۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

اوایلی که اومده بودم اینجا، به یکی از نزدیکان که شرایطی مثل هم داشتیم و قرار بود بیاد گفتم: باید دل ببری، من دل بریدم وگرنه باور میکردی اونهمه وابستگی عاطفی و ملی رو بگذارم و بیام! اون روز خیلی حرف زدیم...، هر چند اون نیومد و از خیرتحصیلات عالیه و زندگی تو جهان اول، ملیت و پاسپورت گذشت، الان هم عالی و موفق میتازونه تو همون مملکت گل و بلبل!!! امروز به اینجا که رسیدم یاد حرفهای اون روز افتادم، چه چرت و پرت به نظرم میاد اون حرفهای روشنفکرانه!! کجا دل بریدم از اون مملکت وقتی هنوز چشم باز نکردم اخبارش رو دنبال میکنم، وقتی هنوز کوچکترین خبری اونجا روزم رو میسازه یا به گند میکشه...دل بریدن !!!!!!

پی نوشت: امروز ظهر مهمونی شروع ترم و سال جدید گروهمون توی رستوران City Café نزدیک خونه بود، و من مستقیم از خونه رفتم, "کریم "(استاد تونسی ) همه رو مهمون کرد، کاری که خیلی اینجا مرسوم نیست هر کی خودش حساب میکنه. روبروی من نشست هنوز باسنش به صندلی نرسیده میگه: خب پروین، از ایران چه خبر؟!! صحبت شروع شد راجع به ایران، سوریه، بهار عربی، سیاست... "گیوم" هم کنار من نشسته بود، حرف ازدیکتاتوری در کشورهای آفریقایی هم شد، خودش هم مطالعاتش زیاده پس حرف کش پیدا میکنه! اونطرف میز کبکیها بودند، موضوع صحبتشون؛ آب و هوا، مسابقات هاکی، چطور گذروندن تعطیلات و برنامه برای این آخر هفته بود.
اگر جایی غیر از اینجا زندگی کنم تا کسی نپرسه اصالتت کجاییه؟ نمیگم ایران! در جواب کجایی هستی؟ خواهم گفت کبکی که دیگه نه بحثی پیش بیاد و نه ترس و عقب کشیدنی! این رو به تجربه یک هفته سفر آتلانتا میگم! اونجا که خوب جواب داد .
از اونجا رفتم دنبال "دره" و با هم تا خونه اومدیم میگه نمیری دانشگاه؟ میگم نه، امروز جمعه هست و آخرهفته، البته تو ایران!!

هیچ نظری موجود نیست: