۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

جالب و متفاوت....

یک هفته است که آسمون ابری و دلگیره و به شدت میباره، سطحِ پیاده رو‌ها و خیابونها پوشیده شده از کرمهای خاکی!
شنبه ۷ می ۲۰۱۱، کارِ جدید رو شروع کردم. ساعت ۱۰ صبح تو مسیری که میرفتم به سمت Vieux Québec به یاد خانم آخوندی ناظم دوم و سومِ راهنماییم بودم که چقدر نمره انضباط کم میکرد برای چهار تا تارِ مو، کفش تق تقی‌، و... به خاطرِ "جلب توجه" و همینطور مربی‌ پرورشی که از گناه صدا و نحوه صحبت کردن میگفت و حالا بعد از این همه سال، این سرِ دنیا، تو سّنی که میتونستم دختری به اون سنّ و سال داشته باشم، همینطور که قدم میزدم زیرِ بارون به اونها و حرفهاشون فکر می‌کردم!
قرار بود ساعت ۱۰ اونجا باشم که ۵ دقیقه زود رسیدم، دختر بچه خوشگلی‌ پشتِ میز نشسته بود و با کامپیوتر بازی میکرد. "کلر" هم مشغول صحبت با دو زوج توریست انگلیسی‌-زبان بالای ۷۰ سال بود، رو به یکی‌ از آقایون میکنه و میگه پروین، ایرانیه و رو به من میگه ایشون عراقیه! چهره آقا باز میشه و میگه در واقع پدر مادرم ایرانی بودند، ارومیه، ولی عراق بزرگ شدم و ۴۵ سال هم است که کانادا هستم. با خوشحالی‌ به فارسی‌ حرف میزنم، میگه متأسفانه بلد نیستم به جز چند کلمه. میتونست با زحمت بگه "ایصفهان کشنگه" و "خدا‌حافظ"! تا لحظه آخر که خانومش که یه خانم شیک و پر افاده کانادایی بود، خرید کنه ، کنارم ایستاد و با حسرت از شهرهای ایران حرف زد، تهران، اصفهان... میپرسه چند وقته اینجائی؟ چه کار میکنی‌؟ و میگه تو هم برنمیگردی.... گفتم برمی‌گردم، برای پدر و مادرم برمی‌گردم، دلیلی‌ نداشتم توضیح بدم ولی‌ مهربون بود...!
"کلر" من و دختر رو به هم معرفی‌ میکنه. دخترم آنا، ۸ سالشه و منتظره که پدرش بیاد دنبالش. اول فکر کردم دخترِ "رئیسم" ه. ولی‌ گفت که نه، اونها تازه دو ساله که با هم آشنا شدند. اسمِ "رئیسم" هست "دَوید"به انگلیسی‌ هم "دیوید"، فارسیش که: "داوود". از الان دیگه اسمش رو میگم مثلِ بقیه "Jean-Pierre ، مونیک.
کلر، ۴۷ سالشه، بلوند، سفید و توپر با چهره‌ای چند ملیتی، میتونه ترک ترکیه باشه، ایرانی، مراکشی، کبکی، و.... تو زمینه "بیمه‌" درس خونده تو یکی‌ از وزارتخونه‌ها کار تحقیقاتی‌ میکنه، مدتیه که تو این بوتیک مشغوله، این شعبه رو یک سال میشه که افتتاح کردند، حالا تصمیم داره که مرخصیِ بدونِ حقوق بگیره و اینجا رو بگردونه.
"دَوید، تو دههٔ ۴۰ زندگیشه حدوداً ۴۵-۴۴ سال، خوش قیافه است و خنده‌های با ‌نمکی داره، وقتی‌ میخنده مثلِ پسر بچه‌ها میشه. کت و شلوار و کراوات میپوشه، در کلّ شیک، محترم و مودبه و مثلِ اکثرِ مردهای ایرانی شوخه. با هم فارسی‌ حرف می‌زنیم. روز‌های تعطیل چند ساعتی رو میاد اینجا.
بعد از من،"استفان" و "محمود" اومدند. "استفان"، کبکیه، قد بلند و خیلی‌ لاغر، سنش رو معلوم نمیکنه به نظر بالای ۳۸-۳۷ سال میاد، تکنسینه ولی‌ همه کار میکنه. یه کلاه کاسکت رو سرشه که از پشت موهای کم پشت و فرفریش زده بیرون، فکر کنم جلوی موهاش ریخته. یک پیراهن مردونه گشاد و بلند به یه شلوار جین گشاد تنشه. مهربونه و پر‌حرف و حواسش به همه چی‌ و همه جا هست، هر یکی‌ دو ساعت هم میره بیرون که سیگار بکشه.
"محمود"، الجزایریه، باید تو دههٔ ۵۰ زندگیش باشه، قد بلند، چهار‌شونه و دندونپزشکه، ۱۷ ساله که اینجاست، تو رشته خودش کار نمیکنه، چون برای پذیرفته شدنِ مدرکش باید یه سری امتحان میگذروند که نگذرونده. خانومش "شهزاد"، پزشکه و این امتحانها رو گذرونده به‌ به عنوانِ پزشکِ خانواده کار میکنه که اتفاقاً دکترِ "دَویده"!

حسنِ کار کردنِ اینجا اینه که رئیس، کارفرما، کارمند، صندقدار، تکنسین همه با هم کار میکنند و فرقی‌ ندارند، تفاوتشون در حقوقِ دریافیتیه!

بابای "آنا" اومد دنبالش، "کلر " ما رو به هم معرفی میکنه، برخوردِ دوستانه‌ای با هم دارند.
از صبح موزیکِ ملایمی پخش میشد، میپرسم موزیکِ ایرانی دوست داری؟ میگه آره، رادیو جوان رو روشن می‌کنم. صدای موزیک ایرانی پیچید تو محیط. "کلر" ، "دوستت دارم" رو تو ترانه‌های ایرانی میفهمه و سریع تکرار میکنه.از استعدادِ "آنا" در رقص میگه و اینکه دلش میخواد دخترش رقصنده بشه، بهش میگم، من هم رقصیدن رو دوست دارم، هر رقصی ولی‌ خب رقصِ شرقی‌ رو ترجیح میدم!

کیفِ پولم رو یادم رفته بود، فکر کن، همین اولین روز مجبور بشی‌ برای خریدن قهوه و ناهار قرض بگیری، البته من چیز نگفتم، "کلر" پرسید نمیخوایی ناهار بخوری که جریان رو گفتم و خوب بهم پول داد که بهش برگردوندم.
موبایلِ بدبختم افتاد زمین و خورد شد با این حال هم زنگ میخورد و هم پیغام می‌گرفت چه صوتی چه نوشتاری! ولی‌ نمیتونستم جواب بدم، خیلی‌ باوفا بود این بیچاره، هزار و یک بلا سرش اومد حتی افتاد تو آبهای خلیج هودسن ولی‌ باز از کار نیفتاد، ظریف و خوشرنگ هم بود، حالا باید ببرم و عوضش کنم هنوز گارانتی داره. این هم یک اتفاقِ دیگه روز اولِ کار...

از بوتیک بگم، محاله کسی‌ از اونجا رد بشه و یه سر نیاد تو، و وقتی‌ هم که وارد شد بسته به شخصیتِ خودش ابراز احساسات و شگفت زدگی نکنند، از زیبایی آنتیک ها، دکوراسیون... بعد میرند و دوباره میان، دو بار سه بار،... گاهی‌ بازدید- کننده‌ها با صف میان تو بسکه زیادند، مثلِ اینهائی که میبرنشون گردشِ علمی‌، ربطی‌ هم به هم ندارند ها.... در حینِ اینکه به سوالهاشون جواب میدیم باید شیش دانگ حواسمون هم باشه که چیزی بلند نکنند با اینکه مجهز به سیستم امنیتی مدار بسته و دوربینهای کنترل کننده هم هستیم!

اولین فاکتور رو "کلر" زد و از دومی‌ رو به من داد، در این حال، فرصت کوتاهی که میشد در موردِ تغییر دکور میپرسید و خب من هم پیشنهاداتی میدادم و تقریبا هم خوب بود و به فروشِ بیشتر کمک میکرد، و هر کدوم از اینها رو هم هر با به "دوید" میگفت. پروین این رو کرد، سریع فروش رفت، پروین اون رو گفت خیلی‌ مفید بود،... خدا رو شکر تا حالا....
روزِ اول تا ۷ شب بودم. "استفان" ساعت ۵ با خوشحالی رفت، ظاهراً با یه خانومی تازه آشنا شده و شام دعوت بود، ذوقی داشت که نگو، به همه گفت.

امروز دو چیز رو فهمیدم و اینکه، هیچ نظارتی به قیمت گذاری نیست، مثلِ همه جای دنیا تو منطقه توریستی یه شهر قیمتها فرق میکنه، میخواستم قهوه بگیرم، "استفان" رفت گرفت و گفت تو رو نمیشناسند و فکر میکنند که توریستی بهت گرون میدند، و برای ما‌ها کمتر از نصفه قیمته.

دیگه اینکه، "کلر" گفت که قیمت نقره بالا رفته وباید قیمتها رو تغییر بدیم. این کار رو به من سپرد و گفت که چطور با توجه به وزن، نوعِ سنگِ به کار رفته و یه سری تخمینها این کار رو بکنم، با این روش تغییرِ قیمتها بسیار زیاده.

یا اینکه گاهی‌ مشتری که با پولِ نقد خرید میکنه قیمتی رو پیشنهاد میده که حتی زیرِ قیمت اتیکت خورده و بدونِ تکس و اینها هم می‌پذیرند، به عنوان مثال یه آینه و کنسولِ نقره کارِ ایرانی که حدودِ ۷۰۰۰$ میشد، خانومی پیشنهاد داد به ۵۰۰۰$ و اینها هم پذیرفتند.

شب وقتی‌ برمیگشتم خونه، با همه خستگی‌ِ سر پا ایستادن از ۱۰ صبح تا ۷ شب حس خوبی‌ داشتم، و جالب اینکه با اینکه دو تا کامپیوتر جلوم بود یه بار هم وارد اینترنت نشدم، به جز همون موقع انتخاب "رادیو جوان"...

هیچ نظری موجود نیست: