۱۳۹۰ اردیبهشت ۴, یکشنبه

آخر هفته طولانی

این آخر هفته به خاطر هم زمان شدن با عید پاک طولانیه و تعطیلی از جمعه شروع شده و تا دوشنبه ادامه داره. به خاطر کار درسی‌ که هنوز تموم نشده، نتونستم که از این فرصت استفاده کنم و برم سفر ولی‌ تقریبا هر روز ۴-۳ ساعتی‌ رو وقت گذاشتم و با یه سری از دوستها بیرون رفتیم. امروز با چند تا از دوستهای قدیمی‌ تر که از رزیدانس دانشگاه لاوال با هم آشنا شدیم، قرار برانچ داشتیم تو یکی‌ از رستورانهای سنتی‌ در بندر قدیمی‌ کبک. هوا ابری ولی‌ خوبه و اگر خدا بخواد داره رو به گرم شدن میره، هفته گذشته که یه طوفان و برف حسابی‌ هم داشتیم. شهر شلوغ و پر از توریسته.

به بچه‌ها میگم دلم یه کار نیمه وقت میخواد بیرون از محیط دانشگاه، محیط درس و تحقیق. میگند، خوب الان بهترین وقته برای پیدا کردن کار، تابستونه و همه جا به افراد جدید و بیشتر احتیاج دارند، سر بزن به جاهائی که دوست داری، رزومه بده. میگم، نه منتظرم که کار بیاد دنبالم، مثل هم‌خونه که خودش اومد! و بعد داستان یکی‌ دو باری که رزومه دادم رو تعریف می‌کنم که چه رزومه‌هایی رو برای چه کارهایی دادم، خلاصه کلی‌ سوژه خنده بود... ولی‌...تو همین گشت زدن بعد از ظهرمون تو منطقه کبک قدیم‌ Vieux Québec از کنار یه بوتیک بدلیجات ردّ شدیم به سَیما گفتم یه لحظه میای بریم ببینیم اینجا کارمند نمیخوان، خیلی‌ خوشگل بود، یه مجسمه بلند فلزی هم جلوی در بود، سر خیابون Petit Champlian که از خیابونهای خیلی‌ قدیمی‌، توریستی و قشنگ کبکه. رفتیم تو، یه فروشگاه بزرگ، افتابگیر، شیک و رو بلندی بود، به دلم نشست، خانم فروشنده در حال صحبت با یه مشتری بود که دست بر قضا ایرانی در اومد، در واقع دو زوج ایرانی توریست که زبان فرانسه نمیدونستند و این چیزی هم که خانومه در مورد جنس دست‌بند به انگلیسی‌ میگفت رو متوجه نمی‌شد، خب من رفتم جلو گفتم ایرانی‌ هستید؟ و از خانومه پرسیدم و توضیح دادم، بعد که رفتند به خانومه خودم رو معرفی‌ کردم و گفتم که مایلم چند ساعتی‌ در هفته اینجا کار کنم، سابقه کار تو بوتیک ندارم ولی‌ خیلی‌ اجتماعی هستم، زبان میدونم، سریع و راحت ارتباط برقرار می‌کنم و ... که البته با اتفاقی که پیش اومده بود نیاز به اینها نبود، برای چهارشنبه عصر یه وقت داد برای مصاحبه با صاحب اصلی‌ و اینکه یه رزومه ببرم ولی‌ قبلش شماره و آدرس ایمیلم رو گرفت و اینکه از کی‌ می‌تونم مشغول بشم... خوشحال شدم، نشانه‌ها همه مثبت بود!

در ادامه مسیرمون رفتیم فروشگاه فرش و آنتیک ایرانی و بچه‌ها بار اولی‌ بود که اونجا رو میدیدند، این فروشگاه هم تو منطقه خوبی‌ هست، تو همون Vieux Québec میدون مقابل Château Frontenac, یعنی‌ یه جای خیلی‌ شلوغ، پر رفت و آمد. یه فامیل ایرانی که شامل چند تا برادر و یه خواهر هستند بیش از ۴۰ ساله که اینجا زندگی‌ میکنند و چند تا فروشگاه بزرگ فرش و عتیقه‌ جات ایرانی دارند و من یه روز بر حسب اتفاق این فروشگاه رو اینجا دیدم که خیلی‌ بزرگ، شیک و خب برای من هم یادآور خاطره هست و دو سه باری سر زدم و هر بار هم کسانی‌ رو با خودم بردم که اونجا رو معرفی کنم و از اون طریق با ایران بیشتر آشنا بشند، یه بار هم چند تا عکس گرفتم و گذاشتم روی فیسبوک که همین هم تبلیغی بود، خلاصه امروز که رفتیم، فروشنده همیشگی نبود، و یه خانم کبکی بود که ظاهراً همسر صاحب فروشگاهه، من هم کمی‌ به دوستهام که غیر ایرانی بودند عتیقه‌‌ها و صنایع دستی‌ اونجا رو نشون دادم و معرفی‌ کردم، بعد هم رفتم پیش خانومه و شروع کردم به صحبت که ایرانیم و بوتیکتون رو دوست دارم و حتی در مورد عکسهایی که گذاشتم رو فیسبوک هم گفتم، خب بالطبع خوشحال شد. اون موقع اصلا قصد نداشتم پیشنهاد کار بدم، به خاطر ایرانی بودن صاحبش. ولی‌ از اونجایی که اون فروشگاه خیلی‌ به دلم نشسته و همینطور خانم خوشرو و خوش برخورد بود، بهش گفتم، و اون هم خیلی‌ استقبال کرد، به اون هم گفتم که سابقه کار تو بوتیک و کلا تجارت ندارم و همه اون حرفهایی که به اون خانومه زدم ولی‌ این یکی‌ دیگه رزومه نخواست، آدرس ایمیل و تلفن گرفت و گفت که با شوهرش صحبت میکنه و بهم زنگ میزنند. وقتی‌ اومدیم بیرون، به بچه‌ها میگم کاش جور بشه ، محیط این دو فروشگاه به دلم نشسته، میگند با این برخورد و صحبتها میشه، انقدر خوشحالم که نگو، حتی بیشتر از وقتی‌ که Kyle McDonald از لابراتوری JPL تو ورک شاپ SMAP خودش اومد پیش مونیک و پیشنهاد کارآموزی اونجا رو داد!!! این موضوع من رو یاد دختر خواهرم میندازه که کلاس چهارم دبستان که بود، یه روز با خوشحالی‌ و هیجان اومد خونه و با ذوق ورقه اش رو به مامانش نشون داد و گفت که جغرافی شده ۱۱، بسکه بچه همیشه ۲۰ میگرفته! حالا شده حکایت من که خوشحالم اگر بشه برم اینجا کار کنم...

فقط اشکال وقتیه که راجع به رشته تحصیلی‌ و پروژه می‌پرسند، یک wow میگند و به به چه چه میکنند، بعد دیگه نمیدونی این کار رو بهت میدند یا نه. برای رزومه، باید این بار حواسم باشه که فقط کار تدریس مدرسه و مدیریت آموزشگاه رو بگذارم. راستش برای کار تو مرکز فرهنگی‌ و کتابخونه اصلی‌ شهر، یه رزومه با کمک دوستم که تو دانشگاه کتابداره نوشتم، مقابل سالهای تدریس و کارم به جای دبیر و مدیر آموزشگاه نوشتم کتابدار، ولی‌ ندادم، نتونستم. یک بار، یکی‌ هم بفهمه که راست نیست بد میشه برام، دیگه بهم اعتماد نمیکنند، ممکنه که به روم نیارند ولی‌ اعتبارم رو از دست میدم و من این رو نمیخوام. معتقدم شاید لازم نباشه هر راستی‌ رو گفت ولی‌ هیچ دلیلی‌ برای دروغ گفتن وجود نداره!

خلاصه که خوشحالم و امیدوارم که کار تو یکی‌ از این دو جا جور بشه، دلم یه فضای جدید میخواد... اینطوری بشه وقت کمتری رو تو اینترنت میگذرونم و دوباره بیشتر دنیای واقعی، و این خوبه، با روحیه‌ام هم سازگارتره، آدم حضورم بیشتر، ارتباطات، کار جدید، تحرک، تنوع، و...

۲ نظر:

ن ا ر س ی س گفت...

ما که از کار برکنار کردیم خودمان را ، می خواهیم فقط خر زده باشیم !!!

هیچ هم باهات احساس همدردی نمی کنیم وقتی بیایی اینجا غرغر کرده باشی از محیط کاری ات ها !!
گفته باشیم از حالا ... فردا نیای بگی نمره ام صفر شد ، مشتری فلان شد ، رییس بهمان شد ...
( آیکون یک نیش باز ! )

روزهای پروین گفت...

همدردی که نمیخواد... D: همین که غُر هم بزنم یعنی‌ زندگی‌ جریان داره بالاخره یه چیزی هست که خوشحال کنه یا ناراحت... دوست دارم بشه و این چند ساعتی‌ که از محیط ساکت تحقیق و درس بیرون باشم، حالم رو خوب میکنه، مطمئنم که خستگی‌ داره ولی‌ خوبه، هر روز یه برخورد جدید هست که بهونه میشه که زندگی‌ رو از یکنواختیش در بیاره حالا هر چی‌.... بهتر از سکون و افسردگیه.... حالا منتظرم تا ببینم خدا چه مصلحتی داره، توکلم در هر حال به خودشه...(-:

ولی‌ امتحان!!!! مینویسم ازش....