، خانوم میزبان که دنبال یه دختر خیلی خوشگل و خوب برای پسرش میگرده چشمش فرناز رو گرفت و همون لحظه اول ازش پرسید: خواهر نداری؟!! فرناز که تا اون روز فکر میکرد دوستهای من جوونند و به قول خودش نمیخواسته مزاحم برنامه سفرم بشه و فقط برای دو روز با من برنامه ریزی کرده بود, از دیدن خانوم میزبان تو اون سن و سال تعجب کرده بود. بچه ها رو گذاشته بود پیش پرستار بچه و میگفت امروز رو میخوام فقط برای من باشید و فردا شب شام همه با هم.
ناهار رو بیرون بودیم و بعد هم رفتیم پارک Stone Mauntaineکه بزرگترین سنگ یکپارچه دنیا اونجاست. نمایش و مراسمی هم به مناسبت شروع زمستون بود که ملکه برفی میومد. خیلی روز خوبی بود، در واقع بهترین روز سفرم بود، فردای اون روز برای آشنایی با خونواده اش ما رو به شام دعوت کرد، دو تا پسر دو قلو دو ساله بامزه داره، بچه هاش محشر بودند، من هم که عاشق بچه، همسرش هم محترم و خوب بود، فکر کنم شوهر و مادر و خواهرِ شوهرش انتظار یه آدم جدیتر و بزرگتری رو داشتند به عنوان دبیر ریاضی سختگیر و جدی اون سالها!!!حس معلم به شاگردهاش مثل حس یک مادر به بچه اش هست حتی اگر فاصله سنشون کم باشه، الان بعد اینهمه سال که بچه هام رو خوشبخت و موفق می بینم خیلی خوشحال میشم و خدا رو شکر فرناز تو شرایط و موقعیت خوبیه!

خانوم میزبان به خاطر درد سیاتیک که نمیتونست زیاد حرکت کنه، خیلی ناراحت بود، شب دوم قرار بود بریم مراسم شب یلدا کانون ایرانیها که من و همسرشون هم با همه اصراری که ایشون داشت نرفتیم. تصمیم داشتم یه تور بگیرم برای گردش در شهر که آقای میزبان اجازه نداد و گفت خودم همراهیتون میکنم، اینها پول اضافه میگیرند و من خودم همه جا شما رو میبرم، شما اینجا رو نمیشناسید، میگم بابا من کلی تنها زندگی کردم میتونم فرمودند نه، یکی دو روز با ی آقای مهندس ۷۶ ساله قسمتهای توریستی و مرکز شهر رو گشتم، CNN، کوکاکولا، پارک المپیک، و جاهای دیدنی دیگه رو... تو کارخونه کوکاکولا، تو یه سالنی که تقریبا همه تبلیغ‌هایِ سالهای گذشته در کشورهای مختلف به دیوار بود، یه تبلیغی هم به الفبای فارسی دیدم، حالا نمیدونم مالِ ایران بود، یا پاکستان یا هند، به هر حال عکسش رو میگذارم.
دو روز هم دو تا از دوستانشون که خانومهای جوانتری بودند اومدند دنبالم و با هم رفتیم بیرون که خیلی خوب بود، محله سیاهپوستها هم رفتم. البته وقتی ترن سوار میشی به سمت مرکز شهر میری، از یک جایی به بعد سیاه ها زیادترند، درست مثل همون محله ها و سیاه هایی که تو فیلمهای آمریکایی می بینیم که با سیاه پوستهای اینجا فرق دارند، سیاهپوستهای اینجا یا بهتر سیاهپوستهای آفریقایی که به هر دلیلی کبک هستند و تا به حال باهاشون برخورد کردم، باسوادند، منظورم از باسواد فقط درسخونده و دانشگاه رفته نیست که اینجا انقدر آقایون و خانومهای دکتر دیدم که حتی برای چند دقیقه هم قابل تحمل نیستند و هیچ حرفی ندارند برای گفتن، منظورم اینه که اهل مطالعه هستند و خیلی خوب راجع به دنیا و مسائل اجتمائی، سیاسی، مذهبی و غیره میدونند ، برخوردهای اجتماعی خوبی دارند، واز مصاحبت باهاشون خسته نمیشی. و البته نگاهی که اینجا در برخورد با اطرافیانم دارم نگاه جامعی نیست... شاید هم به خاطر اینه که اینجا همه آدمهایی که باهاشون برخورد میکنم تو یک موقعیت و قشر خاصی هستند و اونجا خوب همه افرادی که برخورد کردم از هر ملیتی که بودنداز همه طبقات اجتمائی بودند نه فقط تو دانشگاه و کار

اگر قرار باشه فقط یه منبع اطلاعاتی‌ داشته باشیم، فرقی‌ نمیکنه کجا زندگی‌ می‌کنیم،آمریکا، ایران، قرارگاه اشرف و.... صبح وعصر اخبار ایران رو فقط از تلویزیون پارس، آقای میبدی می‌شنیدیم و جالب اینکه همه دوستاشون هم همینطور، دیگه دو سه روز آخر من حساسیت پیدا کرده بودم. تو مهمونی‌ یا دورِ همیها، از من هم نظر میپرسیدند و انتظار تأیید داشتند، گاهی‌ که یعنی‌ بیشترِ مواقع در مقابل خیلی‌-بزرگترها (بالای ۷۰ سال) مثلِ بز اخفش سر تکون میدادم، تا وقتی‌ قرار نبود چیزی بگم مشکلی‌ نبود این سر تکون دادن!
زندگی‌ تو کشورِ آزاد و دمکرات اولین چیزی که به آدم یاد میده حرفِ مخالف رو شنیدن، پذیرفتن همه مثلِ هم نبودنه، نه اینکه بعد از ۳۰ سال زندگی‌ تو همچنین کشوری، هیچ عقیده‌ای رو خلاف نظرِ خودمون نشنویم، خب پس دموکراسی رو کی‌ یاد بگیریم؟! ....

همیشه هم تأیید نمیکردم البته، یه شب سرِ میزِ شام خونهِ زوجی از دوستانشون بودیم، جمع کوچیکی بودیم و من جوونترین و تنها مجرد اون جمع بودم. صحبت از برتری نژاد آریایی، بهترین بودن ایرانی‌ها تو همه چیز و ... بود، اولش من فقط گوش می‌کردم اینجا دیگه سرم رو هم به هوای تأیید تکون نمیدادم، یکی‌ از آقایون گفت که خوش‌تیپ‌ترین مردهای دنیا، مردهای ایرونی‌ هستند! یه ابروم رو بالا دادم و گفتم خداییش نه، مردِ ایرانی خوش تیپ هم داریم ولی‌ نه همه، نه خوش‌تیپ‌ترین تو دنیا!!! به اینها برنخورد که خیلی‌ هم خورد، کم سنترین آقا تو اون جمع نزدیکِ ۶۰ سال داشت، می‌گفتند چطور؟ چرا؟ والله، دیگه خیلی‌ اعتماد به نفس می‌خواد گفتنِ این حرف، تو اون یک هفته خداییش یه آقای ایرانی ندیدم که از نظرِ تیپ و ظاهر (چون بحث تیپ رو کردند این رو میگم، وگرنه میدونم که رو ظاهرِ آدمها نباید قضاوت کرد )انقدر به چشم بیاد که بخوای یه بار دیگه برگردی نگاش کنی‌ یا در موردش آروم از بغل دستیت بپرسی‌! خلاصه که خیلی‌ بهشون برخورد.

در کل سفرِ خوبی‌ بود، با آدمهای خیلی‌ خوبی‌ آشنا شدم که خیلی‌ ایرانی بودند، طوری که فکر کنم اینها بعد از اینهمه سال اگر برند ایران حسابی‌ جا بخورند، مثلِ اصحابِ کهف! ولی‌ یکی‌ دو تا از خانومها که حدود ۲۰ ساله که ایران نرفتند، بهم گفتند طوری از ایران حرف می‌زنی که دلمون میخواد یه سفر بریم، شاید این تابستون!!! فکر کن ترافیک و هوایِ تهران در مقایسه با ۲۰ سال پیش، ظاهر و لباس پوشیدن مردم، شکسته شدن خیلی‌ از تابوها، تغییرِ بسیاری از ارزشها و ...

هیچ نظری موجود نیست: