---------------------------------------------------------------------------------------
آتلانتا همیشه برای من یادآور "رت باتلر" و "اسکارلت اوهارا" است! از روز اولی که رسیدم گفتم میخوام برم خونه یا منطقهای که فیلم "برباد رفته" رو بازی کردند ببینم، هیچ کدوم از آدمهایی که دیدم آدرسش رو نمیدونستند، رو گوگل هم که گشتم آدرس خونه "مارگارت میچل" نویسنده کتابش رو پیدا کردم، همین.


دو روز هم دو تا از دوستانشون که خانومهای جوانتری بودند اومدند دنبالم و با هم رفتیم بیرون که خیلی خوب بود، محله سیاهپوستها هم رفتم. البته وقتی ترن سوار میشی به سمت مرکز شهر میری، از یک جایی به بعد سیاه ها زیادترند، درست مثل همون محله ها و سیاه هایی که تو فیلمهای آمریکایی می بینیم که با سیاه پوستهای اینجا فرق دارند، سیاهپوستهای اینجا یا بهتر سیاهپوستهای آفریقایی که به هر دلیلی کبک هستند و تا به حال باهاشون برخورد کردم، باسوادند، منظورم از باسواد فقط درسخونده و دانشگاه رفته نیست که اینجا انقدر آقایون و خانومهای دکتر دیدم که حتی برای چند دقیقه هم قابل تحمل نیستند و هیچ حرفی ندارند برای گفتن، منظورم اینه که اهل مطالعه هستند و خیلی خوب راجع به دنیا و مسائل اجتمائی، سیاسی، مذهبی و غیره میدونند ، برخوردهای اجتماعی خوبی دارند، واز مصاحبت باهاشون خسته نمیشی. و البته نگاهی که اینجا در برخورد با اطرافیانم دارم نگاه جامعی نیست... شاید هم به خاطر اینه که اینجا همه آدمهایی که باهاشون برخورد میکنم تو یک موقعیت و قشر خاصی هستند و اونجا خوب همه افرادی که برخورد کردم از هر ملیتی که بودنداز همه طبقات اجتمائی بودند نه فقط تو دانشگاه و کار

اگر قرار باشه فقط یه منبع اطلاعاتی داشته باشیم، فرقی نمیکنه کجا زندگی میکنیم،آمریکا، ایران، قرارگاه اشرف و.... صبح وعصر اخبار ایران رو فقط از تلویزیون پارس، آقای میبدی میشنیدیم و جالب اینکه همه دوستاشون هم همینطور، دیگه دو سه روز آخر من حساسیت پیدا کرده بودم. تو مهمونی یا دورِ همیها، از من هم نظر میپرسیدند و انتظار تأیید داشتند، گاهی که یعنی بیشترِ مواقع در مقابل خیلی-بزرگترها (بالای ۷۰ سال) مثلِ بز اخفش سر تکون میدادم، تا وقتی قرار نبود چیزی بگم مشکلی نبود این سر تکون دادن!
زندگی تو کشورِ آزاد و دمکرات اولین چیزی که به آدم یاد میده حرفِ مخالف رو شنیدن، پذیرفتن همه مثلِ هم نبودنه، نه اینکه بعد از ۳۰ سال زندگی تو همچنین کشوری، هیچ عقیدهای رو خلاف نظرِ خودمون نشنویم، خب پس دموکراسی رو کی یاد بگیریم؟! ....
همیشه هم تأیید نمیکردم البته، یه شب سرِ میزِ شام خونهِ زوجی از دوستانشون بودیم، جمع کوچیکی بودیم و من جوونترین و تنها مجرد اون جمع بودم. صحبت از برتری نژاد آریایی، بهترین بودن ایرانیها تو همه چیز و ... بود، اولش من فقط گوش میکردم اینجا دیگه سرم رو هم به هوای تأیید تکون نمیدادم، یکی از آقایون گفت که خوشتیپترین مردهای دنیا، مردهای ایرونی هستند! یه ابروم رو بالا دادم و گفتم خداییش نه، مردِ ایرانی خوش تیپ هم داریم ولی نه همه، نه خوشتیپترین تو دنیا!!! به اینها برنخورد که خیلی هم خورد، کم سنترین آقا تو اون جمع نزدیکِ ۶۰ سال داشت، میگفتند چطور؟ چرا؟ والله، دیگه خیلی اعتماد به نفس میخواد گفتنِ این حرف، تو اون یک هفته خداییش یه آقای ایرانی ندیدم که از نظرِ تیپ و ظاهر (چون بحث تیپ رو کردند این رو میگم، وگرنه میدونم که رو ظاهرِ آدمها نباید قضاوت کرد )انقدر به چشم بیاد که بخوای یه بار دیگه برگردی نگاش کنی یا در موردش آروم از بغل دستیت بپرسی! خلاصه که خیلی بهشون برخورد.

در کل سفرِ خوبی بود، با آدمهای خیلی خوبی آشنا شدم که خیلی ایرانی بودند، طوری که فکر کنم اینها بعد از اینهمه سال اگر برند ایران حسابی جا بخورند، مثلِ اصحابِ کهف! ولی یکی دو تا از خانومها که حدود ۲۰ ساله که ایران نرفتند، بهم گفتند طوری از ایران حرف میزنی که دلمون میخواد یه سفر بریم، شاید این تابستون!!! فکر کن ترافیک و هوایِ تهران در مقایسه با ۲۰ سال پیش، ظاهر و لباس پوشیدن مردم، شکسته شدن خیلی از تابوها، تغییرِ بسیاری از ارزشها و ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر