۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

و بارِ دیگر؛ ۳۱ اردیبهشت!

ووقتی‌ اون شبِ سیاه ۳۱ اردیبهشت مامان رسید بالا سرِ بیژن، به حالتِ سجده توی نهرِ آب افتاده بود. صورتش رو چسبوند به صورتِ خودش هنوز گرم بود و زبونش لای دندوناش گیر کرده بود. سریع رسوندنش بیمارستان: "متأسفانه نیم ساعته که تموم کرده، سکته مغزی!"
تو جیبش یه برگه تا شده بود با دو شعر نوشته شده روی هر صفحه، یکی از "سهراب سپهری"
در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی‌‌آمیخت،
و کَسی‌ کَس را نمیدید از ر‌ه نزدیک
یک نفر از صخره‌های کوه بالا میرفت
......


و دیگری: شعری از هوشنگ ابتهاج "دیر است گالیا":

دیر است گالیا !

در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان

عشق من و تو ؟! آه
این هم حکایتی است
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان

شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت بر روی خاک
زیباست رقص و ناز سر انگشتهای تو بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی ی انسان گرفته رنگ
از تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بیگناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان

دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه ی رهایی ی لب ها و دست هاست
عصیان زندگی است
دیر است گالیا
به ره افتاد کاروان

در روی من مخند
شیرینی ی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد زین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش قلبهای شاد
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
به ره افتاد کاروان
دیر است گالیا


بیژن رفت ولی‌ یاد و خاطره ش همیشه با ماست. نه با غم و نه با کینه و نفرت بلکه زنده، عمیق و پویا، مثلِ خودش، وقتی‌ که حضور داشت!