حالِ مسافری رو دارم که دیگه خسته شده از سفرش، هر چند خیلی عالی، و دیگه میخواد برگرده خونه ش، دلش تنگ شده...
بعد از ظهری میرم یه سر پیشِ "سُمی" و میگم اومدم یه ذرّه غُر بزنم! میگه: تو دیگه چرا؟ از کار میگم، از دلتنگی، از این هوای بد و دلگیر، از همه چی ... آخرسر میگم اینا غُرهها، نارضایتی نیست، جدیشون نگیر، دوره ایه میگذره .... غُر رو باید به فارسی زد، اینم یه جور ابراز احساساتِه دیگه، حالا هر چند ناخوشایند فقط به زبون مادریه که مزه میده... پیشِ هر کسی هم نمیشه زد که وقتِ خوشی حالِ امروزت رو به روت نیاره... ولی"سُمی" خوبه، خودش هم پایه است.
ترمِ تابستونه و اکثرِ بچهها رو پروژههاشون کار میکنند و بیشتر تو لابراتوار هستن، مونیک از این بابت خوشحاله، دفترش مقابلِ لابراتوارهاست و میبینه که بچهها با جدّیت مشغولند. طبقِ برنامهای که ریخته بودم باید این قسمت رو تموم میکردم، برنامهام که این چند وقته خوب جواب داده آخرِ کاری بازی درآورده هی خطا میده، خستهام میکنه، "جیمی" میگه صدای پات که میاد که داری میآیی اینوری، میفهمم که باز مشکلی پیش اومده ( این حرفش من رو میبره به جلسات اول کلاسِ معارف دوم دبیرستان و خانوم الیاسی دبیرِ دینی، که اون موقعها تازهعروس بود، و به نقل از شوهرش میگفت که کفشهای زنونه و صداشون تحریککننده هستند و به جّد از ما میخواست که کفشِ ساده بپوشیم... و هر بار با این حرفِ جیمی یادِ خانوم الیاسی میفتم!!)
از پیشِ "سُمی" برمیگردم، برنامه باز خطا داده، دارم باهاش کلنجار میرم که مونیک میاد تو و با صدای بلند و شادش میگه "...Madame Parvin Félicitation" ،تبریک میگه بابت اینکه کایل مکدونالد رسما پذیرفته که استاد مشاورم باشه..... از بعد از امتحانِ دکترا هر بار مونیک با یه .... Félicitation Parvin یا ....Bonnes Nouvelles من رو تو شرایطِ بهتری قرار داده که نتیجه ش کار و تلاشِ زیاد برای منه.... گاهی بعد از جلسههایی که با هم داریم میخوام یه پشت دستی محکم بزنم تو دهنِ خودم که انقدر بی-موقع حرف نزنم (وقتی کسی نیست، وظیفه پشتدستی زدن هم با خودته!)... مثلا یکی از خبرهای خوبش این بود که تصاویرِ جدید SMOS (فوریه ۲۰۱۰، ماهواره ش به فضا فرستاده شده) در دسترسه و یه دو روزی باید برم Environnement Canada, برای تحویلشون و گذروندن یه دوره کوتاه برای آشنایی و تحلیلشون که اصلا تو برنامه کاری ما نبوده ولی حالا ظاهرا هست، حالا اون که خودش عمریه داره با تصاویرِ ماهواره کار میکنه و تخصصش راداره، میگه آنالیزِ اینها به خاطر داشتن زوایایِ تابش مختلف سخته و توضیح میده، بنده در جواب گفتم ا ا ... چه جالبند، اینا!!!!و چارتا حرفِ دیگه در تعریفشون.... خدا به خیر بگذرونه آخرش رو..... چند تا از موهای فرقِ سرم سفید شدن، البته سفیداش زیادند ولی اون زیر میران دیده نمیشند، رنگشون نکردم، خودم دوست دارم ببینمشون، ولی رضوان میگه رنگشون کن.... تا این دو سال بگذره فکر کنم تعدادشون بیشتر هم بشه... میخوام بگذارم همینجور باشه تا مراحلِ پیشرویشون رو ببینم ....
تکلیفمون رو امسال با هوا نمیدونیم، نه اینکه سالهای پیش بهتر بوده باشه، ولی امسال یخورده گیج میزنه، یه روز آفتابیه، از شوق میزنیم بیرون، لباسهای تابستونی و سبک میپوشیم، دراز میکشیم رو چمنها زیرِ آفتاب، میریم دوچرخه سواری و.... (دوید میگه "هوا که گرم میشه با این لباس پوشیدنِ خانومها که در واقع لباسی نمیپوشند وفاداری ما به خطر میفته!!!") غروب هوا برمیگرده، سرد میشه، بادِ تند میاد، بارون میگیره اون هم شدید که تو کسری از ثانیه لباس زیرت هم حتی خیس میشه و دوباره لباس گرمهات رو در میاری، ماهِ می هم تموم شده ولی هنوز لباس زمستونهها رو جمع نکردیم.... تو هفتههای گذشته، به طور متوسط شاید یکی دو روز تو هر هفته آفتاب داشتیم....
دوستِ Nathy رو هم دیدم و همه وقت چشمم به حلقه طلایی دستِ چپش بود، زحمت در آوردنش رو هم نکشیده بود، نیازی هم نداشت، چیزی رو پنهان نکرده از این طرف، ولی اون طرف!!! چی میگه برای غیبتهای وقت بیوقت و بی-موقع ش؟ خدا عالمه! و چهها که به یاد نیاوردم، بعد از این همه سال، این همه دور، اینجا، تو این چنین شبی و تو این شبنشینی...
این روزا، من اون مسافریم که میخواد برگرده از سفر، بره خونه ش، همون خونهای که همه روزهای این ۶سال و نیم، مامان هر روز صبح بعد از نماز، روزش رو با گرفتن شمارهای شروع کرده که با ۰۰۱ شروع میشه و من معدود شبهایی بوده که بدونِ شنیدن این صدای گرم، مهربون و عاشق خوابیدم! و هنوز، ظهرهای تابستون بینِ ساعت ۱۳-۱۲:۳۰، از پنجره آشپزخونه به باغ نگاه میکنه به امیدی که من رو ببینه که دارم تو راه میام بالا و برام دست تکون بده، هنوز شبها ساعت ۸ شب چراغهای تو باغ رو روشن میکنه که نکنه وقتی در رو باز میکنم تا زمانی که کلید برقِ راه رو بزنم، گربه ای، جوجه تیغی، حیوونی، سایه درختی جلوم بیفته و یکّه بخورم و بترسم، با اینحال یه بار هم دلتنگیش رو بهونه نمیکنه و همیشه مشوّقِ انتخابهام بوده، دلش خوشه به همین تلفنهایِ روزانه و سفرِ سالانه من...
دلم تنگه اون شبهاییه که آقاجون کتابش رو میگذاره کنار و همینجوری که نشسته رو تختِ چوبی کنارِ پنجره رو به باغ و به رادیوش گوش میده میگه: بابا یه دست بزنیم و تا آخر بازی برا هم کری بخونیم، موقع باخت بهت بگه مهرِ پدری نمیگذاره چهرت رو غمگین ببینم، موقع برد بخونه کاری کنم که چار سوارِ سرنوشت به حالت گریه کنند... دلم برای این صدایِ مهربون، خسته و خش دار از کشیدنِ زیاد سیگار تنگ شده...
همون خونهای که خواهر و برادرها وقتی جمعیم، همه دوباره بچه میشیم، همون سر به سر گذاشتنها و شیطنت کردنها، همه این سالها هر وقت جمع بودن، که کم نبوده روز هاش، تماس گرفتند و من رو همراه کردند با خودشون....دلم این روزها اون خونه رو میخواد، اون شادی، صفا، مهر، محبت، اون همه عشق و تعلق....
۱۳۹۰ خرداد ۶, جمعه
۱۳۹۰ خرداد ۳, سهشنبه
Nathy
۱- یکشنبه ظهر تو مسیرِ رفتن به بوتیک، بعد از مدتها تو میدون شهر دیدمش، همونطور شیک و مرتب ولی بی نهایت لاغر و افسرده، هر دو عجله داشتیم یه بوسه روی گونه، گفتم سرِ کار میرم، گفت زنگ میزنم، یه هفته هست که موبایل خریدم!
مذهبیه، خیلی شدید، میسیونره، از هر ۱۰ کلمهای که میگه، سه تاش "سنیور"، چارتاش "لرد" و بقیش هم "خدا"است. یه کادر یه بُعدی داره دور صورتش که هیچ جایِ دیگه رو نبینه، چند وقتی بود که حس میکردم که این کادره ترک برداشته، از ایمیلهاش، از استاتوسهای فیس بوکش... حس میکردم یه جورایی به هم ریخته، یه جور فروپاشی تو باورش، .. فرصت نمیشد هم دیگه رو ببینیم، حرفی هم نمیزدم. تا امروز که دیدمش.
شب زنگ زد و اومد دنبالم، هوا سرد بود، خیلی سرد و من لباسم نازک،اصلا مناسب اون هوا نبود، آخه ظهر گرم بود، گفت بریم خونه من، گفتم یه روزِ دیگه، رفتیم رستوران. موبایلش رو میز بود، ثانیه به ثانیه نگاه میکرد، نگران و منتظر بود، میپرسم چه خبر؟ میگه یه ماهیه که مردی رو ملاقات میکنم، گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی یه مردی رو میبینم، یعنی این! خوشحال شدم، میگم از مردهای کلیساست، میگه نه، همکارمه، از فرانسه اومده، میپرسم راضی هستی؟ ادامه میده آره همون مردیه که من میخوام، شاده، من رو دوباره به خودم شناسونده، یادم رفته بود که زنم، بوسیدن یادم رفته بود، به خاطرِ اون موبایل خریدم، بهم میگه زندگی کن، خونه و ماشین بخر، لذت ببر، باهاش شادم، من رو برده دیسکو، بلد نیستم برقصم، به من یاد میدی پروین؟ بیا با هم ورزش کنیم، باید زندگی کنم (یادِ کتابِ "دخترِ کشیش" میفتم که سالهای دبیرستان خونده بودم،"دوروتی" دخترِ یه کشیش فکر کنم تو انگلستان بود، که با ریاضت زندگی میکرد و افسرده شده بود، یه روز سر زمستونی بی-اختیار همراهِ یه مردی رفت و...). مضطربه، هر لحظه به موبایلش نگاهی میندازه، میگم منتظرشی؟ میگه سه شبه که منتظرم، مهمون داره، نتونسته بیاد، تعجب میکنم یعنی چی؟ میگه آخه متاهله، یه پسرِ دو ساله داره، زن و زندگیش رو هم دوست داره، من رو هم خیلی دوست داره، میگم همین مهمه، به بعدِ اخلاقیش فکر نکن، اذیت میشی (از خودم تعجب میکنم!!!من که انقدر خوب میشناسم اثراتِ مخربِ یه رابطه مخفی رو توی زندگی، تو سرنوشتِ بچه ها، حتی در بهترین حالت و مثبتترین برخورد...) میگه گفته بود میاد، ولی نیومده، صداش میلرزه، میگه به تمامِ کسانی که به خاطرِ داشتن روابطِ خارج از ازدواج قضاوتشون کردم، ایمیل زدم و عذرخواهی کردم، همیشه همه رو نهی کردم چون "سنیور" مخالفه ولی الان... میزنه زیرِ گریه... میگم چه شکلیه؟ میگه خیلی خوب، جذاب، یه مرده، یه مردِ واقعی، خیلی میدونه، به روزه، سیاهه...دلم لرزید، سیاهها گرمند، خیلی هم پر طرفدارند بینِ بلوندها، دیگه اگر خوش تیپ هم که باشند که واویلا، ولی تعهد و وفا؟!! نه....تعمیم نمیدم، خودشون هم به این معتقدند!
تو راه برگشت به خونه، به این فکر میکردم که من چم شده، از ارتباطش با یه مردِ متاهل ناراحت نشدم، تازه خوشحال هم شدم که یه مردی پیدا شده که تونسته بشکنه اون نگاهِ یه بُعدیش رو و شاید شفایِ افسردگیش باشه، ولی از سیاه بودن مرده دل-نگران شدم که نکنه بازیش بده و بگذاره بره! تو این دو سالی که میشناسمش، خیلیها طرفش اومدند ولی از اونجاییکه فقط به ازدواج معتقده، هیچ ارتباطی رو نپذیرفته و همیشه دعا میکرده که "سنیور" شوهرش رو بفرسته، ولی این بار...گفت مدتیه که کلیسا هم نمیره و نگرانش شدند، و تماس که میگیرند جواب نمیده
۲- دوشنبه تعطیل رسمی بود، ساعت ۱۰ زنگ زد، خواب بودم، سریع قطع کرد و بعد ایمیل زد که عصری ببینیم همدیگه رو. ظهر رفتم سرِ کار، عصر زنگ زد، گریه میکرد که به هم زدم، ایمیل زدم که کلید آپارتمانم رو پس بیاره. نه نباید این کار رو میکردم، نمیتونم همیشه منتظر باشم، یه رابطه نیمه نه، همینطور حرف میزنه کار دارم نمیتونم گوش بدم، میگه میام ببینمت، آخرِ وقت میاد، با "کلر" آشنا در میان، تو یه کنگره همدیگه رو دیده بودن، وقتی که "کلر" ژورنالیست بوده و هنوز کارش رو رها نکرده بوده، با هم میایم بیرون، میپرسم موضوع چیه؟ به هم ریخته است، میگه "سنیور" حرفم رو شنیده و امروز یکی از دخترهای کلیسا اومده پیشم و انقدر باهام حرف زده و من هم تصمیمم رو گرفتم، "لرد" بهم کمک کرده و ایمیل زدم که کلیدم رو بیاره ولی اون هنوز قبول نکرده، میگه میگه میگه یک در میون "لرد"، "سنیور" و "Dieu" فقط گوش میدم، مضطربه، میگه بریم خونه من، امشب پیشِ من بمون، قراره بیاد کلیدم رو بیاره نمیخوام تنها باشم، قبول میکنم، نه به خاطرِ تنها نبودن، به خاطرِ این همه پریشونی .... کنارِ اجاقگاز ایستاده و موبایلش دستشه و هی چک میکنه، منتظر و مضطربه... میگم بشین، بنویس، هر غلطی میخوای بکن فقط گریه نکن، من آشپزی میکنم... پسره نمیتونه بیاد، بهونه میاره، حق داره شبِ یه روز تعطیل به چه بهونه بزنه بیرون....یکی دیگه از دخترهای کلیسا زنگ میزنه و یه ساعتی صحبت میکنند و نیم ساعتی هم دعا میکنند با هم به امیدِ تموم شدنِ این رابطه، مطمئنم که به این زودی تموم نمیشه، کافیه پسرِ رو ببینه... شاید اگه مثلِ یه آدم عادی زندگی میکرد، ورزش، سفر، دیدنِ خونواده، مطالعه نه فقط کتابِ مقدس، فیلم، تئاتر، نه اینکه همه چی تو چارچوبِ کلیسا، به اینجا کشیده نمیشد... شاید هم لازمه، هیچ چیز تو این دنیا قطعیت نداره، به هر حال این بهم ریختنها هم هست فقط گاهی بهونه لازمه، کسی، چیزی.... تنهایی بده، بد تر از اون این بی-کَس بودنه! ۱۹ سالگی خونواده رو ترک کرده و اومده اینجا ۱۵ ساله که اینجاست، یه بار هم خونواده ش نیومدند دیدنش، سالی یه بار برای نوئل این میره...... بالاخره به بهونه هواخوری پسرِ از خونه زد بیرون و اومد ولی بالا نیومد به خاطرِ حضورِ من و این میره پایین، ۱۱ شب رفت تا ۳ صبح، وقتی برگشت، شنگول بود، همین..... میگم ببین، تو به این توجه و رابطه احتیاج داری فقط اگر بتونی وابسته نباشی (۱۶ سالم بود که یه روز مامان بهم گفت: مادر با آدمها همراه باش، مثلِ یه درخت کنارِ درختِ دیگه، نه مثلِ پیچک که اگر همراهت جا زد نیفتی، نریزی، نپاشی)، و هی به این ماسماسکت نگاه نکنی که ایمیل زده یا نه، همون انقدر که ذوق داره گرفتن این ایمیل ها، همون انقدر هم انتظارش عذاب آوره، زندگیت رو بکن و خوب هر وقت هم که نیاز داشتی بهش زنگ بزن و .... (از خودم میپرسم این نگاهِ ابزاری به رابطه از کجا اومده؟!! از کی؟! میترسم...) تا ۵ صبح حرف میزنه، عکسش رو بهم نشون میده، میگه که خود اون هم همینجوری با زنش آشنا شده، زنش با کَسِ دیگهای بوده ۶ سال پیش وقتی همدیگه رو دیدند، مدتی ارتباط داشتند، بعد دختره به هم زده رابطه ش رو و حالا اینها با همند و یک سالی میشه که ازدواج کردند...و بر این باوره که "لرد" راهِ این رابطه رو باز کرده وگرنه چرا روابطِ دیگه شکل نمیگرفتند، میگم خب تو اجازه نمیدادی ولی این رو اجازه دادی، میگه نه "سنیور" اینجور خواسته!
۳- صبح سه شنبه بیدار که شدم رفته بود، یاداشت گذاشته برام که عصری باهاش برم بوتیکِ BEDO, پسره یه پیراهنِ قرمز اونجا دیده، این بره بگیره و اون پولش رو بده، نوشته ببین "چقدر عاشقمه!!!!!"
۴- ایمیل زده، امشب بیا خونه من و بعد بریم دیسکو،اون هم میاد یکی از دوستهاش هم هست، میگم تا ۸ شب دانشگام و بعد هم قول دادم برم دوچرخهسواری، متاسفم، ولی همیشه کنارتم، تنها نمون، هر وقت دلت گرفت زنگ بزن، بیا پیشم... زنگ زد، اصرار میکنه، بهونه میآرم.... اصلا نمیخوام درگیر این رابطه ه بشم، نه اصلا ...
مذهبیه، خیلی شدید، میسیونره، از هر ۱۰ کلمهای که میگه، سه تاش "سنیور"، چارتاش "لرد" و بقیش هم "خدا"است. یه کادر یه بُعدی داره دور صورتش که هیچ جایِ دیگه رو نبینه، چند وقتی بود که حس میکردم که این کادره ترک برداشته، از ایمیلهاش، از استاتوسهای فیس بوکش... حس میکردم یه جورایی به هم ریخته، یه جور فروپاشی تو باورش، .. فرصت نمیشد هم دیگه رو ببینیم، حرفی هم نمیزدم. تا امروز که دیدمش.
شب زنگ زد و اومد دنبالم، هوا سرد بود، خیلی سرد و من لباسم نازک،اصلا مناسب اون هوا نبود، آخه ظهر گرم بود، گفت بریم خونه من، گفتم یه روزِ دیگه، رفتیم رستوران. موبایلش رو میز بود، ثانیه به ثانیه نگاه میکرد، نگران و منتظر بود، میپرسم چه خبر؟ میگه یه ماهیه که مردی رو ملاقات میکنم، گفتم یعنی چی؟ گفت یعنی یه مردی رو میبینم، یعنی این! خوشحال شدم، میگم از مردهای کلیساست، میگه نه، همکارمه، از فرانسه اومده، میپرسم راضی هستی؟ ادامه میده آره همون مردیه که من میخوام، شاده، من رو دوباره به خودم شناسونده، یادم رفته بود که زنم، بوسیدن یادم رفته بود، به خاطرِ اون موبایل خریدم، بهم میگه زندگی کن، خونه و ماشین بخر، لذت ببر، باهاش شادم، من رو برده دیسکو، بلد نیستم برقصم، به من یاد میدی پروین؟ بیا با هم ورزش کنیم، باید زندگی کنم (یادِ کتابِ "دخترِ کشیش" میفتم که سالهای دبیرستان خونده بودم،"دوروتی" دخترِ یه کشیش فکر کنم تو انگلستان بود، که با ریاضت زندگی میکرد و افسرده شده بود، یه روز سر زمستونی بی-اختیار همراهِ یه مردی رفت و...). مضطربه، هر لحظه به موبایلش نگاهی میندازه، میگم منتظرشی؟ میگه سه شبه که منتظرم، مهمون داره، نتونسته بیاد، تعجب میکنم یعنی چی؟ میگه آخه متاهله، یه پسرِ دو ساله داره، زن و زندگیش رو هم دوست داره، من رو هم خیلی دوست داره، میگم همین مهمه، به بعدِ اخلاقیش فکر نکن، اذیت میشی (از خودم تعجب میکنم!!!من که انقدر خوب میشناسم اثراتِ مخربِ یه رابطه مخفی رو توی زندگی، تو سرنوشتِ بچه ها، حتی در بهترین حالت و مثبتترین برخورد...) میگه گفته بود میاد، ولی نیومده، صداش میلرزه، میگه به تمامِ کسانی که به خاطرِ داشتن روابطِ خارج از ازدواج قضاوتشون کردم، ایمیل زدم و عذرخواهی کردم، همیشه همه رو نهی کردم چون "سنیور" مخالفه ولی الان... میزنه زیرِ گریه... میگم چه شکلیه؟ میگه خیلی خوب، جذاب، یه مرده، یه مردِ واقعی، خیلی میدونه، به روزه، سیاهه...دلم لرزید، سیاهها گرمند، خیلی هم پر طرفدارند بینِ بلوندها، دیگه اگر خوش تیپ هم که باشند که واویلا، ولی تعهد و وفا؟!! نه....تعمیم نمیدم، خودشون هم به این معتقدند!
تو راه برگشت به خونه، به این فکر میکردم که من چم شده، از ارتباطش با یه مردِ متاهل ناراحت نشدم، تازه خوشحال هم شدم که یه مردی پیدا شده که تونسته بشکنه اون نگاهِ یه بُعدیش رو و شاید شفایِ افسردگیش باشه، ولی از سیاه بودن مرده دل-نگران شدم که نکنه بازیش بده و بگذاره بره! تو این دو سالی که میشناسمش، خیلیها طرفش اومدند ولی از اونجاییکه فقط به ازدواج معتقده، هیچ ارتباطی رو نپذیرفته و همیشه دعا میکرده که "سنیور" شوهرش رو بفرسته، ولی این بار...گفت مدتیه که کلیسا هم نمیره و نگرانش شدند، و تماس که میگیرند جواب نمیده
۲- دوشنبه تعطیل رسمی بود، ساعت ۱۰ زنگ زد، خواب بودم، سریع قطع کرد و بعد ایمیل زد که عصری ببینیم همدیگه رو. ظهر رفتم سرِ کار، عصر زنگ زد، گریه میکرد که به هم زدم، ایمیل زدم که کلید آپارتمانم رو پس بیاره. نه نباید این کار رو میکردم، نمیتونم همیشه منتظر باشم، یه رابطه نیمه نه، همینطور حرف میزنه کار دارم نمیتونم گوش بدم، میگه میام ببینمت، آخرِ وقت میاد، با "کلر" آشنا در میان، تو یه کنگره همدیگه رو دیده بودن، وقتی که "کلر" ژورنالیست بوده و هنوز کارش رو رها نکرده بوده، با هم میایم بیرون، میپرسم موضوع چیه؟ به هم ریخته است، میگه "سنیور" حرفم رو شنیده و امروز یکی از دخترهای کلیسا اومده پیشم و انقدر باهام حرف زده و من هم تصمیمم رو گرفتم، "لرد" بهم کمک کرده و ایمیل زدم که کلیدم رو بیاره ولی اون هنوز قبول نکرده، میگه میگه میگه یک در میون "لرد"، "سنیور" و "Dieu" فقط گوش میدم، مضطربه، میگه بریم خونه من، امشب پیشِ من بمون، قراره بیاد کلیدم رو بیاره نمیخوام تنها باشم، قبول میکنم، نه به خاطرِ تنها نبودن، به خاطرِ این همه پریشونی .... کنارِ اجاقگاز ایستاده و موبایلش دستشه و هی چک میکنه، منتظر و مضطربه... میگم بشین، بنویس، هر غلطی میخوای بکن فقط گریه نکن، من آشپزی میکنم... پسره نمیتونه بیاد، بهونه میاره، حق داره شبِ یه روز تعطیل به چه بهونه بزنه بیرون....یکی دیگه از دخترهای کلیسا زنگ میزنه و یه ساعتی صحبت میکنند و نیم ساعتی هم دعا میکنند با هم به امیدِ تموم شدنِ این رابطه، مطمئنم که به این زودی تموم نمیشه، کافیه پسرِ رو ببینه... شاید اگه مثلِ یه آدم عادی زندگی میکرد، ورزش، سفر، دیدنِ خونواده، مطالعه نه فقط کتابِ مقدس، فیلم، تئاتر، نه اینکه همه چی تو چارچوبِ کلیسا، به اینجا کشیده نمیشد... شاید هم لازمه، هیچ چیز تو این دنیا قطعیت نداره، به هر حال این بهم ریختنها هم هست فقط گاهی بهونه لازمه، کسی، چیزی.... تنهایی بده، بد تر از اون این بی-کَس بودنه! ۱۹ سالگی خونواده رو ترک کرده و اومده اینجا ۱۵ ساله که اینجاست، یه بار هم خونواده ش نیومدند دیدنش، سالی یه بار برای نوئل این میره...... بالاخره به بهونه هواخوری پسرِ از خونه زد بیرون و اومد ولی بالا نیومد به خاطرِ حضورِ من و این میره پایین، ۱۱ شب رفت تا ۳ صبح، وقتی برگشت، شنگول بود، همین..... میگم ببین، تو به این توجه و رابطه احتیاج داری فقط اگر بتونی وابسته نباشی (۱۶ سالم بود که یه روز مامان بهم گفت: مادر با آدمها همراه باش، مثلِ یه درخت کنارِ درختِ دیگه، نه مثلِ پیچک که اگر همراهت جا زد نیفتی، نریزی، نپاشی)، و هی به این ماسماسکت نگاه نکنی که ایمیل زده یا نه، همون انقدر که ذوق داره گرفتن این ایمیل ها، همون انقدر هم انتظارش عذاب آوره، زندگیت رو بکن و خوب هر وقت هم که نیاز داشتی بهش زنگ بزن و .... (از خودم میپرسم این نگاهِ ابزاری به رابطه از کجا اومده؟!! از کی؟! میترسم...) تا ۵ صبح حرف میزنه، عکسش رو بهم نشون میده، میگه که خود اون هم همینجوری با زنش آشنا شده، زنش با کَسِ دیگهای بوده ۶ سال پیش وقتی همدیگه رو دیدند، مدتی ارتباط داشتند، بعد دختره به هم زده رابطه ش رو و حالا اینها با همند و یک سالی میشه که ازدواج کردند...و بر این باوره که "لرد" راهِ این رابطه رو باز کرده وگرنه چرا روابطِ دیگه شکل نمیگرفتند، میگم خب تو اجازه نمیدادی ولی این رو اجازه دادی، میگه نه "سنیور" اینجور خواسته!
۳- صبح سه شنبه بیدار که شدم رفته بود، یاداشت گذاشته برام که عصری باهاش برم بوتیکِ BEDO, پسره یه پیراهنِ قرمز اونجا دیده، این بره بگیره و اون پولش رو بده، نوشته ببین "چقدر عاشقمه!!!!!"
۴- ایمیل زده، امشب بیا خونه من و بعد بریم دیسکو،اون هم میاد یکی از دوستهاش هم هست، میگم تا ۸ شب دانشگام و بعد هم قول دادم برم دوچرخهسواری، متاسفم، ولی همیشه کنارتم، تنها نمون، هر وقت دلت گرفت زنگ بزن، بیا پیشم... زنگ زد، اصرار میکنه، بهونه میآرم.... اصلا نمیخوام درگیر این رابطه ه بشم، نه اصلا ...
۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه
و بارِ دیگر؛ ۳۱ اردیبهشت!
ووقتی اون شبِ سیاه ۳۱ اردیبهشت مامان رسید بالا سرِ بیژن، به حالتِ سجده توی نهرِ آب افتاده بود. صورتش رو چسبوند به صورتِ خودش هنوز گرم بود و زبونش لای دندوناش گیر کرده بود. سریع رسوندنش بیمارستان: "متأسفانه نیم ساعته که تموم کرده، سکته مغزی!"
تو جیبش یه برگه تا شده بود با دو شعر نوشته شده روی هر صفحه، یکی از "سهراب سپهری"
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمیآمیخت،
و کَسی کَس را نمیدید از ره نزدیک
یک نفر از صخرههای کوه بالا میرفت
......
و دیگری: شعری از هوشنگ ابتهاج "دیر است گالیا":
دیر است گالیا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟! آه
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت بر روی خاک
زیباست رقص و ناز سر انگشتهای تو بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی ی انسان گرفته رنگ
از تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه ی رهایی ی لب ها و دست هاست
عصیان زندگی است
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
در روی من مخند
شیرینی ی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد زین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش قلبهای شاد
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
به ره افتاد کاروان
دیر است گالیا
بیژن رفت ولی یاد و خاطره ش همیشه با ماست. نه با غم و نه با کینه و نفرت بلکه زنده، عمیق و پویا، مثلِ خودش، وقتی که حضور داشت!
تو جیبش یه برگه تا شده بود با دو شعر نوشته شده روی هر صفحه، یکی از "سهراب سپهری"
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمیآمیخت،
و کَسی کَس را نمیدید از ره نزدیک
یک نفر از صخرههای کوه بالا میرفت
......
و دیگری: شعری از هوشنگ ابتهاج "دیر است گالیا":
دیر است گالیا !
در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟! آه
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت بر روی خاک
زیباست رقص و ناز سر انگشتهای تو بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی ی انسان گرفته رنگ
از تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه ی رهایی ی لب ها و دست هاست
عصیان زندگی است
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان
در روی من مخند
شیرینی ی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد زین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش قلبهای شاد
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
به ره افتاد کاروان
دیر است گالیا
بیژن رفت ولی یاد و خاطره ش همیشه با ماست. نه با غم و نه با کینه و نفرت بلکه زنده، عمیق و پویا، مثلِ خودش، وقتی که حضور داشت!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه
یه روزِ بهاریِ خوب!
- میتونیم بیرون بشینیم؟ آخه هوا خیلی خوبه.
دختر جوون مشکی پوش با موهای بلند و بلوند همونطور که دولا شده دو تا منو برداره، میگه باید بررسی کنم. با همون منوهای تو دستش میره بیرون. هنوز تراس رستوران آماده نیست، میزِ گردِ کوچیکی رو آماده میکنه و ما میشینیم. روم رو میکنم به علی و میگم، چه روزِ خوبی اومدی کبک، تو با خودت آفتاب رو آوردی! میدونی دو هفته هوا افتضاح بود، ابری، بارونی، سرد، پر باد با آسمون خاکستری و غمگین.
تا غذامون رو انتخاب کنیم و سفارش بدیم، که این خیلی هم طول میکشه بسکه یه ریز حرف میزنیم، دو تا پسرِ جوون میان و بقیه میزها رو آماده میکنند.
از اینور اونور حرف میزنیم، من از ایران، نامزدی برادر کوچیکه خیلی خوشحال میشه، از فامیل... اون از دختر خوشگلِ ۴ ساله ش و از پسر شیطون ۲ سالش، از خانومش که تازه درسش رو شروع کرده... از زندگی میگیم، زندگی اینجا، اونجا...از کار، درس،.... گذرِ عمر رو تو سر و صورتش میبینم، موهاش کاملا جو گندمی شده، جاافتاده شده حسابی، یه بابایِ خوب، یه مردِ مهربون... گذرِ سالها رو نمیفهمم، مگر دوستهای قدیمی رو ببینم یا بچههایی که به دنیا اومدنشون رو شاهد بودم، خودم که حس میکنم تو همون سالهای ۲۸-۲۷ سالگی موندگار شدم. ازش میپرسم تغییر کردم؟ میگه راستش به یه خانمِ خارجی راحت میتونی بگی خوشگل شدی یا ... ولی با ایرانیها یه خرده سخته گفتنِ این کلمات ولی از همون لحظه که دیدمت میخواستم بگم که لاغر شدی و عالی و چارتا تعریفِ دیگه میکنه که خوشم اومد، شنیدنش شیرین بود...
یه خرده که میگذره از برادر کوچیکه میگم که این روزها بیمارستانه، از پاره شدنِ معده اش و عملِ سختی که داشته و این هفته بدی که گذروندم و روزی چند بار با ایران در تماسم ،از اینکه "اردیبهشت" میرفت که دوباره "اردیجهنم"مون بشه، ... نگران میشه، میگم خطر رفع شده و دیگه زمان و مراقبت لازم داره برای خوب شدن!
انقدر سرمون به حرف و یاد آوری خاطرات گرم بود که نفهمیدیم چقدر گذشته، از اومدورفتهای گارسونِ جوون، و سوالهایی که میپرسه در مورد رضایت از غذا میفهمم که انگار خیلی نشستیم!
هوا عالیه، عالی، یه روزِ خوب اردیبهشتی... کنار رودِ سنت لوران قدم میزنیم، وقتِ بیشتری نداره و باید کم کم برگردیم، ساعت ۴ با استادش قرار داره تو ایستگاهِ اتوبوس که برگردند دانشگاهِ لاوال، فردا هم جلسه دارند، و فردا شب برمیگرده.
وقتِ باقیمونده رو میریم تو تراس Starbucks خیابون Grand Alée میشینیم و قهوه و شیرینیمون رو میخوریم. این شعبه Starbucks رو دوست دارم، شبهایِ زمستون به یادِ زمستونهای باغ، کنارِ شعلههای قرمز و آبی چوب مصنوعی شومینه قشنگش، رو کاناپه مخملِ قرمز میشینم و همزمان با خوردنِ قهوه درس میخونم، و غروبهای تابستون به خاطرِ درختِ تنومندی که سایه انداخته رو تراس، و من رو یادِ درخت چنارِ قدیمی کنار جوی آب خونه میندازه میام و میشینم پشتِ میزِ کوچیک و گردی که دور از این درخت قرار داره و قهوه میخورم و کتاب میخونم گاهی هم آدمها رو نگاه میکنم ...
لابهلای آدمهای تو پیاده رو، استادش رو میبینم که که از سمتِ پارلمان میاد، مکث میکنه جلوی کافه و بعد به ساعتش نگاهی میندازه، ظاهراً تخمین میزنه وقتِ خوردنِ یه قهوه رو؟ براش دست تکون میدم، نمی میبینه، کلا توجه نداره، با هم دست تکون میدیدم، و علی صداش میکنه میاد پیشمون، خوشحاله که همینجا همدیگه رو دیدند، میره تو و با یه لیوان قهوه و یه کیکِ کوچیکِ خامه دار برمیگرده. میپرسه روزِ خوبی داشتید؟ سؤال میکنه، نحوه آشناییمون، نسبتمون،و.... جواب میده که خواهرزادههای من برادرزادههای پروینند. چشمای استادش که یه خانمِ امریکایی میانسال و مجرده برق میزنه و با خنده رو به من میگه ا.. پس یه جشن عروسی مشترک داشتید؟ کی؟ میگه ۱۳-۱۲ سال پیش... میگم۱۷ سال! زمان زود گذشته پسر، خیلی زود...از آشناییمون میگه که برمیگرده به دوستیهای قدیمی آقاجون و .... اوه ه ه ه، اون میگه و من لبخندی میزنم و میرم تو اون سالهای دور....اولین باری که علی رو دیدم دبیرستانی بود، من هم شاید تازه دیپلم گرفته بودم، بعدها رتبه ۷-۶ کنکور شد و اومد تهران دانشگاهِ شریف ... و بعد هم که عروسیِ برادربزرگه ما با خواهر بزرگه اونها و رفتنشون از ایران... و بعد، من شدم خواهرِ بزرگشون..
از پنجشنبه شبها و روزهای جمعه باغ میگه، برنامههای کوه، کتابخوانی، تئاتر، سینما .... گاهی بیش از ۵۰ نفر آدمِ متفاوت، سنهای مختلف، عقاید متفاوت، مذهبی، غیرِ مذهبی، قرتی، سربراه... از خالجون و شوهرش گرفته، بچه های فامیل، نوه داییهای مامان، نوه عمه ها،... دوستهای من از رشت، کرمان، مشهد، اصفهان.... میرفتیم کوه، برمیگشتیم پایِ اون چنار مینشستیم، مامان و آقاجون میومدند پیشمون، چائی تازه دم با صفای اونها... افشین دف میزد، امیر تار، نیما و رضا سهتار، امیر از سیما - بینا میخوند"نگاری نو قد چار شونه داری لیلا خانم..." آنا هم با اون صدای باز و قشنگش از مرضیه "من عاشقمُ گنهکار، آیا همه شما بیگناهید ...."، دلکش، محمدِ نوری و.... چه روزهایی بود علی، حالا اینجا فرسنگها دور از خونه داری از چی میگی، من رو به کجا بردی پسر...
استاد با خوشحالی گوش میده و گاهی چیزی میپرسه... به من نگاه میکنه و لبخند میزنه، من هم ... سوالی میپرسه، حواسم نیست ظاهراً مربوط به خانومشه، که جواب میده: پروین دومین نفری بود که سهیلا رو بهش معرفی کردم....سالن خنکِ سینما عصرِ جدید، عصرِ یه پنجشنبه پاییزی، اوایلِ پاییز سال ۷۹، اسمِ فیلم رو یادم نیست،دو تا دخترِ جوون دانشجو منتظرمند، یکیشون سادهپوش تر... سهیلا، یه دخترِ خوش چشمابروی شیرازی، ۲۲-۲۱ سال شاید، با خنده ای شیرین و نگاهی نگران، هم سنّ و سال شاگردهای سالهای قبلم، شاید فکر میکرد نظرِ من خیلی مهمه در تصمیم این مهندس جوون، تک پسرِخونواده، اولین نوه پسری یه فامیلِ بزرگ که کلی براش نقشهها کشیده بودند .... بعد از فیلم رفتیم رستوران سنتی "آقابزرگ" اول بولوار کشاورز، نزدیک میدون ولیعصر، اون موقعها مدتی پاتوقم بود...از همه جا حرف زدیم الا حرفِ اصلی، قبل از بیرون اومدن، بهش گفتم: علی عزیزِ فامیله و عزیزِ علی هم برای ما عزیزه، به دلم نشسته بود... باید از قولِ خودم حرف میزدم نه همه، ولی گفتم، نگاهش آروم شد... تو ماشین موقع اومدن به کرج، با سمی از فیلم گفتیم، از آقابزرگ، از در، از دیوار... علی طاقت نیاورد، محجوبانه پرسید: نظرت چی بود؟ گفتم: سه تا صفت در این دختر دیدم یک: مهربونه، دو گرمه و سه بی حد دوستت داره، چرتکه ننداخته، و همه اینها خوبه، با این دختر خوشبختی! زیرِ لب گفت: میخواستم مطمئن بشم! گفتم باش... و یکی از بهترین و ایدهال ترین زوجهایی هستند که میشناسم!
حالا دیگه داره از من میگه، شخصیتم، خصوصیاتِم، کارهام،... از سالهای دور تا الان.... لبخند میزنم و گوش میدم... اینهائی که میگه منم یا بودم... چه جالب... خودم رو به خودم یاد آوری میکنه....دنیا چه کوچیکه، کندرو، مشهد، تهران، کبک....
بعد هم که قبل از من اومد ونکوور، دانشگاه UBC برای دکترا، بچهها اینجا دنیا اومدند و الان هم که مشغول به کار شده...
شبش هم سارا زنگ زد، از دوستهای قدیمی رزیدانسِ دانشگاه لاوال، خونه "ا" بود. خونه "ا" جائیه شبیه روستاهای شمالِ ایران، سبز، زیبا و آروم. من هم رفتم اونجا، شب خیلی شاد و خوبی داشتیم... چهارشنبه، یکی از بهترین روزهائی بود که این سالها اینجا داشتم!
دختر جوون مشکی پوش با موهای بلند و بلوند همونطور که دولا شده دو تا منو برداره، میگه باید بررسی کنم. با همون منوهای تو دستش میره بیرون. هنوز تراس رستوران آماده نیست، میزِ گردِ کوچیکی رو آماده میکنه و ما میشینیم. روم رو میکنم به علی و میگم، چه روزِ خوبی اومدی کبک، تو با خودت آفتاب رو آوردی! میدونی دو هفته هوا افتضاح بود، ابری، بارونی، سرد، پر باد با آسمون خاکستری و غمگین.
تا غذامون رو انتخاب کنیم و سفارش بدیم، که این خیلی هم طول میکشه بسکه یه ریز حرف میزنیم، دو تا پسرِ جوون میان و بقیه میزها رو آماده میکنند.
از اینور اونور حرف میزنیم، من از ایران، نامزدی برادر کوچیکه خیلی خوشحال میشه، از فامیل... اون از دختر خوشگلِ ۴ ساله ش و از پسر شیطون ۲ سالش، از خانومش که تازه درسش رو شروع کرده... از زندگی میگیم، زندگی اینجا، اونجا...از کار، درس،.... گذرِ عمر رو تو سر و صورتش میبینم، موهاش کاملا جو گندمی شده، جاافتاده شده حسابی، یه بابایِ خوب، یه مردِ مهربون... گذرِ سالها رو نمیفهمم، مگر دوستهای قدیمی رو ببینم یا بچههایی که به دنیا اومدنشون رو شاهد بودم، خودم که حس میکنم تو همون سالهای ۲۸-۲۷ سالگی موندگار شدم. ازش میپرسم تغییر کردم؟ میگه راستش به یه خانمِ خارجی راحت میتونی بگی خوشگل شدی یا ... ولی با ایرانیها یه خرده سخته گفتنِ این کلمات ولی از همون لحظه که دیدمت میخواستم بگم که لاغر شدی و عالی و چارتا تعریفِ دیگه میکنه که خوشم اومد، شنیدنش شیرین بود...
یه خرده که میگذره از برادر کوچیکه میگم که این روزها بیمارستانه، از پاره شدنِ معده اش و عملِ سختی که داشته و این هفته بدی که گذروندم و روزی چند بار با ایران در تماسم ،از اینکه "اردیبهشت" میرفت که دوباره "اردیجهنم"مون بشه، ... نگران میشه، میگم خطر رفع شده و دیگه زمان و مراقبت لازم داره برای خوب شدن!
انقدر سرمون به حرف و یاد آوری خاطرات گرم بود که نفهمیدیم چقدر گذشته، از اومدورفتهای گارسونِ جوون، و سوالهایی که میپرسه در مورد رضایت از غذا میفهمم که انگار خیلی نشستیم!
هوا عالیه، عالی، یه روزِ خوب اردیبهشتی... کنار رودِ سنت لوران قدم میزنیم، وقتِ بیشتری نداره و باید کم کم برگردیم، ساعت ۴ با استادش قرار داره تو ایستگاهِ اتوبوس که برگردند دانشگاهِ لاوال، فردا هم جلسه دارند، و فردا شب برمیگرده.
وقتِ باقیمونده رو میریم تو تراس Starbucks خیابون Grand Alée میشینیم و قهوه و شیرینیمون رو میخوریم. این شعبه Starbucks رو دوست دارم، شبهایِ زمستون به یادِ زمستونهای باغ، کنارِ شعلههای قرمز و آبی چوب مصنوعی شومینه قشنگش، رو کاناپه مخملِ قرمز میشینم و همزمان با خوردنِ قهوه درس میخونم، و غروبهای تابستون به خاطرِ درختِ تنومندی که سایه انداخته رو تراس، و من رو یادِ درخت چنارِ قدیمی کنار جوی آب خونه میندازه میام و میشینم پشتِ میزِ کوچیک و گردی که دور از این درخت قرار داره و قهوه میخورم و کتاب میخونم گاهی هم آدمها رو نگاه میکنم ...
لابهلای آدمهای تو پیاده رو، استادش رو میبینم که که از سمتِ پارلمان میاد، مکث میکنه جلوی کافه و بعد به ساعتش نگاهی میندازه، ظاهراً تخمین میزنه وقتِ خوردنِ یه قهوه رو؟ براش دست تکون میدم، نمی میبینه، کلا توجه نداره، با هم دست تکون میدیدم، و علی صداش میکنه میاد پیشمون، خوشحاله که همینجا همدیگه رو دیدند، میره تو و با یه لیوان قهوه و یه کیکِ کوچیکِ خامه دار برمیگرده. میپرسه روزِ خوبی داشتید؟ سؤال میکنه، نحوه آشناییمون، نسبتمون،و.... جواب میده که خواهرزادههای من برادرزادههای پروینند. چشمای استادش که یه خانمِ امریکایی میانسال و مجرده برق میزنه و با خنده رو به من میگه ا.. پس یه جشن عروسی مشترک داشتید؟ کی؟ میگه ۱۳-۱۲ سال پیش... میگم۱۷ سال! زمان زود گذشته پسر، خیلی زود...از آشناییمون میگه که برمیگرده به دوستیهای قدیمی آقاجون و .... اوه ه ه ه، اون میگه و من لبخندی میزنم و میرم تو اون سالهای دور....اولین باری که علی رو دیدم دبیرستانی بود، من هم شاید تازه دیپلم گرفته بودم، بعدها رتبه ۷-۶ کنکور شد و اومد تهران دانشگاهِ شریف ... و بعد هم که عروسیِ برادربزرگه ما با خواهر بزرگه اونها و رفتنشون از ایران... و بعد، من شدم خواهرِ بزرگشون..
از پنجشنبه شبها و روزهای جمعه باغ میگه، برنامههای کوه، کتابخوانی، تئاتر، سینما .... گاهی بیش از ۵۰ نفر آدمِ متفاوت، سنهای مختلف، عقاید متفاوت، مذهبی، غیرِ مذهبی، قرتی، سربراه... از خالجون و شوهرش گرفته، بچه های فامیل، نوه داییهای مامان، نوه عمه ها،... دوستهای من از رشت، کرمان، مشهد، اصفهان.... میرفتیم کوه، برمیگشتیم پایِ اون چنار مینشستیم، مامان و آقاجون میومدند پیشمون، چائی تازه دم با صفای اونها... افشین دف میزد، امیر تار، نیما و رضا سهتار، امیر از سیما - بینا میخوند"نگاری نو قد چار شونه داری لیلا خانم..." آنا هم با اون صدای باز و قشنگش از مرضیه "من عاشقمُ گنهکار، آیا همه شما بیگناهید ...."، دلکش، محمدِ نوری و.... چه روزهایی بود علی، حالا اینجا فرسنگها دور از خونه داری از چی میگی، من رو به کجا بردی پسر...
استاد با خوشحالی گوش میده و گاهی چیزی میپرسه... به من نگاه میکنه و لبخند میزنه، من هم ... سوالی میپرسه، حواسم نیست ظاهراً مربوط به خانومشه، که جواب میده: پروین دومین نفری بود که سهیلا رو بهش معرفی کردم....سالن خنکِ سینما عصرِ جدید، عصرِ یه پنجشنبه پاییزی، اوایلِ پاییز سال ۷۹، اسمِ فیلم رو یادم نیست،دو تا دخترِ جوون دانشجو منتظرمند، یکیشون سادهپوش تر... سهیلا، یه دخترِ خوش چشمابروی شیرازی، ۲۲-۲۱ سال شاید، با خنده ای شیرین و نگاهی نگران، هم سنّ و سال شاگردهای سالهای قبلم، شاید فکر میکرد نظرِ من خیلی مهمه در تصمیم این مهندس جوون، تک پسرِخونواده، اولین نوه پسری یه فامیلِ بزرگ که کلی براش نقشهها کشیده بودند .... بعد از فیلم رفتیم رستوران سنتی "آقابزرگ" اول بولوار کشاورز، نزدیک میدون ولیعصر، اون موقعها مدتی پاتوقم بود...از همه جا حرف زدیم الا حرفِ اصلی، قبل از بیرون اومدن، بهش گفتم: علی عزیزِ فامیله و عزیزِ علی هم برای ما عزیزه، به دلم نشسته بود... باید از قولِ خودم حرف میزدم نه همه، ولی گفتم، نگاهش آروم شد... تو ماشین موقع اومدن به کرج، با سمی از فیلم گفتیم، از آقابزرگ، از در، از دیوار... علی طاقت نیاورد، محجوبانه پرسید: نظرت چی بود؟ گفتم: سه تا صفت در این دختر دیدم یک: مهربونه، دو گرمه و سه بی حد دوستت داره، چرتکه ننداخته، و همه اینها خوبه، با این دختر خوشبختی! زیرِ لب گفت: میخواستم مطمئن بشم! گفتم باش... و یکی از بهترین و ایدهال ترین زوجهایی هستند که میشناسم!
حالا دیگه داره از من میگه، شخصیتم، خصوصیاتِم، کارهام،... از سالهای دور تا الان.... لبخند میزنم و گوش میدم... اینهائی که میگه منم یا بودم... چه جالب... خودم رو به خودم یاد آوری میکنه....دنیا چه کوچیکه، کندرو، مشهد، تهران، کبک....
بعد هم که قبل از من اومد ونکوور، دانشگاه UBC برای دکترا، بچهها اینجا دنیا اومدند و الان هم که مشغول به کار شده...
شبش هم سارا زنگ زد، از دوستهای قدیمی رزیدانسِ دانشگاه لاوال، خونه "ا" بود. خونه "ا" جائیه شبیه روستاهای شمالِ ایران، سبز، زیبا و آروم. من هم رفتم اونجا، شب خیلی شاد و خوبی داشتیم... چهارشنبه، یکی از بهترین روزهائی بود که این سالها اینجا داشتم!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۷, سهشنبه
!!!
دو سه روز پیش، دقیقا یادم نیست کی، وقتی صفحه یاهو رو باز کردم چشمم به این خبر افتاد که یه دختر جوونِ بلژیکی رو سایت Ebay به ۵۰۰۰۰ یورو Virginity ش رو به حراج گذاشته با این پیغام که "دیگه وقتشه که خودم رو از شرّش خلاص کنم و ....."!
http://fr-ca.etre.yahoo.com/la-virginit%C3%A9-t-elle-perdu-sa-valeur-20110506-064920-213.html
ظاهراً این موجیه که از سالِ ۲۰۰۹-۲۰۰۸ شروع شده، و دخترهای ۱۹-۱۸ ساله آمریکایی برای تهیه هزینه تحصیلی و گاهی کمک به خونواده که سرمایه زندگی ندارند این کار رو میکنن. یادم میاد همون سالها اولین باری که این خبر رو خوندم یه دخترِ ۱۸ ساله برای تهیه هزینه تحصیلش این اعلان رو رو سایت زده بود! برام جالب و شوکآور بود، حراجِ Virginity رویِ Ebay , این مطلب رو دنبال میکردم، و یه آقای مسنی هم خریدار بود، ضمنِ اینکه بحثِ خود فروشی هم نبود، به عنوانِ یه سرمایه بهش نگاه میشد که حالا به وقتِ نیاز باید تبدیل به پولش کرد، البته همون موقع هم نظرات متفاوت بود. نقدهای زیادی هم شاید شد، به هر حال یه ابتکار بود شاید! و شاید از قبل هم بوده و من نمیدونم.
ایریس و ریمه میگند، این خود فروشی و فحشاست، میگم این دخترهای جوون به این مساله به عنوانِ تنها داراییشون نگاه میکنند و سرش معامله میکنند برای بهبودِ زندگیشون و حتما تقاضا هم داره و جواب داده، و ما چون تو شرایطِ اونها نیستیم نمیتونیم قضاوت کنیم! ایریس دماغش رو چین میندازه، سرد نگام میکنه و یه پیف پیف میکنه، عکس العملی که همیشه در مقابل چیزهایی که نمیپسنده انجام میده، مخصوصاً اگر مغایر با کلامِ خدا باشه! در هر حال این مساله خیلی شخصیه، خصوصیترین بخشِ زندگیِ یه دختره که بستگی زیادی به مذهب، فرهنگ، اصولِ اخلاقی و زادگاهش داره، و نقشِ مهمی رو هم تو زندگیش بازی میکنه! که من اصلا وارد بحثش نمیشم، هر کسی خودش میدونه و اصول اخلاقی و اعتقاداتش، نه حفظش رو تحسین میکنم نه از دست دادنش رو تقبیح و یا برعکس...
http://fr-ca.etre.yahoo.com/la-virginit%C3%A9-t-elle-perdu-sa-valeur-20110506-064920-213.html
ظاهراً این موجیه که از سالِ ۲۰۰۹-۲۰۰۸ شروع شده، و دخترهای ۱۹-۱۸ ساله آمریکایی برای تهیه هزینه تحصیلی و گاهی کمک به خونواده که سرمایه زندگی ندارند این کار رو میکنن. یادم میاد همون سالها اولین باری که این خبر رو خوندم یه دخترِ ۱۸ ساله برای تهیه هزینه تحصیلش این اعلان رو رو سایت زده بود! برام جالب و شوکآور بود، حراجِ Virginity رویِ Ebay , این مطلب رو دنبال میکردم، و یه آقای مسنی هم خریدار بود، ضمنِ اینکه بحثِ خود فروشی هم نبود، به عنوانِ یه سرمایه بهش نگاه میشد که حالا به وقتِ نیاز باید تبدیل به پولش کرد، البته همون موقع هم نظرات متفاوت بود. نقدهای زیادی هم شاید شد، به هر حال یه ابتکار بود شاید! و شاید از قبل هم بوده و من نمیدونم.
ایریس و ریمه میگند، این خود فروشی و فحشاست، میگم این دخترهای جوون به این مساله به عنوانِ تنها داراییشون نگاه میکنند و سرش معامله میکنند برای بهبودِ زندگیشون و حتما تقاضا هم داره و جواب داده، و ما چون تو شرایطِ اونها نیستیم نمیتونیم قضاوت کنیم! ایریس دماغش رو چین میندازه، سرد نگام میکنه و یه پیف پیف میکنه، عکس العملی که همیشه در مقابل چیزهایی که نمیپسنده انجام میده، مخصوصاً اگر مغایر با کلامِ خدا باشه! در هر حال این مساله خیلی شخصیه، خصوصیترین بخشِ زندگیِ یه دختره که بستگی زیادی به مذهب، فرهنگ، اصولِ اخلاقی و زادگاهش داره، و نقشِ مهمی رو هم تو زندگیش بازی میکنه! که من اصلا وارد بحثش نمیشم، هر کسی خودش میدونه و اصول اخلاقی و اعتقاداتش، نه حفظش رو تحسین میکنم نه از دست دادنش رو تقبیح و یا برعکس...
هنوز دو دقیقه نگذشته که سلامش رو علیک گفتم که میپرسه: چند وقته اینجایین؟
- ۶ سال و نیم.
- چه کار کردین این مدت؟
- درس خوندم، فوقِ لیسانس و الان هم که دکترا.
-همه این سالها رو درس خوندین؟!!! که چی بشه؟! پس زندگی چی؟!!
هیچ توضیحی ندادم فقط نگاش کردم، همین!
ولی انقدر تحقیر و بی ارزشی تو کلام، نگاه و لحنِ صحبتِ این پسرِ ۲۴-۲۳ ساله ایرانی که به پول و اصرارِ باباجون، ۴-۳ ماهه به قولِ خودش به کبک تبعید شده که یه لیسانس زبانِ فرانسه بگیره بود که قهوهای می کرد همه حس وحال درس خوندنِ، شوق و ذوقِ فرستادن مقاله برای فلان مجله علمی و تلاش برای خوندن پست دکترا تو لابراتوارِ ناسا (JPL) رِو!
- ۶ سال و نیم.
- چه کار کردین این مدت؟
- درس خوندم، فوقِ لیسانس و الان هم که دکترا.
-همه این سالها رو درس خوندین؟!!! که چی بشه؟! پس زندگی چی؟!!
هیچ توضیحی ندادم فقط نگاش کردم، همین!
ولی انقدر تحقیر و بی ارزشی تو کلام، نگاه و لحنِ صحبتِ این پسرِ ۲۴-۲۳ ساله ایرانی که به پول و اصرارِ باباجون، ۴-۳ ماهه به قولِ خودش به کبک تبعید شده که یه لیسانس زبانِ فرانسه بگیره بود که قهوهای می کرد همه حس وحال درس خوندنِ، شوق و ذوقِ فرستادن مقاله برای فلان مجله علمی و تلاش برای خوندن پست دکترا تو لابراتوارِ ناسا (JPL) رِو!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۴, شنبه
یکی دو هفته هست که هوا بدجور گرفته ست و میباره، یکی دو روز آفتابی شد و دوباره ابری و بارونی، قراره تا چند روز همین وضع باشه.
امروز هم سرِ کار بودم، ۵شنبه عصر هم. خیلی کارم رو دوست دارم، اصلا یه حال و هوای دیگه داره، یه جور زندگیه ... نه که این سالهای اینجا همیشه تو محیطهای علمی و پژوهشی بودم، این تنوع عالیه ..... راستش من همیشه فعال بودم، از دوره دبیرستان، در طول سال و تابستونها، تو کتابخونه محل به صورتِ داوطلبانه و رایگان ریاضی و زبانِ انگلیسی درس میدادم. از سالِ دوم دانشگاه هم رفتم دبیرستان و به صورتِ حق التدریس ریاضی درس دادم، اون موقع اصلا تصمیم نداشتم دبیر بشم، سالِ اولی که کنکور دادم دبیریِ ریاضی قبول شدم ولی نرفتم، بعد از دانشگاه هم که دیگه به کارم علاقه مند بودم و موندم و رفتم هنرستان و پیش دانشگاهی، تنوع داشت، کارم رو دوست داشتم و بیشتر از هر چیز بودن با نوجوونها رو، شاگردهام رو خیلی دوست داشتم و ارتباطمون هم همیشه خوب بود، زرنگ و تنبل هم نداشت برام، خودشون مهم بودند، خودِ خودشون، هر چند که دبیرِ سختگیر و منضبطی بودم، خیلی ...
تو همون سالها، مدیریتِ یه آموزشگاهِ خصوصیِ زبان انگلیسی پیشنهاد شد که پذیرفتم و هنوز بعد از ۷ سال اسمم به عنوانِ مدیر مسول رو تابلو و پایِ همه نامهها هست و خودِ مؤسس کارها رو انجام میده، نمیدونم چرا شخصِ دیگهای رو استخدام نمیکنه، منفعتِ مالی برای من نداره! یکی دو سال قبل از اومدنم هم با برادر وسطی یه شرکت کامپیوتری زدیم که در زمینه سخت افزار، نرم افزار، آموزش و خرید و فروش کامپیوتر فعالیت میکردیم، و از اونجاییکه هر دومون شاغل بودیم و عصر ها و شبها به اونجا میرسیدیم خسته مون میکرد، همزمان فرصتِ خوبی پیش اومد و محل و امتیازِ یه آموزشگاه کامپیوتر رو خریدیم و من رفتم اونجا و چند ماه بعد هم که همه رو گذاشتم و اومدم اینجا...
اینجا هم که درس بود و تحقیق، اگر کار هم بود تو همین زمینه بود، ارتباطاتِ اینجا هم چه ایرانی و چه غیرِ ایرانی با افرادی از همین محیطها بود و من دلم هوایِ تازه میخواست، هوای مردمِ کوچه و بازار رو داشتم... و این کار الان همین حالت رو برام داره... ارتباط با آدمهای دیگه، از همه نوع، از همه قشر و تو دنیای حقیقی .... آقاجون نمیدونه کار میکنم، مونیک هم ... فقط برادر وسطی میدونه و مامان...
از کارِ جدید بگم و آدمها که بیشتر بازدید کننده هستند تا خریدار. اکثرا زوج هستند، جوون و کم سنّ و سال، پیر، خیلی پیر، همجنسگرا..... و در کلّ چند دسته هستند:
توریستهای آمریکایی، توریستهای پولدار و دماغ سربالایی هستند که خیلی راحت خرید میکنند، در موردِ تاریخچه یه جنس آنتیک میپرسند مثلا یه کاسه سرامیک که نقاشیش کارِ دسته، ۷۰۰$، یا یه قالیچه ایرانی دستباف ۲۰۰۰$ ، چونه نمیزنند، دوبار سه بار هم نمیرند که بیان...
توریستهای ژاپنی، آروم، بی سر و صدا، شگفت زدگی شون رو از چشمهاشون میشه خوند و اینکه آروم و مودب میان نزدیک و میگند که بوتیک زیبایی دارید، پولدارند، فکر میکنند و بعد خرید.
یه سری توریست ها، گروههای ۵-۴ نفره خانومهای بالای ۵۰ سال که شاید تازه بازنشسته شدند و وقتی میان تو قبل از هر چیز قیمت رو میپرسند، خیلی هم پر سر و صدا ابراز احساسات میکنند wowwwwwww ....همیشه هم یه چیزی برای یادگاری برمیدارند، یه شال پشمی ایرانی، یه دستبند، نظر زخم، چشم،....
یه سری هم کبکیها هستند که تیپهای مختلفند، پیرزنپیرمردهای پولدار، جوانهای شاد و شلوغ، زوجهای میانسال و آرومتر... هر خریدی هم که میکنند، مخصوصا اگر خرید برای خانم باشه و آقا پول بده، همون دم صندوق همدیگه رو میبوسند، لب میدند، نه یه بار دو بار حالا.... انگار آقا یه کارِ خارق العاده کرده باشه،... به سنّ و سال هم ربطی نداره.... امروز یه خانومی شاید بالای ۷۵ سال یه انگشتر انتخاب کرد گرون هم بود، جلوی صندوق داشت فکر میکرد که با توجه به قیمتش بگیره یا نه، خوشش اومده بود که شوهرش گفت من حساب میکنم.... انقدر ذوق کرد که نگو، کلی لب دادند و لب گرفتند... روزِ اول خجالت میکشیدم، لبخند میزدم و سرم رو مینداختم پایین و خودم رو با نوشتنِ فاکتور مشغول میکردم، امروز ولی عادی بود همون لبخند رو با نگاه بهشون میزدم دلم میخواد یه بار این زوجهای همجنسگرا که کم هم نیستند و میان مخصوصاً اونهایی که تیپهای محترمی دارند و نمیتونی تشخیص بدی از ظاهرشون، خرید کنند و عکس العملشون رو ببینم...
هندیها، پاکستانیها، دستههای چند نفری هستند از پیر تا جوون و چند تا بچه، خرید هم نمیکنند و فقط سؤال میکنند...
و اما ایرانیهایی که تا به الان دیدم، توریست بودند و از شهرهای دیگه اومدند، خرید نمیکنند و همش هم معتقدند که همه این آنتیکها از ایران اومده و ما بهترینها رو داریم، یه چیزی رو نشون میده میگه وای این کارِ اصفهانه! مثلا میگم نه ترکه، هندیه یا مال مراکشه میگه واااا نه، بهترش رو ایران داریم، منظورشون اینه که هنر نزدِ ایرانیان است و بس!
"دَوید" با همه اینکه مؤدب و متینه، مستقیم و غیرِ مستقیم شجره نامه من رو در آورد، از سنّ و سال، خونواده، خواهر و برادر، آشپزی میکنم یا نه؟ ایرانی یا غیر ایرانی و....همه رو پرسید. فقط مونده یه سؤال، که اون رو هم منتظرم که به زودی بپرسه! سوالیِ که فقط ایرانیها میپرسند، و حتما هم میپرسند، حتی اونهایی که ادعایِ روشنفکری دارند حالا یا مستقیم یا به واسطه.... نمیدونی در جواب چی بگی، انقدر که این سؤال شخصیه، گاهی تو معذوریت میمونی و گاهی هم اعتماد میکنی و جواب میدی ... این یکی از مهمترین تفاوتهای ما با کاناداییها یا کبکیها که من بهتر میشناسمشونه، حدودِ ۵ ساله که Jean-Pierre رو میشناسم و رفت و آمد خونوادگی دارم، ارتباطم هم کاری شروع شد و سوپروایزرم بوده هنوز یه بار نپرسیده چند سالته؟ یا بگه تنهایی؟ ازدواج کردی یا نه؟ چرا؟ هیچ... مونیک هم، تازه خانم هم هست...البته انقدر با تجربه هست که بفهمه پشت این چهره آروم و شاد با رفتارِ ملایم، خطِ قرمزهای پر رنگی هست!
با این کار، وقتِ آزادم کمه، دیگه نمیتونم هر ساعتی که دلم خواست برم Gym, دوچرخه سواری یا شنا. برنامه Gym ثابت سه یا چهار روز صبحِ زود قبل از ۶:۳۰. شنا که همیشه شبها میرفتم حالا تعداد دفعاتش کم شده، ۲ شب در هفته، دوچرخه سواری هم تقریبا ۴-۳ شب و عصر که وقت بشه یک تا دو ساعت...
با تمامِ این حرفها کارم رو دوست دارم، خودم رو تو موقعیتِهای مختلف محک میزنم و میشناسم، گاهی یه رفتارهایی از خودم میبینم که انتظار ندارم، مثلا با تمام ادعاهای که دارم که ملیّت، نژاد، مذهب و .... آدمها رو متمایز نمیکنه و همه مساویند، میبینم که نه من هم گاهی فرق میدم به نژاد مختلف، یعنی برام فرق میکنه یه کبکی با یه هندی.....
در کلّ از دلتنگیها که بگذریم، زندگی این روزها خوبه
امروز هم سرِ کار بودم، ۵شنبه عصر هم. خیلی کارم رو دوست دارم، اصلا یه حال و هوای دیگه داره، یه جور زندگیه ... نه که این سالهای اینجا همیشه تو محیطهای علمی و پژوهشی بودم، این تنوع عالیه ..... راستش من همیشه فعال بودم، از دوره دبیرستان، در طول سال و تابستونها، تو کتابخونه محل به صورتِ داوطلبانه و رایگان ریاضی و زبانِ انگلیسی درس میدادم. از سالِ دوم دانشگاه هم رفتم دبیرستان و به صورتِ حق التدریس ریاضی درس دادم، اون موقع اصلا تصمیم نداشتم دبیر بشم، سالِ اولی که کنکور دادم دبیریِ ریاضی قبول شدم ولی نرفتم، بعد از دانشگاه هم که دیگه به کارم علاقه مند بودم و موندم و رفتم هنرستان و پیش دانشگاهی، تنوع داشت، کارم رو دوست داشتم و بیشتر از هر چیز بودن با نوجوونها رو، شاگردهام رو خیلی دوست داشتم و ارتباطمون هم همیشه خوب بود، زرنگ و تنبل هم نداشت برام، خودشون مهم بودند، خودِ خودشون، هر چند که دبیرِ سختگیر و منضبطی بودم، خیلی ...
تو همون سالها، مدیریتِ یه آموزشگاهِ خصوصیِ زبان انگلیسی پیشنهاد شد که پذیرفتم و هنوز بعد از ۷ سال اسمم به عنوانِ مدیر مسول رو تابلو و پایِ همه نامهها هست و خودِ مؤسس کارها رو انجام میده، نمیدونم چرا شخصِ دیگهای رو استخدام نمیکنه، منفعتِ مالی برای من نداره! یکی دو سال قبل از اومدنم هم با برادر وسطی یه شرکت کامپیوتری زدیم که در زمینه سخت افزار، نرم افزار، آموزش و خرید و فروش کامپیوتر فعالیت میکردیم، و از اونجاییکه هر دومون شاغل بودیم و عصر ها و شبها به اونجا میرسیدیم خسته مون میکرد، همزمان فرصتِ خوبی پیش اومد و محل و امتیازِ یه آموزشگاه کامپیوتر رو خریدیم و من رفتم اونجا و چند ماه بعد هم که همه رو گذاشتم و اومدم اینجا...
اینجا هم که درس بود و تحقیق، اگر کار هم بود تو همین زمینه بود، ارتباطاتِ اینجا هم چه ایرانی و چه غیرِ ایرانی با افرادی از همین محیطها بود و من دلم هوایِ تازه میخواست، هوای مردمِ کوچه و بازار رو داشتم... و این کار الان همین حالت رو برام داره... ارتباط با آدمهای دیگه، از همه نوع، از همه قشر و تو دنیای حقیقی .... آقاجون نمیدونه کار میکنم، مونیک هم ... فقط برادر وسطی میدونه و مامان...
از کارِ جدید بگم و آدمها که بیشتر بازدید کننده هستند تا خریدار. اکثرا زوج هستند، جوون و کم سنّ و سال، پیر، خیلی پیر، همجنسگرا..... و در کلّ چند دسته هستند:
توریستهای آمریکایی، توریستهای پولدار و دماغ سربالایی هستند که خیلی راحت خرید میکنند، در موردِ تاریخچه یه جنس آنتیک میپرسند مثلا یه کاسه سرامیک که نقاشیش کارِ دسته، ۷۰۰$، یا یه قالیچه ایرانی دستباف ۲۰۰۰$ ، چونه نمیزنند، دوبار سه بار هم نمیرند که بیان...
توریستهای ژاپنی، آروم، بی سر و صدا، شگفت زدگی شون رو از چشمهاشون میشه خوند و اینکه آروم و مودب میان نزدیک و میگند که بوتیک زیبایی دارید، پولدارند، فکر میکنند و بعد خرید.
یه سری توریست ها، گروههای ۵-۴ نفره خانومهای بالای ۵۰ سال که شاید تازه بازنشسته شدند و وقتی میان تو قبل از هر چیز قیمت رو میپرسند، خیلی هم پر سر و صدا ابراز احساسات میکنند wowwwwwww ....همیشه هم یه چیزی برای یادگاری برمیدارند، یه شال پشمی ایرانی، یه دستبند، نظر زخم، چشم،....
یه سری هم کبکیها هستند که تیپهای مختلفند، پیرزنپیرمردهای پولدار، جوانهای شاد و شلوغ، زوجهای میانسال و آرومتر... هر خریدی هم که میکنند، مخصوصا اگر خرید برای خانم باشه و آقا پول بده، همون دم صندوق همدیگه رو میبوسند، لب میدند، نه یه بار دو بار حالا.... انگار آقا یه کارِ خارق العاده کرده باشه،... به سنّ و سال هم ربطی نداره.... امروز یه خانومی شاید بالای ۷۵ سال یه انگشتر انتخاب کرد گرون هم بود، جلوی صندوق داشت فکر میکرد که با توجه به قیمتش بگیره یا نه، خوشش اومده بود که شوهرش گفت من حساب میکنم.... انقدر ذوق کرد که نگو، کلی لب دادند و لب گرفتند... روزِ اول خجالت میکشیدم، لبخند میزدم و سرم رو مینداختم پایین و خودم رو با نوشتنِ فاکتور مشغول میکردم، امروز ولی عادی بود همون لبخند رو با نگاه بهشون میزدم دلم میخواد یه بار این زوجهای همجنسگرا که کم هم نیستند و میان مخصوصاً اونهایی که تیپهای محترمی دارند و نمیتونی تشخیص بدی از ظاهرشون، خرید کنند و عکس العملشون رو ببینم...
هندیها، پاکستانیها، دستههای چند نفری هستند از پیر تا جوون و چند تا بچه، خرید هم نمیکنند و فقط سؤال میکنند...
و اما ایرانیهایی که تا به الان دیدم، توریست بودند و از شهرهای دیگه اومدند، خرید نمیکنند و همش هم معتقدند که همه این آنتیکها از ایران اومده و ما بهترینها رو داریم، یه چیزی رو نشون میده میگه وای این کارِ اصفهانه! مثلا میگم نه ترکه، هندیه یا مال مراکشه میگه واااا نه، بهترش رو ایران داریم، منظورشون اینه که هنر نزدِ ایرانیان است و بس!
"دَوید" با همه اینکه مؤدب و متینه، مستقیم و غیرِ مستقیم شجره نامه من رو در آورد، از سنّ و سال، خونواده، خواهر و برادر، آشپزی میکنم یا نه؟ ایرانی یا غیر ایرانی و....همه رو پرسید. فقط مونده یه سؤال، که اون رو هم منتظرم که به زودی بپرسه! سوالیِ که فقط ایرانیها میپرسند، و حتما هم میپرسند، حتی اونهایی که ادعایِ روشنفکری دارند حالا یا مستقیم یا به واسطه.... نمیدونی در جواب چی بگی، انقدر که این سؤال شخصیه، گاهی تو معذوریت میمونی و گاهی هم اعتماد میکنی و جواب میدی ... این یکی از مهمترین تفاوتهای ما با کاناداییها یا کبکیها که من بهتر میشناسمشونه، حدودِ ۵ ساله که Jean-Pierre رو میشناسم و رفت و آمد خونوادگی دارم، ارتباطم هم کاری شروع شد و سوپروایزرم بوده هنوز یه بار نپرسیده چند سالته؟ یا بگه تنهایی؟ ازدواج کردی یا نه؟ چرا؟ هیچ... مونیک هم، تازه خانم هم هست...البته انقدر با تجربه هست که بفهمه پشت این چهره آروم و شاد با رفتارِ ملایم، خطِ قرمزهای پر رنگی هست!
با این کار، وقتِ آزادم کمه، دیگه نمیتونم هر ساعتی که دلم خواست برم Gym, دوچرخه سواری یا شنا. برنامه Gym ثابت سه یا چهار روز صبحِ زود قبل از ۶:۳۰. شنا که همیشه شبها میرفتم حالا تعداد دفعاتش کم شده، ۲ شب در هفته، دوچرخه سواری هم تقریبا ۴-۳ شب و عصر که وقت بشه یک تا دو ساعت...
با تمامِ این حرفها کارم رو دوست دارم، خودم رو تو موقعیتِهای مختلف محک میزنم و میشناسم، گاهی یه رفتارهایی از خودم میبینم که انتظار ندارم، مثلا با تمام ادعاهای که دارم که ملیّت، نژاد، مذهب و .... آدمها رو متمایز نمیکنه و همه مساویند، میبینم که نه من هم گاهی فرق میدم به نژاد مختلف، یعنی برام فرق میکنه یه کبکی با یه هندی.....
در کلّ از دلتنگیها که بگذریم، زندگی این روزها خوبه
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۱, چهارشنبه
!!!
یه چیزی بگم، من امروز یه ایمیل گرفتم از یکی از خانومهای مسنِ ایرونی، از قدیمیهای کبک. دکتر بهش گته باید تحرکش رو زیاد کنه و با انجامِ ورزشی که دوست داره، حتما وزنش رو کم کنه. حالا ایشون از من خواسته که یه کلاس رقص بگذارم، و قول هماهنگی کلاس و ثبتِ نام شاگردهای با پشتکار و ساعی رو هم داده! فکر کن، آخرِ عمری... چه رزومهای بشه بعدها رزومه ام!!! فقط یه بار تو یه مهمونی با هم بودیم، مهمونی سالِ نو. پیشنهادش هم خیلی جدیه!
پیشنهادِ باحالیه البته!!!
پیشنهادِ باحالیه البته!!!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۰, سهشنبه
پروانهها پرواز میکنند!
شنبه شبِ دو هفته پیش، وقتی ایریس برگشت خونه هم خوشحال بود و هم کمی تو فکر! لباسش رو عوض کرد، پیژامه ش رو پوشید و اومد تو اتاقِ من، دراز کشید رو تخت.داشتم کتاب میخوندم، پرسیدم: چه خبر؟ چه خبر از پروانه ها؟ جواب داد: هیچ چی، هیچ چیزِ تازه، مثلِ همیشه باز هم گفت که تو خیلی مهربونی "Tu es si gentille!" فقط همین تعریف رو میکنه! گفتم که غلط نکنم تو رو مثلِ خواهر بزرگش دوست داره. گفت: اوه پروین، اوه نه! همونطور دراز کشیده برگشت رو شکم و صورتش رو تو دستهاش قایم کرد. بدجنسی کردم (نمیدونم چرا این پسره به دلم نمیشینه البته برای ایریس) گفتم حالا باز مثلِ خواهر بزرگش ببینه که بهتره تا مثلِ مادربزرگش! یه دفعه برگشت به پشت دراز کشید و دستش رو گذاشت رو شکمش و گفت: آاخ پروین... پروانه ها، پروانهها مردند!
فرداش گفتم: ایریس، دیشب شوخی کردم، نظرِ من چه اهمیتی داره، به دلت گوش بده، هر چی اون بگه درسته! هر آدمی یه جور دوست داشتنش رو نشون میده، مطمئن باش دوستت داره وگرنه وقت نمیگذاشت برای با تو بیرون رفتن. (میدونستم دلیلِ محکمی نیست!)
شنبه گذشته، بعد از ظهر، اولین روزِ کارم با هم اومدند اونجا. یعنی خدا من رو بکشه ایریس با این انتخابت! درسته من به ظاهر اهمیت میدم، حالا نه در حدِ "کلارک گیبل" باشه در نقشِ "رت باتلر" و نه مثلِ "جورج کلونی" در همه نقش هاش... ولی بابا مردی گفتند، زنی گفتند، یه ابهتی یه چیزی.... ایریس، قد بلنده و درشت، خوشگل هم هست با رفتاری متین و موقر. پسره هم خوبه ولی هم کوتاهتره و هم مثلِ پسربچهها میمونه، حتما ویژگیهای خوبی داره که ایریس انتخابش کرده، نگرانیِ من از اینه که این دختر خودش رو مجبور کرده باشه که امیدوارم که اینطور نباشه و خوب انتخاب کرده باشه. چون فکر میکنه که دیر شده و ممکنه زمانِ بچه دار شدنش بگذره، مذهبیِ معتقدیه و انتخابش فقط از بینِ افراد مذهبیه و کسانی که حتما به کلیسا میرند .... یه خداپدربیامرزی هم تو دوستاش بهش گفته که تناسب فیزیک مرد و زن مهم نیست و مرد اگر از نظر جثه از زن کوتاهتر و کوچکتر باشه تو اتاق خواب بهتر رفتار میکنه!!!
خلاصه، من شب زودتر اومده بودم خونه، خسته نشسته بودم تو آشپزخونه که شنگول و سرحال رسید، نشست و کمی از محلِ کارم تعریف کرد و منتظر بود که من حرفی بزنم، باز بدجنسی کردم و نگاش کردم که گفت: خب نظرت چیه؟ به نظرت خیلی کوتاهتر و کوچیکتر از منه؟ گفتم خوبه، ولی یه ذرّه فکر کن و سعی کن بفهمی نگاه اون به این ارتباط چیه؟ تو به این ارتباط جدی فکر میکنی، مطمئن بشو که نگاهِ اون هم همینطوره نه اینکه برای اون، فقط این یه ارتباطِ دوستانه است.ایریس، دلم نمیخواد اشکات رو ببینم. (به خدا دیشب یه ساعت فقط تو اتاقِ درّه، ساکت نگاش میکردم و اون زار میزد از دست دوست پسرش، خدا شاهده قلبم درد گرفته بود، اینا رو به ایریس نگفتم). گفت :اون گفت که تو دخترِ مهربونی هستی! که سر این مهربونی کلی خندیدیم... میگم تو مهربونی، من هم که مهربونم... پس چی!! لطفا هر وقت این جمله ش تغییر کرد بهم بگو.... دو روز بعد گفت که تعریفِ دیگهای هم کرده... خدا رو شکر!
امشب از درد شکم، زیرِ شکم، پا، همونطور دولایی دارم آشپزی میکنم (آاخ مامان کجایی؟!!) که میرسه، خوشحال میاد کنارم، میبینه حالم خوب نیست...آروم شروع میکنه به حرف زدن: بهت گفتم که چیزِ دیگه و هم گفته غیر از " تو خیلی مهربونی"! میگم آره، ادامه میده و میدونی که بهم گفته: ال بل و... که خیلی به این ارتباط فکر کرده، دعا کرده و میخواد که این ارتباط به ازدواج برسه! از من هم خواسته که این کار رو بکنم و به ازدواج فکر کنم..... اوه ه ه پروین هنوز خیلی زوده، فقط ۵ هفته هست که همدیگه رو میشناسیم! خوشحال میشم میبوسمش و میگم: مدت زمان مهم نیست، مهم اینه که مطمئن باشید از انتخابتون، این همون چیزیه که تو میخواستی .....وادامه میدم: اگر هر وقتِ دیگه بود و این کیسه آبجوش رو روی شکمم نداشتم یه آهنگ عروسی میگذاشتم و ....... خیلی خوشحاله، من هم خوشحالم به خوشحالیش ...
میگم میدونی تو سومین نفری هستی که تو این ۵-۴ روزه داری اینجور خبری رو بهم میدی و خوشبختانه هر ۳ تاتون هم خوشحالید و منتظر بودید!
فرداش گفتم: ایریس، دیشب شوخی کردم، نظرِ من چه اهمیتی داره، به دلت گوش بده، هر چی اون بگه درسته! هر آدمی یه جور دوست داشتنش رو نشون میده، مطمئن باش دوستت داره وگرنه وقت نمیگذاشت برای با تو بیرون رفتن. (میدونستم دلیلِ محکمی نیست!)
شنبه گذشته، بعد از ظهر، اولین روزِ کارم با هم اومدند اونجا. یعنی خدا من رو بکشه ایریس با این انتخابت! درسته من به ظاهر اهمیت میدم، حالا نه در حدِ "کلارک گیبل" باشه در نقشِ "رت باتلر" و نه مثلِ "جورج کلونی" در همه نقش هاش... ولی بابا مردی گفتند، زنی گفتند، یه ابهتی یه چیزی.... ایریس، قد بلنده و درشت، خوشگل هم هست با رفتاری متین و موقر. پسره هم خوبه ولی هم کوتاهتره و هم مثلِ پسربچهها میمونه، حتما ویژگیهای خوبی داره که ایریس انتخابش کرده، نگرانیِ من از اینه که این دختر خودش رو مجبور کرده باشه که امیدوارم که اینطور نباشه و خوب انتخاب کرده باشه. چون فکر میکنه که دیر شده و ممکنه زمانِ بچه دار شدنش بگذره، مذهبیِ معتقدیه و انتخابش فقط از بینِ افراد مذهبیه و کسانی که حتما به کلیسا میرند .... یه خداپدربیامرزی هم تو دوستاش بهش گفته که تناسب فیزیک مرد و زن مهم نیست و مرد اگر از نظر جثه از زن کوتاهتر و کوچکتر باشه تو اتاق خواب بهتر رفتار میکنه!!!
خلاصه، من شب زودتر اومده بودم خونه، خسته نشسته بودم تو آشپزخونه که شنگول و سرحال رسید، نشست و کمی از محلِ کارم تعریف کرد و منتظر بود که من حرفی بزنم، باز بدجنسی کردم و نگاش کردم که گفت: خب نظرت چیه؟ به نظرت خیلی کوتاهتر و کوچیکتر از منه؟ گفتم خوبه، ولی یه ذرّه فکر کن و سعی کن بفهمی نگاه اون به این ارتباط چیه؟ تو به این ارتباط جدی فکر میکنی، مطمئن بشو که نگاهِ اون هم همینطوره نه اینکه برای اون، فقط این یه ارتباطِ دوستانه است.ایریس، دلم نمیخواد اشکات رو ببینم. (به خدا دیشب یه ساعت فقط تو اتاقِ درّه، ساکت نگاش میکردم و اون زار میزد از دست دوست پسرش، خدا شاهده قلبم درد گرفته بود، اینا رو به ایریس نگفتم). گفت :اون گفت که تو دخترِ مهربونی هستی! که سر این مهربونی کلی خندیدیم... میگم تو مهربونی، من هم که مهربونم... پس چی!! لطفا هر وقت این جمله ش تغییر کرد بهم بگو.... دو روز بعد گفت که تعریفِ دیگهای هم کرده... خدا رو شکر!
امشب از درد شکم، زیرِ شکم، پا، همونطور دولایی دارم آشپزی میکنم (آاخ مامان کجایی؟!!) که میرسه، خوشحال میاد کنارم، میبینه حالم خوب نیست...آروم شروع میکنه به حرف زدن: بهت گفتم که چیزِ دیگه و هم گفته غیر از " تو خیلی مهربونی"! میگم آره، ادامه میده و میدونی که بهم گفته: ال بل و... که خیلی به این ارتباط فکر کرده، دعا کرده و میخواد که این ارتباط به ازدواج برسه! از من هم خواسته که این کار رو بکنم و به ازدواج فکر کنم..... اوه ه ه پروین هنوز خیلی زوده، فقط ۵ هفته هست که همدیگه رو میشناسیم! خوشحال میشم میبوسمش و میگم: مدت زمان مهم نیست، مهم اینه که مطمئن باشید از انتخابتون، این همون چیزیه که تو میخواستی .....وادامه میدم: اگر هر وقتِ دیگه بود و این کیسه آبجوش رو روی شکمم نداشتم یه آهنگ عروسی میگذاشتم و ....... خیلی خوشحاله، من هم خوشحالم به خوشحالیش ...
میگم میدونی تو سومین نفری هستی که تو این ۵-۴ روزه داری اینجور خبری رو بهم میدی و خوشبختانه هر ۳ تاتون هم خوشحالید و منتظر بودید!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه
جالب و متفاوت....
یک هفته است که آسمون ابری و دلگیره و به شدت میباره، سطحِ پیاده روها و خیابونها پوشیده شده از کرمهای خاکی!
شنبه ۷ می ۲۰۱۱، کارِ جدید رو شروع کردم. ساعت ۱۰ صبح تو مسیری که میرفتم به سمت Vieux Québec به یاد خانم آخوندی ناظم دوم و سومِ راهنماییم بودم که چقدر نمره انضباط کم میکرد برای چهار تا تارِ مو، کفش تق تقی، و... به خاطرِ "جلب توجه" و همینطور مربی پرورشی که از گناه صدا و نحوه صحبت کردن میگفت و حالا بعد از این همه سال، این سرِ دنیا، تو سّنی که میتونستم دختری به اون سنّ و سال داشته باشم، همینطور که قدم میزدم زیرِ بارون به اونها و حرفهاشون فکر میکردم!
قرار بود ساعت ۱۰ اونجا باشم که ۵ دقیقه زود رسیدم، دختر بچه خوشگلی پشتِ میز نشسته بود و با کامپیوتر بازی میکرد. "کلر" هم مشغول صحبت با دو زوج توریست انگلیسی-زبان بالای ۷۰ سال بود، رو به یکی از آقایون میکنه و میگه پروین، ایرانیه و رو به من میگه ایشون عراقیه! چهره آقا باز میشه و میگه در واقع پدر مادرم ایرانی بودند، ارومیه، ولی عراق بزرگ شدم و ۴۵ سال هم است که کانادا هستم. با خوشحالی به فارسی حرف میزنم، میگه متأسفانه بلد نیستم به جز چند کلمه. میتونست با زحمت بگه "ایصفهان کشنگه" و "خداحافظ"! تا لحظه آخر که خانومش که یه خانم شیک و پر افاده کانادایی بود، خرید کنه ، کنارم ایستاد و با حسرت از شهرهای ایران حرف زد، تهران، اصفهان... میپرسه چند وقته اینجائی؟ چه کار میکنی؟ و میگه تو هم برنمیگردی.... گفتم برمیگردم، برای پدر و مادرم برمیگردم، دلیلی نداشتم توضیح بدم ولی مهربون بود...!
"کلر" من و دختر رو به هم معرفی میکنه. دخترم آنا، ۸ سالشه و منتظره که پدرش بیاد دنبالش. اول فکر کردم دخترِ "رئیسم" ه. ولی گفت که نه، اونها تازه دو ساله که با هم آشنا شدند. اسمِ "رئیسم" هست "دَوید"به انگلیسی هم "دیوید"، فارسیش که: "داوود". از الان دیگه اسمش رو میگم مثلِ بقیه "Jean-Pierre ، مونیک.
کلر، ۴۷ سالشه، بلوند، سفید و توپر با چهرهای چند ملیتی، میتونه ترک ترکیه باشه، ایرانی، مراکشی، کبکی، و.... تو زمینه "بیمه" درس خونده تو یکی از وزارتخونهها کار تحقیقاتی میکنه، مدتیه که تو این بوتیک مشغوله، این شعبه رو یک سال میشه که افتتاح کردند، حالا تصمیم داره که مرخصیِ بدونِ حقوق بگیره و اینجا رو بگردونه.
"دَوید، تو دههٔ ۴۰ زندگیشه حدوداً ۴۵-۴۴ سال، خوش قیافه است و خندههای با نمکی داره، وقتی میخنده مثلِ پسر بچهها میشه. کت و شلوار و کراوات میپوشه، در کلّ شیک، محترم و مودبه و مثلِ اکثرِ مردهای ایرانی شوخه. با هم فارسی حرف میزنیم. روزهای تعطیل چند ساعتی رو میاد اینجا.
بعد از من،"استفان" و "محمود" اومدند. "استفان"، کبکیه، قد بلند و خیلی لاغر، سنش رو معلوم نمیکنه به نظر بالای ۳۸-۳۷ سال میاد، تکنسینه ولی همه کار میکنه. یه کلاه کاسکت رو سرشه که از پشت موهای کم پشت و فرفریش زده بیرون، فکر کنم جلوی موهاش ریخته. یک پیراهن مردونه گشاد و بلند به یه شلوار جین گشاد تنشه. مهربونه و پرحرف و حواسش به همه چی و همه جا هست، هر یکی دو ساعت هم میره بیرون که سیگار بکشه.
"محمود"، الجزایریه، باید تو دههٔ ۵۰ زندگیش باشه، قد بلند، چهارشونه و دندونپزشکه، ۱۷ ساله که اینجاست، تو رشته خودش کار نمیکنه، چون برای پذیرفته شدنِ مدرکش باید یه سری امتحان میگذروند که نگذرونده. خانومش "شهزاد"، پزشکه و این امتحانها رو گذرونده به به عنوانِ پزشکِ خانواده کار میکنه که اتفاقاً دکترِ "دَویده"!
حسنِ کار کردنِ اینجا اینه که رئیس، کارفرما، کارمند، صندقدار، تکنسین همه با هم کار میکنند و فرقی ندارند، تفاوتشون در حقوقِ دریافیتیه!
بابای "آنا" اومد دنبالش، "کلر " ما رو به هم معرفی میکنه، برخوردِ دوستانهای با هم دارند.
از صبح موزیکِ ملایمی پخش میشد، میپرسم موزیکِ ایرانی دوست داری؟ میگه آره، رادیو جوان رو روشن میکنم. صدای موزیک ایرانی پیچید تو محیط. "کلر" ، "دوستت دارم" رو تو ترانههای ایرانی میفهمه و سریع تکرار میکنه.از استعدادِ "آنا" در رقص میگه و اینکه دلش میخواد دخترش رقصنده بشه، بهش میگم، من هم رقصیدن رو دوست دارم، هر رقصی ولی خب رقصِ شرقی رو ترجیح میدم!
کیفِ پولم رو یادم رفته بود، فکر کن، همین اولین روز مجبور بشی برای خریدن قهوه و ناهار قرض بگیری، البته من چیز نگفتم، "کلر" پرسید نمیخوایی ناهار بخوری که جریان رو گفتم و خوب بهم پول داد که بهش برگردوندم.
موبایلِ بدبختم افتاد زمین و خورد شد با این حال هم زنگ میخورد و هم پیغام میگرفت چه صوتی چه نوشتاری! ولی نمیتونستم جواب بدم، خیلی باوفا بود این بیچاره، هزار و یک بلا سرش اومد حتی افتاد تو آبهای خلیج هودسن ولی باز از کار نیفتاد، ظریف و خوشرنگ هم بود، حالا باید ببرم و عوضش کنم هنوز گارانتی داره. این هم یک اتفاقِ دیگه روز اولِ کار...
از بوتیک بگم، محاله کسی از اونجا رد بشه و یه سر نیاد تو، و وقتی هم که وارد شد بسته به شخصیتِ خودش ابراز احساسات و شگفت زدگی نکنند، از زیبایی آنتیک ها، دکوراسیون... بعد میرند و دوباره میان، دو بار سه بار،... گاهی بازدید- کنندهها با صف میان تو بسکه زیادند، مثلِ اینهائی که میبرنشون گردشِ علمی، ربطی هم به هم ندارند ها.... در حینِ اینکه به سوالهاشون جواب میدیم باید شیش دانگ حواسمون هم باشه که چیزی بلند نکنند با اینکه مجهز به سیستم امنیتی مدار بسته و دوربینهای کنترل کننده هم هستیم!
اولین فاکتور رو "کلر" زد و از دومی رو به من داد، در این حال، فرصت کوتاهی که میشد در موردِ تغییر دکور میپرسید و خب من هم پیشنهاداتی میدادم و تقریبا هم خوب بود و به فروشِ بیشتر کمک میکرد، و هر کدوم از اینها رو هم هر با به "دوید" میگفت. پروین این رو کرد، سریع فروش رفت، پروین اون رو گفت خیلی مفید بود،... خدا رو شکر تا حالا....
روزِ اول تا ۷ شب بودم. "استفان" ساعت ۵ با خوشحالی رفت، ظاهراً با یه خانومی تازه آشنا شده و شام دعوت بود، ذوقی داشت که نگو، به همه گفت.
امروز دو چیز رو فهمیدم و اینکه، هیچ نظارتی به قیمت گذاری نیست، مثلِ همه جای دنیا تو منطقه توریستی یه شهر قیمتها فرق میکنه، میخواستم قهوه بگیرم، "استفان" رفت گرفت و گفت تو رو نمیشناسند و فکر میکنند که توریستی بهت گرون میدند، و برای ماها کمتر از نصفه قیمته.
دیگه اینکه، "کلر" گفت که قیمت نقره بالا رفته وباید قیمتها رو تغییر بدیم. این کار رو به من سپرد و گفت که چطور با توجه به وزن، نوعِ سنگِ به کار رفته و یه سری تخمینها این کار رو بکنم، با این روش تغییرِ قیمتها بسیار زیاده.
یا اینکه گاهی مشتری که با پولِ نقد خرید میکنه قیمتی رو پیشنهاد میده که حتی زیرِ قیمت اتیکت خورده و بدونِ تکس و اینها هم میپذیرند، به عنوان مثال یه آینه و کنسولِ نقره کارِ ایرانی که حدودِ ۷۰۰۰$ میشد، خانومی پیشنهاد داد به ۵۰۰۰$ و اینها هم پذیرفتند.
شب وقتی برمیگشتم خونه، با همه خستگیِ سر پا ایستادن از ۱۰ صبح تا ۷ شب حس خوبی داشتم، و جالب اینکه با اینکه دو تا کامپیوتر جلوم بود یه بار هم وارد اینترنت نشدم، به جز همون موقع انتخاب "رادیو جوان"...
شنبه ۷ می ۲۰۱۱، کارِ جدید رو شروع کردم. ساعت ۱۰ صبح تو مسیری که میرفتم به سمت Vieux Québec به یاد خانم آخوندی ناظم دوم و سومِ راهنماییم بودم که چقدر نمره انضباط کم میکرد برای چهار تا تارِ مو، کفش تق تقی، و... به خاطرِ "جلب توجه" و همینطور مربی پرورشی که از گناه صدا و نحوه صحبت کردن میگفت و حالا بعد از این همه سال، این سرِ دنیا، تو سّنی که میتونستم دختری به اون سنّ و سال داشته باشم، همینطور که قدم میزدم زیرِ بارون به اونها و حرفهاشون فکر میکردم!
قرار بود ساعت ۱۰ اونجا باشم که ۵ دقیقه زود رسیدم، دختر بچه خوشگلی پشتِ میز نشسته بود و با کامپیوتر بازی میکرد. "کلر" هم مشغول صحبت با دو زوج توریست انگلیسی-زبان بالای ۷۰ سال بود، رو به یکی از آقایون میکنه و میگه پروین، ایرانیه و رو به من میگه ایشون عراقیه! چهره آقا باز میشه و میگه در واقع پدر مادرم ایرانی بودند، ارومیه، ولی عراق بزرگ شدم و ۴۵ سال هم است که کانادا هستم. با خوشحالی به فارسی حرف میزنم، میگه متأسفانه بلد نیستم به جز چند کلمه. میتونست با زحمت بگه "ایصفهان کشنگه" و "خداحافظ"! تا لحظه آخر که خانومش که یه خانم شیک و پر افاده کانادایی بود، خرید کنه ، کنارم ایستاد و با حسرت از شهرهای ایران حرف زد، تهران، اصفهان... میپرسه چند وقته اینجائی؟ چه کار میکنی؟ و میگه تو هم برنمیگردی.... گفتم برمیگردم، برای پدر و مادرم برمیگردم، دلیلی نداشتم توضیح بدم ولی مهربون بود...!
"کلر" من و دختر رو به هم معرفی میکنه. دخترم آنا، ۸ سالشه و منتظره که پدرش بیاد دنبالش. اول فکر کردم دخترِ "رئیسم" ه. ولی گفت که نه، اونها تازه دو ساله که با هم آشنا شدند. اسمِ "رئیسم" هست "دَوید"به انگلیسی هم "دیوید"، فارسیش که: "داوود". از الان دیگه اسمش رو میگم مثلِ بقیه "Jean-Pierre ، مونیک.
کلر، ۴۷ سالشه، بلوند، سفید و توپر با چهرهای چند ملیتی، میتونه ترک ترکیه باشه، ایرانی، مراکشی، کبکی، و.... تو زمینه "بیمه" درس خونده تو یکی از وزارتخونهها کار تحقیقاتی میکنه، مدتیه که تو این بوتیک مشغوله، این شعبه رو یک سال میشه که افتتاح کردند، حالا تصمیم داره که مرخصیِ بدونِ حقوق بگیره و اینجا رو بگردونه.
"دَوید، تو دههٔ ۴۰ زندگیشه حدوداً ۴۵-۴۴ سال، خوش قیافه است و خندههای با نمکی داره، وقتی میخنده مثلِ پسر بچهها میشه. کت و شلوار و کراوات میپوشه، در کلّ شیک، محترم و مودبه و مثلِ اکثرِ مردهای ایرانی شوخه. با هم فارسی حرف میزنیم. روزهای تعطیل چند ساعتی رو میاد اینجا.
بعد از من،"استفان" و "محمود" اومدند. "استفان"، کبکیه، قد بلند و خیلی لاغر، سنش رو معلوم نمیکنه به نظر بالای ۳۸-۳۷ سال میاد، تکنسینه ولی همه کار میکنه. یه کلاه کاسکت رو سرشه که از پشت موهای کم پشت و فرفریش زده بیرون، فکر کنم جلوی موهاش ریخته. یک پیراهن مردونه گشاد و بلند به یه شلوار جین گشاد تنشه. مهربونه و پرحرف و حواسش به همه چی و همه جا هست، هر یکی دو ساعت هم میره بیرون که سیگار بکشه.
"محمود"، الجزایریه، باید تو دههٔ ۵۰ زندگیش باشه، قد بلند، چهارشونه و دندونپزشکه، ۱۷ ساله که اینجاست، تو رشته خودش کار نمیکنه، چون برای پذیرفته شدنِ مدرکش باید یه سری امتحان میگذروند که نگذرونده. خانومش "شهزاد"، پزشکه و این امتحانها رو گذرونده به به عنوانِ پزشکِ خانواده کار میکنه که اتفاقاً دکترِ "دَویده"!
حسنِ کار کردنِ اینجا اینه که رئیس، کارفرما، کارمند، صندقدار، تکنسین همه با هم کار میکنند و فرقی ندارند، تفاوتشون در حقوقِ دریافیتیه!
بابای "آنا" اومد دنبالش، "کلر " ما رو به هم معرفی میکنه، برخوردِ دوستانهای با هم دارند.
از صبح موزیکِ ملایمی پخش میشد، میپرسم موزیکِ ایرانی دوست داری؟ میگه آره، رادیو جوان رو روشن میکنم. صدای موزیک ایرانی پیچید تو محیط. "کلر" ، "دوستت دارم" رو تو ترانههای ایرانی میفهمه و سریع تکرار میکنه.از استعدادِ "آنا" در رقص میگه و اینکه دلش میخواد دخترش رقصنده بشه، بهش میگم، من هم رقصیدن رو دوست دارم، هر رقصی ولی خب رقصِ شرقی رو ترجیح میدم!
کیفِ پولم رو یادم رفته بود، فکر کن، همین اولین روز مجبور بشی برای خریدن قهوه و ناهار قرض بگیری، البته من چیز نگفتم، "کلر" پرسید نمیخوایی ناهار بخوری که جریان رو گفتم و خوب بهم پول داد که بهش برگردوندم.
موبایلِ بدبختم افتاد زمین و خورد شد با این حال هم زنگ میخورد و هم پیغام میگرفت چه صوتی چه نوشتاری! ولی نمیتونستم جواب بدم، خیلی باوفا بود این بیچاره، هزار و یک بلا سرش اومد حتی افتاد تو آبهای خلیج هودسن ولی باز از کار نیفتاد، ظریف و خوشرنگ هم بود، حالا باید ببرم و عوضش کنم هنوز گارانتی داره. این هم یک اتفاقِ دیگه روز اولِ کار...
از بوتیک بگم، محاله کسی از اونجا رد بشه و یه سر نیاد تو، و وقتی هم که وارد شد بسته به شخصیتِ خودش ابراز احساسات و شگفت زدگی نکنند، از زیبایی آنتیک ها، دکوراسیون... بعد میرند و دوباره میان، دو بار سه بار،... گاهی بازدید- کنندهها با صف میان تو بسکه زیادند، مثلِ اینهائی که میبرنشون گردشِ علمی، ربطی هم به هم ندارند ها.... در حینِ اینکه به سوالهاشون جواب میدیم باید شیش دانگ حواسمون هم باشه که چیزی بلند نکنند با اینکه مجهز به سیستم امنیتی مدار بسته و دوربینهای کنترل کننده هم هستیم!
اولین فاکتور رو "کلر" زد و از دومی رو به من داد، در این حال، فرصت کوتاهی که میشد در موردِ تغییر دکور میپرسید و خب من هم پیشنهاداتی میدادم و تقریبا هم خوب بود و به فروشِ بیشتر کمک میکرد، و هر کدوم از اینها رو هم هر با به "دوید" میگفت. پروین این رو کرد، سریع فروش رفت، پروین اون رو گفت خیلی مفید بود،... خدا رو شکر تا حالا....
روزِ اول تا ۷ شب بودم. "استفان" ساعت ۵ با خوشحالی رفت، ظاهراً با یه خانومی تازه آشنا شده و شام دعوت بود، ذوقی داشت که نگو، به همه گفت.
امروز دو چیز رو فهمیدم و اینکه، هیچ نظارتی به قیمت گذاری نیست، مثلِ همه جای دنیا تو منطقه توریستی یه شهر قیمتها فرق میکنه، میخواستم قهوه بگیرم، "استفان" رفت گرفت و گفت تو رو نمیشناسند و فکر میکنند که توریستی بهت گرون میدند، و برای ماها کمتر از نصفه قیمته.
دیگه اینکه، "کلر" گفت که قیمت نقره بالا رفته وباید قیمتها رو تغییر بدیم. این کار رو به من سپرد و گفت که چطور با توجه به وزن، نوعِ سنگِ به کار رفته و یه سری تخمینها این کار رو بکنم، با این روش تغییرِ قیمتها بسیار زیاده.
یا اینکه گاهی مشتری که با پولِ نقد خرید میکنه قیمتی رو پیشنهاد میده که حتی زیرِ قیمت اتیکت خورده و بدونِ تکس و اینها هم میپذیرند، به عنوان مثال یه آینه و کنسولِ نقره کارِ ایرانی که حدودِ ۷۰۰۰$ میشد، خانومی پیشنهاد داد به ۵۰۰۰$ و اینها هم پذیرفتند.
شب وقتی برمیگشتم خونه، با همه خستگیِ سر پا ایستادن از ۱۰ صبح تا ۷ شب حس خوبی داشتم، و جالب اینکه با اینکه دو تا کامپیوتر جلوم بود یه بار هم وارد اینترنت نشدم، به جز همون موقع انتخاب "رادیو جوان"...
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سهشنبه
۹۰ دوست داشتنی!
تا الان سال ۹۰ خوب و مهربون بوده، امیدوارم همینطور پیش بره تا آخر، همونطور بشه که قدیمیها گفتند که "سالی که نکوست از بهارش پیداست".
دیروز صبح امتحان داشتم برای گرفتن شهروندی کانادا (Canada Citizenship) و قبول شدم و کمتر از دو ماه دیگه مراسم سوگند خوردن هست و بعد بلافاصله میتونم برای گرفتن پاسپورت اقدام کنم.
آخر هفته گذشته" آ" خونه ش رو جابهجا کرده و من به "خاطر این امتحان نرفته بودم کمکش و بعد از ظهر رفتم دانشگاه لاوال و با "ن" و خودش رفتیم خونه جدید که خیلی دوره ولی تو یه منطقه بسیار زیبا شبیه شهرهای شمال ایرانه و نزدیک رود بزرگ سنتلوران (Fleuve Saint-Laurent). نقاشی ساختمون رو هم تجربه کردم، خوب بود، میگم بچهها بیاین یه شرکت خدماتی بزنیم دیگه استاد شدیم.
عصر زنگ زدم به آقای صاحب نمایشگاه فرش و صنایع دستی ایرانی و برای ساعت ۷ قرار گذاشتیم شعبه تو مرکز خرید. " آ" من رو رسوند به محل قرار. آقای صاحب نمایشگاه و خانم "کلر"، همون خانومی که با هم صحبت کرده بودیم" منتظرم بودند و خیلی دوستانه و گرم برخورد کردند. بعد از معرفی، اولین جملهای که گفت این بود که: چطوری شما ۶ ساله اینجا هستید و من شما رو ندیده بودم؟!! در جوابش گفتم: همون هفتههای اول که تازه رسیده بودم یه روزی با برادرم از اینجا گذشتیم و اینجا رو به من نشون داد ولی خب من هیچ وقت تو نیومده بودم ولی نمایشگاه Vieux Québec خیلی برام جالب بوده و چند باری دوستهام رو برده بودم و آخرین بار هم وقتی با "خانم کلر" صحبت میکردیم پیشنهاد کار دادم. و بعد همون سوالهای معمولی رو پرسید که همه جا میپرسند، کی و به چه انگیزه اومدی کبک؟ الان چه میکنید؟ و یه چند تا سؤال هم پرسید که فقط ایرانیها میپرسند: وضعیت تأهل، زندگی، ماشین،...
از نظر ظاهر ایشون، قد متوسط رو به کوتاهی داره و کمی چاق با رنگ و موی روشن و با رفتاری بسیار محترمانه...وقتی فارسی حرف میزنه، مخصوصا پشت تلفن، لهجه مشهدی داره... "کلر" گفته بود که دوست دختر یا پارتنر ایشونه البته کلمهای رو به کار برده بود که حتی میشد همسر تعبیر کرد، ولی آقا موقع معرفی گفت: "خانوم کلر" رو که میشناسید و چیز دیگهای نگفت و بین صحبتها هم یه جایی گفت که دختر خوبیه، میتونه همه چی رو به شما بگه تا جا بیفتید...ولی به نظر میومد نقش کلیدیتری داره! ظاهراً صحبتهاش موثر بوده و از نظر ایشون من پذیرفته شده بودم، و فقط میخواسته آشنا بشه و دیگه حالا براش ۱۰۰% شده بود، رزومه هم نخواست. از نظر من هم که مساله تموم شده بود چون جدای از فضای اون نمایشگاه و محل، من میخواستم که یه خرده از محیط آروم دانشگاه و تحقیق دور بشم و با توجه به روحیه اجتماعیم این تصمیم رو گرفته بودم که این زمستون گذشته بهم خیلی سخت گذشت.
یکی دو بار دیگه باز همون جمله رو تکرار کرد که: عجیبه ، چطور ۶ ساله اینجا هستید و من ندیدمتون!!! فکر کنم تا آخرین لحظه که از اونجا بیام این سؤال تو ذهنش بود... نگاش که در طول مکالمه این رو میگفت...
و این سوژهای شد که تا امروز صبح که میومدم هر یکی دو دقیقه یک بار میگفتم راستی بچهها بهتون گفتم که رییسم بهم گفت: چطور ۶ ساله..... دیگه دیشب آخر شب "ن" میگفت پروین حامله کردی ما رو... بسه!
به " آ" میگم در مورد تو هم حرف زدم که بهترین دوست ایرانیم هستی، "رئیسم" مایله که با تو آشنا بشه، "ن" شاکی شده میگه چرا از من حرف نزدی (ما سه تا دوست نزدیک همیم از همون ۶ سال پیش تا به حال)، میگم ببین نمیتونستم همین اولین برخورد از تو هم بگم، بادی گارد که نمیخواد که!
از "م" مالکیت هیچ وقت خوشم نمیاد و تا اونجا که بتونم به کار نمیبرم، ولی از کلمه "رئیسم" خیلی خوشم میاد، در واقع این "م" آخرش هیچ مالکیتی رو برام نمیاره که برعکس...
در طول مکالمه ما که به فارسی بود، "کلر" مشغول بود ولی حواسش هم بود و گاهی وارد مکالمه هم میشد البته به فرانسه... وسط مکالمه آقای رئیس برگشت بهش گفت: مادام پروین خوب حرف میزنه (دیگه اگه فارسی رو هم قرار بود بد حرف بزنم که ... خدا به داد برسه بعدها، انگلیسی و فرانسه...)، شنبه چه ساعتی هستی که کارش رو شروع کنه؟! حتی دیگه ازم نپرسید که موافقم با شرایطی که میگه و یا کلاس نگذاشت که بگه بهتون زنگ میزنیم. خوبیش اینه که با اینکه ایشون سالهاست که اینجاست این رو رعایت کرد و من هم... برخلاف فرهنگ اینجا، توتویی نکردیم و همینطور آقا و خانم اول اسم رو از قلم ننداختیم، حالا تا بعد نمیدونم.... و "کلر جواب داد و سریع هم گفت: راحتی قسمت زیورآلات و سنگهای قیمتی کار کنی؟ در جوابش میگم باشه... در واقع همون طور که گفتم، اونها تصمیمشون رو گرفته بودند... بهش میگم نیمهوقت میخوام کار کنم (نیمه وقت یعنی زیر ۱۵ ساعت) ولی اینجوری که ایشون گفت میشه بیش از ۲۸ ساعت... ۲ روز آخر هفته که "کلر" هست رو ترجیح میدم که باشم هم اطلاعت میگیرم و هم اینکه یه جورایی باهاش راحتترم...
تو مسیر برگشت به خونه " آ" بهش میگم نمیدونی با چه فخری از نداشته هام میگفتم به کسی که پول خردش میلیون دلاره... همسر، بچه، خونه، ماشین،.... میگم همون موقع که به این سوالها جواب میدادم که اصلا تو هیچ مصاحبهای نمیپرسند، به خودم گفتم: شما زمانی اسمت "فخری خانم" نبوده، پروین جان؟!!
خلاصه که دیروز خیلی روز خوبی بود و خدا حسابی همرام بود.... و از شنبه کار شروع میشه و یه خرده هیجان زندگی بالاتر میره... خستگی داره ولی منظم تر میشم...
دیروز صبح امتحان داشتم برای گرفتن شهروندی کانادا (Canada Citizenship) و قبول شدم و کمتر از دو ماه دیگه مراسم سوگند خوردن هست و بعد بلافاصله میتونم برای گرفتن پاسپورت اقدام کنم.
آخر هفته گذشته" آ" خونه ش رو جابهجا کرده و من به "خاطر این امتحان نرفته بودم کمکش و بعد از ظهر رفتم دانشگاه لاوال و با "ن" و خودش رفتیم خونه جدید که خیلی دوره ولی تو یه منطقه بسیار زیبا شبیه شهرهای شمال ایرانه و نزدیک رود بزرگ سنتلوران (Fleuve Saint-Laurent). نقاشی ساختمون رو هم تجربه کردم، خوب بود، میگم بچهها بیاین یه شرکت خدماتی بزنیم دیگه استاد شدیم.
عصر زنگ زدم به آقای صاحب نمایشگاه فرش و صنایع دستی ایرانی و برای ساعت ۷ قرار گذاشتیم شعبه تو مرکز خرید. " آ" من رو رسوند به محل قرار. آقای صاحب نمایشگاه و خانم "کلر"، همون خانومی که با هم صحبت کرده بودیم" منتظرم بودند و خیلی دوستانه و گرم برخورد کردند. بعد از معرفی، اولین جملهای که گفت این بود که: چطوری شما ۶ ساله اینجا هستید و من شما رو ندیده بودم؟!! در جوابش گفتم: همون هفتههای اول که تازه رسیده بودم یه روزی با برادرم از اینجا گذشتیم و اینجا رو به من نشون داد ولی خب من هیچ وقت تو نیومده بودم ولی نمایشگاه Vieux Québec خیلی برام جالب بوده و چند باری دوستهام رو برده بودم و آخرین بار هم وقتی با "خانم کلر" صحبت میکردیم پیشنهاد کار دادم. و بعد همون سوالهای معمولی رو پرسید که همه جا میپرسند، کی و به چه انگیزه اومدی کبک؟ الان چه میکنید؟ و یه چند تا سؤال هم پرسید که فقط ایرانیها میپرسند: وضعیت تأهل، زندگی، ماشین،...
از نظر ظاهر ایشون، قد متوسط رو به کوتاهی داره و کمی چاق با رنگ و موی روشن و با رفتاری بسیار محترمانه...وقتی فارسی حرف میزنه، مخصوصا پشت تلفن، لهجه مشهدی داره... "کلر" گفته بود که دوست دختر یا پارتنر ایشونه البته کلمهای رو به کار برده بود که حتی میشد همسر تعبیر کرد، ولی آقا موقع معرفی گفت: "خانوم کلر" رو که میشناسید و چیز دیگهای نگفت و بین صحبتها هم یه جایی گفت که دختر خوبیه، میتونه همه چی رو به شما بگه تا جا بیفتید...ولی به نظر میومد نقش کلیدیتری داره! ظاهراً صحبتهاش موثر بوده و از نظر ایشون من پذیرفته شده بودم، و فقط میخواسته آشنا بشه و دیگه حالا براش ۱۰۰% شده بود، رزومه هم نخواست. از نظر من هم که مساله تموم شده بود چون جدای از فضای اون نمایشگاه و محل، من میخواستم که یه خرده از محیط آروم دانشگاه و تحقیق دور بشم و با توجه به روحیه اجتماعیم این تصمیم رو گرفته بودم که این زمستون گذشته بهم خیلی سخت گذشت.
یکی دو بار دیگه باز همون جمله رو تکرار کرد که: عجیبه ، چطور ۶ ساله اینجا هستید و من ندیدمتون!!! فکر کنم تا آخرین لحظه که از اونجا بیام این سؤال تو ذهنش بود... نگاش که در طول مکالمه این رو میگفت...
و این سوژهای شد که تا امروز صبح که میومدم هر یکی دو دقیقه یک بار میگفتم راستی بچهها بهتون گفتم که رییسم بهم گفت: چطور ۶ ساله..... دیگه دیشب آخر شب "ن" میگفت پروین حامله کردی ما رو... بسه!
به " آ" میگم در مورد تو هم حرف زدم که بهترین دوست ایرانیم هستی، "رئیسم" مایله که با تو آشنا بشه، "ن" شاکی شده میگه چرا از من حرف نزدی (ما سه تا دوست نزدیک همیم از همون ۶ سال پیش تا به حال)، میگم ببین نمیتونستم همین اولین برخورد از تو هم بگم، بادی گارد که نمیخواد که!
از "م" مالکیت هیچ وقت خوشم نمیاد و تا اونجا که بتونم به کار نمیبرم، ولی از کلمه "رئیسم" خیلی خوشم میاد، در واقع این "م" آخرش هیچ مالکیتی رو برام نمیاره که برعکس...
در طول مکالمه ما که به فارسی بود، "کلر" مشغول بود ولی حواسش هم بود و گاهی وارد مکالمه هم میشد البته به فرانسه... وسط مکالمه آقای رئیس برگشت بهش گفت: مادام پروین خوب حرف میزنه (دیگه اگه فارسی رو هم قرار بود بد حرف بزنم که ... خدا به داد برسه بعدها، انگلیسی و فرانسه...)، شنبه چه ساعتی هستی که کارش رو شروع کنه؟! حتی دیگه ازم نپرسید که موافقم با شرایطی که میگه و یا کلاس نگذاشت که بگه بهتون زنگ میزنیم. خوبیش اینه که با اینکه ایشون سالهاست که اینجاست این رو رعایت کرد و من هم... برخلاف فرهنگ اینجا، توتویی نکردیم و همینطور آقا و خانم اول اسم رو از قلم ننداختیم، حالا تا بعد نمیدونم.... و "کلر جواب داد و سریع هم گفت: راحتی قسمت زیورآلات و سنگهای قیمتی کار کنی؟ در جوابش میگم باشه... در واقع همون طور که گفتم، اونها تصمیمشون رو گرفته بودند... بهش میگم نیمهوقت میخوام کار کنم (نیمه وقت یعنی زیر ۱۵ ساعت) ولی اینجوری که ایشون گفت میشه بیش از ۲۸ ساعت... ۲ روز آخر هفته که "کلر" هست رو ترجیح میدم که باشم هم اطلاعت میگیرم و هم اینکه یه جورایی باهاش راحتترم...
تو مسیر برگشت به خونه " آ" بهش میگم نمیدونی با چه فخری از نداشته هام میگفتم به کسی که پول خردش میلیون دلاره... همسر، بچه، خونه، ماشین،.... میگم همون موقع که به این سوالها جواب میدادم که اصلا تو هیچ مصاحبهای نمیپرسند، به خودم گفتم: شما زمانی اسمت "فخری خانم" نبوده، پروین جان؟!!
خلاصه که دیروز خیلی روز خوبی بود و خدا حسابی همرام بود.... و از شنبه کار شروع میشه و یه خرده هیجان زندگی بالاتر میره... خستگی داره ولی منظم تر میشم...
اشتراک در:
پستها (Atom)