۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

یه روزِ بهاریِ خوب!

- میتونیم بیرون بشینیم؟ آخه هوا خیلی‌ خوبه.

دختر جوون مشکی‌ پوش با موهای بلند و بلوند همونطور که دولا شده دو تا منو برداره، میگه باید بررسی‌ کنم. با همون منوهای تو دستش میره بیرون. هنوز تراس رستوران آماده نیست، میزِ گردِ کوچیکی رو آماده میکنه و ما میشینیم. روم رو می‌کنم به علی‌ و میگم، چه روزِ خوبی‌ اومدی کبک، تو با خودت آفتاب رو آوردی! میدونی‌ دو هفته هوا افتضاح بود، ابری، بارونی، سرد، پر باد با آسمون خاکستری و غمگین.

تا غذامون رو انتخاب کنیم و سفارش بدیم، که این خیلی‌ هم طول میکشه بسکه یه ریز حرف می‌زنیم، دو تا پسرِ جوون میان و بقیه میز‌ها رو آماده میکنند.
از اینور اونور حرف می‌زنیم، من از ایران، نامزدی برادر کوچیکه خیلی‌ خوشحال میشه، از فامیل... اون از دختر خوشگلِ ۴ ساله ش و از پسر شیطون ۲ سالش، از خانومش که تازه درسش رو شروع کرده... از زندگی‌ میگیم، زندگی‌ اینجا، اونجا...از کار، درس،.... گذرِ عمر رو تو سر و صورتش میبینم، موهاش کاملا جو گندمی شده، جاافتاده شده حسابی‌، یه بابایِ خوب، یه مردِ مهربون... گذرِ سالها رو نمیفهمم، مگر دوستهای قدیمی‌ رو ببینم یا بچه‌هایی‌ که به دنیا اومدنشون رو شاهد بودم، خودم که حس می‌کنم تو همون سالهای ۲۸-۲۷ سالگی موندگار شدم. ازش میپرسم تغییر کردم؟ میگه راستش به یه خانمِ خارجی‌ راحت میتونی‌ بگی‌ خوشگل شدی یا ... ولی‌ با ایرانی‌ها یه خرده سخته گفتنِ این کلمات ولی‌ از همون لحظه که دیدمت میخواستم بگم که لاغر شدی و عالی‌ و چارتا تعریفِ دیگه میکنه که خوشم اومد، شنیدنش شیرین بود...
یه خرده که می‌گذره از برادر کوچیکه میگم که این روز‌ها بیمارستانه، از پاره شدنِ معده اش و عملِ سختی که داشته و این هفته بدی که گذروندم و روزی چند بار با ایران در تماسم ،از اینکه "اردیبهشت" میرفت که دوباره "اردیجهنم"مون بشه، ... نگران میشه، میگم خطر رفع شده و دیگه زمان و مراقبت لازم داره برای خوب شدن!
انقدر سرمون به حرف و یاد آوری خاطرات گرم بود که نفهمیدیم چقدر گذشته، از اومدورفتهای گارسونِ جوون، و سوالهایی که میپرسه در مورد رضایت از غذا میفهمم که انگار خیلی‌ نشستیم!
هوا عالیه، عالی‌، یه روزِ خوب اردیبهشتی... کنار رودِ سنت لوران قدم می‌زنیم، وقتِ بیشتری نداره و باید کم کم برگردیم، ساعت ۴ با استادش قرار داره تو ایستگاهِ اتوبوس که برگردند دانشگاهِ لاوال، فردا هم جلسه‌ دارند، و فردا شب برمیگرده.
وقتِ باقیمونده رو میریم تو تراس Starbucks خیابون Grand Alée میشینیم و قهوه و شیرینیمون رو می‌خوریم. این شعبه Starbucks رو دوست دارم، شبهایِ زمستون به یادِ زمستونهای باغ، کنارِ شعله‌های قرمز و آبی‌ چوب مصنوعی‌ شومینه قشنگش، رو کاناپه مخملِ قرمز میشینم و همزمان با خوردنِ قهوه درس می‌خونم، و غروبهای تابستون به خاطرِ درختِ تنومندی که سایه انداخته رو تراس، و من رو یادِ درخت چنارِ قدیمی‌ کنار جوی آب خونه میندازه میام و میشینم پشتِ میزِ کوچیک و گردی که دور از این درخت قرار داره و قهوه میخورم و کتاب می‌خونم گاهی‌ هم آدمها رو نگاه می‌کنم ...

لا‌به‌لای آدمهای تو پیاده رو، استادش رو میبینم که که از سمتِ پارلمان میاد، مکث میکنه جلوی کافه و بعد به ساعتش نگاهی‌ میندازه، ظاهراً تخمین میزنه وقتِ خوردنِ یه قهوه رو؟ براش دست تکون میدم، نمی می‌بینه، کلا توجه نداره، با هم دست تکون میدیدم، و علی‌ صداش میکنه میاد پیشمون، خوشحاله که همینجا همدیگه رو دیدند، میره تو و با یه لیوان قهوه و یه کیکِ کوچیکِ خامه دار برمیگرده. میپرسه روزِ خوبی‌ داشتید؟ سؤال میکنه، نحوه آشناییمون، نسبتمون،و.... جواب میده که خواهر‌زاده‌های من برادر‌زاده‌های پروینند. چشمای استادش که یه خانمِ امریکایی میانسال و مجرده برق میزنه و با خنده رو به من میگه ا..‌ پس یه جشن عروسی مشترک داشتید؟ کی‌؟ میگه ۱۳-۱۲ سال پیش... میگم۱۷ سال! زمان زود گذشته پسر، خیلی‌ زود...از آشناییمون میگه که برمیگرده به دوستی‌‌های قدیمی‌ آقاجون و .... اوه ه ه ه، اون میگه و من لبخندی میزنم و میرم تو اون سالهای دور....اولین باری که علی‌ رو دیدم دبیرستانی بود، من هم شاید تازه دیپلم گرفته بودم، بعد‌ها رتبه ۷-۶ کنکور شد و اومد تهران دانشگاهِ شریف ... و بعد هم که عروسی‌ِ برادر‌بزرگه ما با خواهر بزرگه اونها و رفتنشون از ایران... و بعد، من شدم خواهرِ بزرگشون..

از پنجشنبه شبها و روز‌های جمعه باغ میگه، برنامه‌های کوه، کتابخوانی، تئاتر، سینما .... گاهی‌ بیش از ۵۰ نفر آدمِ متفاوت، سنهای مختلف، عقاید متفاوت، مذهبی‌، غیرِ مذهبی‌، قرتی، سربراه... از خالجون و شوهرش گرفته، بچه های فامیل، نوه دایی‌های مامان، نوه عمه ها،... دوستهای من از رشت، کرمان، مشهد، اصفهان.... می‌رفتیم کوه، برمیگشتیم پایِ اون چنار مینشستیم، مامان و آقاجون میومدند پیشمون، چائی تازه دم با صفای اونها... افشین دف میزد، امیر تار، نیما و رضا سه‌تار، امیر از سیما - بینا می‌خوند"نگاری نو قد چار شونه داری لیلا خانم..." آنا هم با اون صدای باز و قشنگش از مرضیه "من عاشقمُ گنهکار، آیا همه شما بیگناهید ...."، دلکش، محمدِ نوری و.... چه روز‌هایی بود علی‌، حالا اینجا فرسنگ‌ها دور از خونه داری از چی‌ میگی‌، من رو به کجا بردی پسر...
استاد با خوشحالی گوش میده و گاهی‌ چیزی میپرسه... به من نگاه میکنه و لبخند میزنه، من هم ... سوالی میپرسه، حواسم نیست ظاهراً مربوط به خانومشه، که جواب میده: پروین دومین نفری بود که سهیلا رو بهش معرفی‌ کردم....سالن خنکِ سینما عصرِ جدید، عصرِ یه پنجشنبه پاییزی، اوایلِ پاییز سال ۷۹، اسمِ فیلم رو یادم نیست،دو تا دخترِ جوون دانشجو منتظرمند، یکیشون ساده‌پوش تر... سهیلا، یه دخترِ خوش چشم‌ابروی شیرازی، ۲۲-۲۱ سال شاید، با خنده ای شیرین و نگاهی‌ نگران، هم سنّ و سال شاگردهای سالهای قبلم، شاید فکر میکرد نظرِ من خیلی‌ مهمه در تصمیم این مهندس جوون، تک پسرِخونواده، اولین نوه پسری یه فامیلِ بزرگ که کلی‌ براش نقشه‌ها کشیده بودند .... بعد از فیلم رفتیم رستوران سنتی‌ "آقا‌بزرگ" اول بولوار کشاورز، نزدیک میدون ولیعصر، اون موقع‌ها مدتی‌ پاتوقم بود...از همه جا حرف زدیم الا حرفِ اصلی‌، قبل از بیرون اومدن، بهش گفتم: علی‌ عزیزِ فامیله و عزیزِ علی‌ هم برای ما عزیزه، به دلم نشسته بود... باید از قولِ خودم حرف میزدم نه همه، ولی‌ گفتم، نگاهش آروم شد... تو ماشین موقع اومدن به کرج، با سمی از فیلم گفتیم، از آقا‌بزرگ، از در، از دیوار... علی‌ طاقت نیاورد، محجوبانه پرسید: نظرت چی‌ بود؟ گفتم: سه تا صفت در این دختر دیدم یک: مهربونه، دو گرمه و سه بی‌ حد دوستت داره، چرتکه ننداخته، و همه اینها خوبه، با این دختر خوشبختی‌! زیرِ لب گفت: میخواستم مطمئن بشم! گفتم باش... و یکی‌ از بهترین و ایده‌ال ترین زوج‌هایی‌ هستند که میشناسم!
حالا دیگه داره از من میگه، شخصیتم، خصوصیاتِم، کارهام،... از سالهای دور تا الان.... لبخند میزنم و گوش میدم... اینهائی که میگه منم یا بودم... چه جالب... خودم رو به خودم یاد آوری میکنه....دنیا چه کوچیکه، کندرو، مشهد، تهران، کبک....
بعد هم که قبل از من اومد ونکوور، دانشگاه UBC برای دکترا، بچه‌ها اینجا دنیا اومدند و الان هم که مشغول به کار شده...

شبش هم سارا زنگ زد، از دوستهای قدیمی‌ رزیدانسِ دانشگاه لاوال، خونه "ا" بود. خونه "ا" جائیه شبیه روستاهای شمالِ ایران، سبز، زیبا و آروم. من هم رفتم اونجا، شب خیلی شاد و خوبی‌ داشتیم... چهار‌شنبه، یکی‌ از بهترین روزهائی بود که این سالها اینجا داشتم!

۲ نظر:

Test گفت...

معلومه این سارا خیلی دختر خوب و با معرفتی هست. تو هم ازش یاد بگیر بهش سر بزن.

س.

روزهای پروین گفت...

همینطوره که شما میفرمایید، چشم بهش سر میزنم (-: