۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

پروانه‌هایی‌ در شکم....

- J'ai des papillons dans l'estomac.
ایریس میگه تو راهرو، وقتی‌ داریم میریم بیرون، هوا بارونیه و بدجور عاشقونه...دیگه برفی رو زمین نیست، انگار نه انگار که تا همین هفته پیش تا بالای زانو برف بود تو پیاده روها...
میرسم خونه بلند میگم: دختر عاشق حالش چطوره امروز؟ از اتاقش میاد بیرون با همون لبخند همیشگیش جوابم رو میده و دنبالم میاد تو اتاقم و دراز میکشه رو تخت و میگه: هیچ کار نکردم امروز، همش تواتاق بودم، دراز کشیده رو تخت خیالبافی کردم. همونطور که لباس عوض می‌کنم و آماده میشم سر به سرش میگذارم، خب تعریف کن، نوشته برات یا نه؟ چی‌ گفته؟ دوباره کی می‌‌ بینیش؟
عجله دارم، ساعت ۶ قرار دارم رستوران، دو سه هفته‌ای میشه که مامان نوشین از ایران اومده و امشب قراره ببینیمش. دیر شده تا همین الان که ۶:۱۵ هست پیش مونیک بودم.
میگه: عکسش رو به خواهر کوچیکه نشون دادم، گفته خوش تیپه. میخندم و میگم: خوش تیپ؟!! باور نکن... ادامه میده: آره پروین، خوشتیپه. میگم نه انقدرها، از تو بهتر نیست.... این روزها زیاد سربه سرش میگذارم....
دنبالم میاد تو دستشویی، همینطور که موهام رو مرتب می‌کنم و کمی‌ آرایش که خستگی‌ صورتم رو کمتر نشون بده حرف میزنه، میگه یه حالی‌ دارم که نمیدونم اسمش چیه؟ عشق یا فقط خوش اومدن؟! میگم تو هم که دلت لب طاقچه است، حواست به دلت هم باشه، زیاد هم حرفهاش رو باور نکن، زود هم دل‌ نده، صبر کن یه چند وقتی‌ بگذره، زمان معلوم میکنه .... ته دلم براش خوشحاله و حسّم هم به این مورد خوبه.... فقط نمیخوام اذیت بشه...
از وقتی‌ با هم همخونه شدیم تا الان به نظرم عاقلتر شده، شاید یه جورایی بزرگتر، بی‌ باوری من و خوش باوری اون نتیجه ش این شده که دیگه هر کی‌ بهش میگه سلام فکر نمیکنه عاشقشه...
هیچ معیار خاصی‌ نداره فقط مرد مهربونی که حتما مذهبی مقید باشه و همسری خوب.... چقدر کل‌کل کردم سر انتخابهاش، سر اینکه هر پسری که میاد سراغ آدم حتما دنبال یه رابطه جدی نیست، شاید اصلا دنبال رابطه نیست... شفافه بدون هیچ پیچیدگی‌....میگم خدا رو شکر دیگه این یکی‌ ۱۹ سالش نیست، حداقل دانشجوی دکتراست، سیاه هم هست که این خوبه، فقط کوتاهتر از توئه دیگه که این خوب نیست تاکید می‌کنم البته این نظر منه که مهم نیست، نظر تو مهمتره...... میگه درست نیست اینجور حرف زدن در مورد آدمها، مهم نیست کوتاهتره، درون آدمها باید قشنگ باشه، مهم اینه که مرد مهربونیه! ....سربسرش میگذارم، ولی‌ تو دلم نگاهش رو به زندگی‌ تحسین می‌کنم، نگاهی که ظاهربین نیست...... الان براش داشتن یه همسر مهربون و بچه دار شدن مهمترین چیزه.... استاد راهنماش یه سالی‌ برای فرصت مطالعاتی میخواد بره ابوظبی و بهش پیشنهاد خوندن دکترا داده تو دانشگاهی اونجا که ظاهراً شاخه ای از MIT هست، وقتی‌ بهم گفت تشویقش کردم به ادامه تحصیل ولی‌ دیگه حتی این پیشنهاد هم مهم نیست...
صبح اومده تو اتاقم و از کنسرتی که قراره برند حرف میزنه، حال و هوای خوبی‌ داره، تو ابرهاست، به قول کبکیها تو ماهه... بهش میگم من با انرژی مثبت زیادی برات دعا می‌کنم که اون چه که صلاحته بشه ولی‌ چند درصدی هم احتمال بده که سرکاری باشه و طرف مقابلت بازی با کلمات و واژه‌ها رو خوب میدونه، با اینهمه اگر این ارتباط به جایی‌ هم نرسید، به خاطر این حس خوبی‌ که الان داری و این روز‌هات که رو ابرهایی خودت رو سرزنش نکن، چون می‌ارزه و یه تجربه قشنگه...
از سر شب نشستیم تو آشپزخونه دور میز و هر کدوم لپتاپمون مقابلمونه و یکی‌ یک لیوان چایی ایرونی‌ با عرق بیدمشک و نقل بادومی ارومیه هم کنار دستمون، هر از گاهی‌ یه ایمیل میگیره و برام میخونه.... گاهی‌ براش آهنگ "بادا بادا مبارک بادا" رو با سوت میزنم، گاهی‌ هم همینطوری رنگ میگیرم براش رو میز، میخنده و میگه میدونم که این ملودی عروسیه ....این روزا هوای خونمون پروانه ایه و با هوای بهاری بیرون حسابی‌ هماهنگه.....
ایریس، تا چند وقت دیگه میره و این لحظه‌ها خاطره میشه و کس دیگه‌ای میشینه روی صندلیش مقابل من..... روز‌های خوبی‌ رو با هم داشتیم و هنوز داریم....
دیگه نه اومدن آدمها خیلی‌ خوشحالم میکنه و نه رفتنشون ناراحت، سالهاست به این اومدورفتها عادت کردم...آشنائی با هر آدمی‌ یه کتابه، یه تجربه، یه درس...دوستیهای خوبه که تو یادها میمونه، یادهایی که پخشند تو هر نقطه از این دنیا.... سعیم بر اینه که خاطره خوبی‌ بگذارم که زندگی‌ مجموعه‌ای از همین خاطره هاست، همین دلبستگیها و حس‌های خوب...به قول کلیم کاشی:
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چسان گذشت
یک روز صرف بستن دل‌ شد به این و آن
روز دگر به کندن دل‌ زین و آن گذشت

--------------------------------------------------------------------------
پ.ن. قبلا هم گفتم، ایریس از نوشته‌های اینجا در مورد خودش خبر داره.

۲ نظر:

کیقباد گفت...

اینکه کلیم کاشی گفته خیلی بهتره تا اینکه مثلا گفته بشه:
...
...
یکروز صرف بستن دل شد به این ، نه آن / دل بستگی بماند و روز از پی روز گذشت !

روزهای پروین گفت...

(-: