۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

احوالات این روزهای ما

حدودا ۲ هفته پیش سر ظهری به وقت اینجا و شب به وقت ایران، مامان زنگ زد و بعد از سلام احوالپرسی گفت که برادر کوچیکه میخواد ازدواج کنه! ذوقی می‌کنم و شروع می‌کنم به سؤال کردن که طرف کیه؟ کجاست؟ چه کاره است؟ میگه گوشی رو داشته باش، آقاجون برات میگه..... قضیه از این قراره که برادر کوچیکه که ۴-۳ سالی‌ میشه تو یکی‌ از شهرهای شمالی‌ دانشجویه با یکی‌ از همدانشکده‌ای هاش بعد از مدتی‌ آشنائی، تصمیم به ازدواج میگیرند. دو روز بعد از اینکه مامان از سفر برمیگرده، یعنی‌ همون روزی که به من زنگ زدند، ساعت ۳-۲ بعد از ظهر با مامان و آقاجون صحبت میکنه که اگه بشه یه سفر برند شهر عروس خانم و دو خانواده با هم آشنا بشند و رسما صحبت کنند، حالا این دختر خانم از یکی‌ از غربیترین شهرهای کشوره. آقاجون میرند دفترشون و زنگ میزنند به دوستانشون که اهل اون طرفها هستند که کمی‌ در مورد رسم و رسومات اونجا بپرسند و هم اینکه بدونند کجا دارند میرند... میگند: بابا فکر کردم که ببینم کجا میریم، جایی‌ میریم که ما رو بشناسند یا نه... خب از مردهای قدیمیه که افتخارشون به اعتباریه که تو زندگی کسب کردند نه به پول، ماشین و ملک و املاک، درویش مسلک و عارفه، اهل کتاب و مطالعه، مردمدار و معتقد به "خواستن"! ادامه میده بابا از شرق به غرب، اشاره‌ای به خانم برادر بزرگه که مشهدیه، در جوابش به شوخی‌ میگم: همین روزها هم باید شال و کلاه کنید بیایید یه سر بریم شاخ آفریقا دیگه!!! میگه هر چی‌ که شما بگی‌ و هر کی شما بخوای! میگم با مشکل زبان چه می‌کنید؟! جواب میدن: نگران نباش پدر جان، ما از پس خودمون برمیاییم.... برای آقاجون "خواستن" و "خواهان" بودن، حرف اول رو تو زندگی‌ میزنه، حتی اگر با انتخابت مخالف باشه، حتی اگر انتخابت با هیچ معیار و استانداردی نخونه، بدونه خواهانی مخالفت نمیکنه ..... "خواستن" یعنی‌ چیزی بیشتر از "دوست داشتن"...همیشه میتونی‌ رو حمایتش حساب کنی!
خلاصه دوستی‌ قدیمی‌ که از قاضی‌های عالیرتبه و بازنشسته کرج بوده از اهالی اون شهر درمیاد که اتفاقاً تعطیلات نوروز هم اونجا بوده.... هیچ چی‌ دیگه آقای قاضی همون شب رفته خونه عروس خانم برای معرفی‌ خونواده ما و پسری که خواهان دخترشونه و ساعت ۹ شب از خونه عروس خانم زنگ زده و با برادر کوچیکه و آقاجون صحبت کرده و با اونها هم به نیابت از آقاجون حرف زده و همه چی‌ به خوبی‌ تموم شده... چه گفته چه شنیده که اونها هم پذیرفتند.... بعد از ۱۳ بدر مامان، آقاجون و برادر کوچیکه رفتند. برادر بزرگه که انقدر درگیر کار، تحقیق و پروژه‌های دانشجوهاشه که فرصت سرخاروندن نداره، برادر وسطی قرار بوده همراهشون باشه، کارش پژوهش‌ و تحقیقه و چند ساعتی‌ هم تدریس داره دانشگاه و روزی که میخواستند برند با روز تدریسش تلاقی داشته و نتونسته همراهی کنه، خواهر هم که تازه از سفر اومده و مدرسه داشته... هیچ چی‌ دیگه شیک شیک خودشون سه نفر دو روزه رفتند و دختر خانم رو نشون کردند و همه چی‌ به خوبی‌ و خوشی بوده، صدای مامان وقتی‌ که برگشته بودند شاد بود، خیلی‌ خوشش اومده بود، هم از عروس خانم و هم از خونواده .... ظاهراً اونها هم همینطور...این هم از برادر کوچیکه، چقدر من همیشه نگرانش بودم، نگران درسش، دوستاش، زندگیش ....ولی‌ خدا رو شکر که تا اینجا رو به خوبی‌ اومده و برای ادامه هم توکّل به خدا!

خبر دوم اینکه، ایریس سمینارش رو داد و از پروژه ش دفاع کرد، فعلا هم تصمیم نداره دکترا بخونه اینه که میخواد بره. یکی‌ دو ماه پیش بهم گفت و ازم خواست که برای راحت تر بودن، بهتره که خودم کسی‌ رو معرفی‌ کنم به عنوان همخونه، بهش گفتم کسی‌ رو در این حد نمیشناسم و کسانی‌ رو هم که میشناسم بدرد دوستی‌ بیرون از خونه میخورند، حریم خونه مقدسه. و اون چه که مهمه حفظ حریم خصوصیه و آرامشی که باید حفظ بشه، دیگه اینکه بشه مثل یه خونواده زندگی‌ کرد نه مثل اقامت تو هتل هر کی‌ برای خودش... اینها اون چیزیه که ما دو تا تو این دو سال با هم داشتیم...N میگه کرایه من رو بده میام جای ایریس، میگم ترجیح میدم یکی‌ باشه کرایه من رو بده. کنار ماشین قهوه ایستادیم که "بوشرا" میگه که دوست داره بیاد به جای ایریس، استقبال میکنم از این حرفش، ۳-۲ ماه بیشتر نیست که اومده و با هم یه درس مشترک داشتیم، خیلی‌ جوونه ۲۳ سال و تنها دختر محجبه دانشکده هست....دختر مودب و محترمیه، وجه تشابهش با ایریس هم شاید بیشتر در معتقد بودنشونه. به هر حال خدا خودش همه چی‌ رو درست کرد... این هم از همخونه جدید...

گاهی‌ یه حرف و یه حرکت همچین آرامش آدم رو به هم میریزه که قابل کنترل هم نیست اون هم از کسی‌ که انتظار نداری و همیشه فکر کردی بهش خوبی‌ کردی، یه بیمعرفتی داشتم تو این‌هفته از یه به اصطلاح دوست و یه ایمیلی‌ که به نظرم سراسر توهین بود، هیچ دلیل اینکارش رو نفهمیدم، وقتی‌ هم پرسیدم یه جواب بی‌ سروته داد، فقط بگم اثرش انقدر بود که هر لحظه یادم که میفتاد مثل قطره‌ای که بیفته رو سطح آروم و صاف آب و موج ایجاد کنه و اون آرامش رو به هم بزنه، به هم می‌ریختم... بیش از این نمی‌نویسم، منتظرم ببینم که چی‌ میشه، چه کار میخواد کنه و چرا انقدر زندگی‌ من و آدمهای دوروبرم براش جالبه... به هرحال خدایی اون بالا سر هست که جای حق نشسته....

و چقدر کار برای این هفته دارم، یه امتحان، یه گزارش از سنتز چند مقاله حداقل ۱۵ صفحه، یه ارائه از همین کار و انجام چند کار کلاسی... برای مونیک هم باید یه PowerPoint آماده می‌کردم برای همون پروژه SMAP که تقریبا انجام دادم و قسمتیش رو براش فرستادم..... امیدوارم این هفته و همه کارهاش هم به خیر بگذره و تابستون زودتری شروع بشه، هوا آفتابیه ولی‌ هنوز با لباس گرم و شال بیرون میریم ولی‌ در کلّ.... زندگی خوبه!

۴ نظر:

کیقباد گفت...

نمیدونم کم شده یا ما کم میبینیم این ذوق کردن خواهر واسه ازدواج برادر !
بهر حال جالب بود و آثاری از خانواده های قدیم داشت . حس و حالی که کمیاب بلکه نایاب شده است در این روزگار افتد و دانی .
شما خواهر بزرگترید اما یه واسونک شیرازی میگه :
کی به حجله ، کی به حجله آقا دوماد با زنش
کی بگرده دور حجله ، خواهر کوچکترش !
***
همیشه به شادی و تندرستی .

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ از لطفتون....
خب آره، ما از اون خونواده های قدیمی‌‌ هستیم با همون اصول و صفا و صمیمیتها ... ممنون از این واسونک شیرازی قشنگ، درسته از داماد بزرگترم ولی‌ خواهر کوچیکه خونه‌ام پس میشه این واسونک رو برام خوند...
شما هم شاد باشید و سلامت آقای کیقباد

مریم گفت...

وای چه خوب این برادر کوچیکه هم رفت سراغ زندگی و به قول خودت خواستنش
کاشکی منم بتونم به خواستن بچه هام اهمیت بدم.این آقاجون کلاس نمیذاره ما بیایم ازشون یاد بگیریم؟

روزهای پروین گفت...

آره مریم جون، برادر کوچیکه هم به سلامتی رفت انشأالله پی‌ سعادت و خوشبختیش ....(-:
میتونی‌، اگر بخوای و اگر فکر نکنی‌ که تو بیشتر از آنها خیرشون رو میخوای....