۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

امروز از صبح زود برف می‌بارید، ریز، تند و سریع. مثل بارش بارون تند، انقدر دونه‌ها ریز بودند و سریع میباریدند که شک کرده بودم برفه یا بارون، البته بیرون هم نرفتم و همه این زیبائی و سرما رو همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم یا تو آشپزخونه کار می‌کردم از پشت پنجره بلند هال میدیدم!

این شب‌ بیداری رو اصلا به نامِ من نوشتند، اکثر شبها تا خود صبح بیدارم و یه شب هم که مثل دیشب مثل یه بچه سربراه سرشب خوابیدم، خوابِ خوبی‌ هم میدیدم با دوستهای بچگی‌ بودم، ساعت ۴ نشده بود که بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد، طبق معمول یه سر به اینترنت و فیسبوک زدم که این روزها خیلی‌ هم کسل کننده شده، اتفاقا اون دوست قدیمی‌ که سال‌هاست هم هم‌دیگه رو ندیدیم "آن" بود و اون هم متعجب از بیدار شدنش این وقت صبح رو استتوسِ فیسبوکش جمله‌ای رو نوشته بود که همین باعث شد بعد از مدتها از هم حالی‌ بپرسیم!

از وقتی‌ که موبایلم رو عوض کردم همه شماره تلفنهام رو از دست دادم، همه رو روی سیم کارت داشتم ولی الان هیچ کدوم رو ندارم، هیچ جا دیگه یادداشت نکردم، بدیش اینه دیگه! هر کی‌ بهم زنگ بزنه زده اگر نه که الان ۳ روزه می‌خوام به رضوان زنگ بزنم که پریشب وقتی‌ از مهمونی‌ تولد عادله می‌خواستم بیام گفته رسیدی خونه زنگ بزن و من اومدم که زنگ بزنم، شماره ش رو ندارم!!! باید یه سر برم نمایندگیش یه سری سؤال بپرسم، ظاهراً یه آموزش یک ساعته رایگان هم همراه این قرارداد هست که حتما باید برم شرکت کنم، اینجوری که نمیشه، هر چی‌ تکنولوژی پیشرفته تر، به هم ریخته گی‌‌ هم بیشتر! یه بار هم یه آدرس ایمیلم هک شد دیگه دسترسیم رو به اون دوستها از دست دادم، به جز چند تاشون که به غیر از ایمیل هم با هم در ارتباط بودیم.

هنوز بعد از ۷ سال زندگی‌ بیرون از ایران، جمعه برای من جمعه هست و یه روز تعطیله، و اگر مجبور نباشم نمیرم دانشگاه، امروز هم از همون جمعه‌ها بود چون دیشب "ابسترکت" مقاله رو برای کنفرانس IGARSS 2012 که تابستون آلمان برگزار میشه فرستادم، امروز موندم خونه و حالا باید تا ده روز دیگه یکی‌ دیگه برای کنفرانس GEOID بفرستم. ترم پرکاری دارم، البته کی‌ کم کار بوده که این بار باشه!

امسال زمستون خیلی‌ دلم می‌خواست مامان اینجا پیشم بود، گاهی‌ خیلی‌ این حسّ عمیقه به طوری که روزهایی تو خونه کار می‌کنم سرم رو برمیگردوندم و رو کاناپه چرمی پشتِ سرم می‌بینمش، کاش بود، دلم خیلی‌ تنگه برای بغل کردنش، بوش، گرماش و همه انرژی مثبت و آرامشی که با خودش همراه میاره... کاش بود! باید براش دعوتنامه بفرستم.

امروز بیشتر رو تقویتِ زبان کار کردم، این یعنی‌ اینکه چند تا فیلم و چند قسمت یک سریال تلویزیونی رو دیدم. سرشبی یه فیلم ایرانی هم دیدم که این روزها سوژه‌ها حول و حوش خیانت می‌گرده. موضوعی که اه‌ه‌ه‌...حسّ بدیه....حرف زدن راجع بهش، عادی کردنش و قضاوت‌های سطحی در موردش اذیتم میکنه!

دیروز بعد از مدتها "ایریس" رو دیدم، از کنار لابراتوار ردّ می‌شده که من رو دید و چند دقیقه اومد پیشم، از وقتی‌ از ایران برگشتم هم‌دیگه رو ندیده بودیم، یه بار بهش ایمیل زدم تا اینکه یه بار دیگه آرزو عکس‌های تولدش رو روی فیسبوک به اشتراک گذاشت و با دیدن اونها ایریس از لباس من خوشش اومد یه ایمیل زد ببینه که از کجا خریدم، نهایت دوستی‌ و بیش از یک سال هم‌خونه بودن!!! امسال اولین نوئلی هست که نرفته پیش خانواده اش. شاد شدم از دیدنش بسکه خوشحال بود این دختر و مدام از دوست پسرش صحبت میکرد و اینکه کادوی کریسمس براش یه پیراهن خریده، چشم‌ها و پوستش میدرخشه از عشق و شادی، اصلا هم نگران نیست که درسش این همه طول کشیده و باید حداقل یه سال پیش تموم میکرد کارش رو،.. خدا رو شکر!

هیچ نظری موجود نیست: