ساعت ۷:۴۰ شب ۲۵ فوریه، تو سالن اجتماعات هتل شهر Sainte-Croix, اطراف کبک، Jean-Pierre Ducruc, رئیس هیات امنای شهر و از برگزار کنندگان کنفرانس "کاشفان کوچک" با ۱۰ دقیقه تأخیر مراسم رو شروع میکنه. پس از خوشامد گویی میگه که سخنرانان امشب برخلاف برنامههای قبل که شرح سفرشون رو به کشوری میدادند، از کشورشون میگند: ایران! ایرانیها مسلمون هستند ولی عرب نیستند و عربی حرف نمیزنند و اونی نیستند که ما از طریق همسایه شمالیمون، کمی مکث میکنه و ادامه میده آمریکا میشناسیم. همراه با شوخی سخنرانها رو معرفی میکنه: پروین کارآموز من در.... بوده و الان دانشجوی دکترای... در دانشگاه...... ، آتوسا دانشجوی دکترای.... در دانشگاه.... و میلاد دانشجوی دکترا در دانشگاه ...... و میگه که خطرناک نیستند!!!
تقریبا سه هفته گذشته رو وقت گذاشتیم برای آماده کردن سخنرانیمون، دلمون میخواست تاثیر گذار باشه، قراره در مورد ایران و زندگی ایرانی برای کسانی حرف بزنیم که امکان شناختنش رو ندارند ولی مایلند که در موردش بدونند. سوژه خیلی وسیعه، نمیدونستیم چطور میشه تو یک ساعت و نیم این کار رو ارائه بدیم؟! هر قسمتی که دست میگذاشتیم بیشتر از دو ساعت وقت میخواست، میلاد از طبیعت ایران گفت، جغرافی، تاریخ، هنر، معماری...از تصاویر ۳ بعدی استفاده کرد!
آتوسا، بحث زبان، مذهب و غذاهای ایرانی.... و من هم برای معرفی جشنهای ملی، مراسم و سنن، ورزش، رقص، موزیک، سینما،....از ویدئوهای کوتاه استفاده کردم. تقریبا همه این هفته آخر رو رفتم دانشگاه لاوال و با میلاد کار میکردیم، آتوسا سر کار بود و به ما سر میزد و بنده خدا هی مرخصی روزانه گرفت برای کار کردن رو این پروژه .... با هر قسمتی که انجام میدادیم و به هم نشون میدادیم، میگم: ببین میلاد، من برمیگردم ایران ها، من اینجا بمون نیستم، ببین کی بهت گفتم!!!! اون هم میگه خب من هم....
یکشنبه ۲۰ فوریه، رفتیم مونترال برای خرید شیرینی و آجیل برای قسمت پذیرایی آخر سخنرانی!
پاور پوینت آماده رو که میبینم دلم میگیره، بیشتر دلم میسوزه! آخه این کشور نازنین ما چقدر ثروتمنده، چقدر توریستیه، چقدر زیباست و چقدر غریبه و ناشناخته، چقدر تنهاست و چقدر بدنام! باید بیرون باشی تا این رو بدونی....
از چند روز قبل هوا شناسی برای اون روز اعلام طوفان و برف سنگین کرده بود، برای ساعت ۳:۳۰ تو سالن بودیم، Jean-Pierre و خانومی که مسئول وسایل صوتی-تصویری و اینترنت بود، منتظرمون بودند، تا ۵:۳۰ ما ۳ تا موندیم، میز رو چیدیم، چند تا کتاب نفیس عکس از ایران برده بودیم که گذاشتیم. برای شام رفتیم خونه Jean-Pierre که از قبل دعوتمون کرده بود، یک ساعت هم نشد کل موندنمون چون وقت نداشتیم. برگشتیم سالن، مردم اومده بودند و هنوز هم داشتند میومدند. با این اعلام وضع هوا، و اینکه دو مراسم دیگه هم بود، خوب استقبال شده بود.
نگاهها مهربون نبود با ما، ایرانی بودیم! بعضیها به ملاحظه ادب لبخندی میزدند با همون نگاه سرد.... اکثرا سنّ بالا بودند، طبیعی بود این برخورد، جوونترها تو محیط کار، دانشگاه با مهاجرین بیشتر برخورد دارند، ممکنه رفاقت نکنند، ولی برای پرهیز از برچسب "نژاد پرستی" هم که شده برخوردشون بد نیست.
آتوسا بعد از Jean-Pierre شروع به صحبت کرد با تشکر از مسئولین و مردم وبا معرفی تیتر سخنرانی "نگاهی متفاوت به ایران!" ادامه داد که چرا "نگاه متفاوت"؟!چون ما در مورد ایران و زندگی ایرانی صحبت میکنیم به جز انچه که شما از رسانههای خبری میشنوید؛ سیاست!
بعد میلاد شروع کرد. تو این فاصله من حواسم به مردم بود که با هر عکسی که از طبیعت ایران نشون داده میشد، چه تعجبی میکردند، مردمی که تو این سالها بارها با سوالاتی چون : شما با شتر رفت وآمد میکنید؟ تو کشورتون قاشق -چنگال استفاده میکنید؟ میوه هم دارید یا فقط خرما میخورید؟ و ...... ما رو به تعجب وامیداشتند!
به هنر، صنایع دستی و نقاشی که رسید گاهی کلمات تحسینشون رو هم میشنیدی، مخصوصاً که همه رو با ذکر تاریخ شروعش میگفت، این تاریخ کهن!
آتوسا ادامه داد با صحبت در مورد زبان، الفبا، سبک نوشتن......مذاهب مختلف.... قیافه آتوسا با نگاه به جمعیت کمی تغییر کرد، صدای خروپف خانم پیر پشت سری که از اول ما رو بد جور نگاه میکرد، من رو به خنده میندازه که آتی سریع میره به قسمت غذاها و آشپزی ایرانی، همه بیدار و با دهان باز نگاه میکردند..... یکی از جوونها آخر سخنرانی میگفت با دیدن این غذاها گشنه م شده بود، دیگه نمیتونستم نگاه کنم!!! چند نفر دیگه آدرس رستوران ایرانی رو میگرفتند.....
یک ساعتی گذشته بود از سخنرانی که من شروع کردم با جشنهای ایرانی... قبلش میگم اگر خسته شدید میتونیم یک چند لحظه تنفس بدیم که میگند ادامه بده..... مهرگان، شب یلدا، سده، ۴شنبهسوری، نوروز.... عروسی ایرانی... ورزشهای باستانی و ملی، قهرمانهای مدالهای المپیک...... رقصهای باباکرم، بندری، قاسمآبادی، کردی، ترکی، لری همه با لباسهای محلی، (به بچهها گفته بودم من حاضرم قسمت رقصها رو خودم اجرا کنم!!!)....
موزیک خانواده کامکار ها، حسین علیزاده، همای مستان......اصغر فرهادی، کیارستمی، جعفر پناهی،..... گلشیفته فراهانی، لیلا حاتمی،......بین صحبتم میگم اون چه که ما گفتیم و میگیم وافراد موفقی که معرفی میکنیم همه تو ایران هستند، سینماگر، موزیسین، هنرمند، بازیگر،..... از ایرانیهای موفق بیرون از ایران حرف نمیزنم،
با اینکه ما نرسیده بودیم که حتی یک بار سخنرانیمون رو با هم تمرین کنیم ولی خیلی خوب هماهنگ شدیم و خوب اجرا کردیم، ترتیب موضوعات قابل ارائه هم خوب بود ... رو برگه پرینت گرفته بودیم، ولی من همون اول برگه هام رو گذاشتم کنار چون یادم میرفت برگه رو دستم بگیرم یا میکرفون ر!!! و هر چی میدونستم گفتم، به قول آتی تو این سالها بارها و بارها از ایران حرف زدیم، از سنتهامون، از مراسممون، از کشورمون....حالا دیگه با عکس و فیلم خودمون رو معرفی میکردیم....
حسابی سؤال کردند، از همه چیز، از جزئیات تا کلیات، بعضیها مطالعه خوبی داشتند راجع به ایران و راجع به هر واقعهای با تاریخ دقیق میپرسیدند! وقتی از سیاست پرسیدند، Jean-Pierre میکرفون رو گرفت و اصطلاحی رو به کار برد که معادل"دیوار موش داره، موش هم گوش داره" بود.
نگاهها یواش یواش صمیمانه تر، چهرهها گشاده تر و لبخندها به پهنای صورت شد..... باور نمیکنید، هم برای خود ما و هم برگزارکنندگان عکس العمل مردم خارج از انتظار بود! قسمت پذیرایی هم خوب بود، از شیرینیهای ایرانی و آجیلهای شیرین و شور هم خوششون اومد...
آخر برنامه مسئولین کنفرانس به ما گفتند که شما مردم این منطقه رو فریفتید و تغییر دادید اون تصویری که داشتند و هر کدوم از این حاضرین الان یک رسانه هستند....این جمله خستگی این چند وقت ما رو گرفت!
P.S.
چند دقیقهای میشه که نامه Jean-Pierre رو گرفتم که میگذارم در ادامه این مطلب
Parvin,
Merci et Bravo. Votre présentation fut un succès total. Je n'ai eu que des échos élogieux.
J'ai moi-même beaucoup aimé l'angle que vous avez pris pour présenter votre pays.
Remercie en mon nom Atousa et Milad; j'aimerais aussi beaucoup avoir l'adresse internet des images 3D que Milad a présentées.
Merci encore et je souhaite vous revoir avec du temps pour prendre ensemble un bon repas et faire découvrir les alentours de Sainte-Croix à Atousa et Milad sans avoir besoin d'un GPS...
Amitiés et à bientôt.
Jean-Pierre Ducruc
۱۳۸۹ اسفند ۸, یکشنبه
۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
صد من گوشت شکار به یه ....تازی نمیارزه!
پیغامت رو گرفتم، جواب نمیدم! بی ادبیه میدونم، و تو هم میدونی که تو مرامم نیست این برخورد، ولی....حیف!
نمیدونی که حداقل روزی ۳ بار گوشش میکنم! فقط به این خاطر که هر بار شنیدنش کمی از تلخی آخرین پیامت رو کم میکنه ....
و هر بار تحسین میکنم هنرت رو در انتخاب واژهها و بازی زیبایی که با صدای قشنگت داری....
حیف که خراب کردی! خوب شروع کردی ولی نگذاشتی پا بگیره.....حیف!
اینجا رو نمیخونی، میدونم، چه خوبه که اصلا نمیدونی اینجائی هم هست.....
نمیدونی که حداقل روزی ۳ بار گوشش میکنم! فقط به این خاطر که هر بار شنیدنش کمی از تلخی آخرین پیامت رو کم میکنه ....
و هر بار تحسین میکنم هنرت رو در انتخاب واژهها و بازی زیبایی که با صدای قشنگت داری....
حیف که خراب کردی! خوب شروع کردی ولی نگذاشتی پا بگیره.....حیف!
اینجا رو نمیخونی، میدونم، چه خوبه که اصلا نمیدونی اینجائی هم هست.....
۱۳۸۹ اسفند ۲, دوشنبه
یک سالگی!
سال چهارم دبیرستان، روز تولدم (سوم اسفند) مهتاب، دوست و همکلاسیم، کتاب "خوان هفتم، سرنوشت گولیا...."رو بهم هدیه داد که تو صفحه اولش با خط خوشش نوشته بود: " تولدت بهانه ایست تا برای داشتنت سپاس گویم و امید استواریت را در دل آبیاری کنم". این جمله رو دوست داشتم و اون کتاب رو هم خیلی. کتابی بود که بارها خوندمش، زندگینامه "گولیا" دختری روس بود که در دورانی که روسیه، اتحاد جماهیر شوروی بود، زندگی میکرد، شخصیت قوی ای داشت، مبارز بود و میلیشیا..... تو اون سالها، هر وقت کم میاوردم، یا تنبلی میکردم و بازیگوشی یه بار دیگه این کتاب رو میخوندم!
فردا، سوم اسفنده و روز تولد یکسالگی "روزهای پروین"، وبلاگی که پارسال روز تولدم به دنیا اومد. دوستش میدارم، به واسطه بودنش دوستهای خوبی، تو دنیای مجازی، پیدا کردم. به خاطر اینکه روزنگارم بوده نه تبلیغش رو کردم و نه تبادل لینک ، دلم میخواسته که خودش، خودش رو معرفی کنه یا دیگرانی که اگر دوستش دارند. تو این مدت دوستانی رو پیدا کرده، دوستهایی که براش نوشتند که دوستش دارند و من هم دوستیهاشون رو دوست دارم!
حالا دلم میخواد این جمله رو بهش بگم: تولدت بهانه ایست تا برای داشتنت سپاس گویم و امید استواریت را در دل آبیاری کنم!
فردا، سوم اسفنده و روز تولد یکسالگی "روزهای پروین"، وبلاگی که پارسال روز تولدم به دنیا اومد. دوستش میدارم، به واسطه بودنش دوستهای خوبی، تو دنیای مجازی، پیدا کردم. به خاطر اینکه روزنگارم بوده نه تبلیغش رو کردم و نه تبادل لینک ، دلم میخواسته که خودش، خودش رو معرفی کنه یا دیگرانی که اگر دوستش دارند. تو این مدت دوستانی رو پیدا کرده، دوستهایی که براش نوشتند که دوستش دارند و من هم دوستیهاشون رو دوست دارم!
حالا دلم میخواد این جمله رو بهش بگم: تولدت بهانه ایست تا برای داشتنت سپاس گویم و امید استواریت را در دل آبیاری کنم!
۱۳۸۹ بهمن ۳۰, شنبه
مرسی آقای فرهادی....
شب سردیه، با ایریس میریم بیرون کمی قدم بزنیم و من میخوام از فرصت استفاده کنم و سر راه خرید هفتگی هم بکنم. میگه: میدونستی دو تا خبرنگار آلمانی که برای گزارشگری رفته بودند ایران، چند ماه تو اونجا زندونی بودند و تازه آزادشون کردند؟ میگم: ببخشید دیگه، ما اینجوری ایم!!! میگه: گفتند بدون مجوز بودند ولی این درست نیست و مجوز داشتند! با خنده میگم اگر هم مجوز داشتند همین آش بود و این کاسه! میگه: برای آزادی هر کدوم سی هزار دلار پرداخت شده، گرونه، نه؟!! لبخند میزنم و میگم هر کشوری قانونی داره...چی بگم آخه؟!!
بعد ادامه میده: شنیدی تو فستیوال برلین یک فیلم ایرانی همه جایزهها رو درو کرده و برنده ۳ تا خرس طلا و نقره شده؟!! اوه... پروین، من افتخار میکنم که همخونهام ایرانیه....اوه ه ه.... پروین!
مرسی آقای فرهادی... مرسی برای این حس افتخار و شادی تو این روزهای غمگین و پر از خبرهای بد....
بعد ادامه میده: شنیدی تو فستیوال برلین یک فیلم ایرانی همه جایزهها رو درو کرده و برنده ۳ تا خرس طلا و نقره شده؟!! اوه... پروین، من افتخار میکنم که همخونهام ایرانیه....اوه ه ه.... پروین!
مرسی آقای فرهادی... مرسی برای این حس افتخار و شادی تو این روزهای غمگین و پر از خبرهای بد....
۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه
این روزها دلم تو تهران میتپه.....
بارون میاد، ریز و تند، خیست میکنه، بارونهای اینجا بو نداره، حال و هوای عاشقی نداره ، بارون که میاد بوی خاک بلند نمیشه که هواییت کنه چون اصلا هیچ جا خاک نیست یا چمنه یا آسفالت، بارون که میاد دیگه زمزمه نمیکنم : بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک.... و نه دیگه حتی: بوی بارون توی موهات.....بارون که میاد اینجا فقط یاد این شعر میفتم: باز باران با ترانه.... این بارون امروز خیلی خطرناکه، از دیشب داره میباره، برفها رو آب کرده و زمین رو لیز، خیلی باید مواظب بود که لیز نخوری... میرسم دانشگاه، فقط ژولی توی اتاقه، شمع روشن کرده، بعضی روزها هم عود روشن میکنه، مثل همیشه در حال کار فیلم هم تماشا میکنه، فضای گرمی داده به اتاق، شمع معطره... با ژولی فقط در حد گفتن روز به خیر هستیم نه بیشتر، ولی این بار از اتاق که میخوام برم بیرون، میرم پیشش و میگم این کارت خیلی قشنگ و دوستداشتنیه، مرسی ....
با مونیک جلسه دارم یه کنفرانس تلفنی برای پروژه SMAP. نیم ساعت زودتر میرم که ببینمش، این هفته رو نبوده، لیوانش دستشه میخواد بره قهوه بگیره، میگه بیا با هم بریم، چون ماشین قهوه این طبقه خرابه میریم طبقه سوم که کافه تریا دانشکده اونجاست. با هم میریم، شلوغه، دانشجوها دارند ناهار میخورند، نگاشون میکنم ولی اینجا نیستم، دانشگاه تهرانم، الان اونجا چه خبره؟ دانشجوهاش چطورند؟ همه این سالها اینجا زندگی کردم و مقایسه کردم آرامش و امنیت اینجا رو و دلم همیشه خواسته که یه روزی برسه که اونجا هم مثل اینجا همه با آرامش زندگی کنند و با امید و لذت، با احترام به حریم خصوصی و حقوق همدیگه، پذیرفتن دیدگاههای متفاوت و رنگها و لهجههای مختلف،.....
مونیک میگه: خب چه خبر؟ درسها رو چه کردی؟ میگم: مشغولشونم، یه توضیحی میدم، تا سوار آسانسور بشیم، میپرسه: تحقیق چطور پیش میره؟ نمیتونم دروغ بگم، میگم راضی نیستم مونیک، باور نمیکنه بسکه همیشه انقدر جدی بودم تو کارم، با خنده میگه پس باید دوباره یه امتحان دکترا برات بگذاریم!!! میگم:این روزها ذهنم درگیره، میدونی دوباره کشورم شلوغ شده... لامصّب لبم میلرزه و اشک سرازیر میشه، روم رو میکنم اون طرف و ادامه نمیدم... میریم تو دفترش چند دقیقه وقت داریم تا شروع کنفرانس، کمی براش حرف میزنم، جلوی اشک رو نمیگیرم...فقط گوش میده، میگم میترسم، از یه طرف اونجا شلوغه از طرف دیگه نگران جنگ بیرونی ام، این کشتیهای جنگی که نزدیک کانال سوئز هستند، اگر جنگ بشه چی؟!! مونیک فعلا نمیتونم، ولی سعی میکنم...
موضوع کنفرانس راجع به یکی از پروژههای جدید ناساست که ۳-۲ هفته قبل از امتحان اضافه شد به ابجکتیوها یا هدفهای تز و تحقیقم، البته روش کار کرده بودم ولی نه به عنوان یکی از هدفهای تز (در موردش یه پست مینویسم، سوژه جالبیه)... خب سوژه جدیده، هنوز تو مرحله بررسی هست، برنامه ریزیها پس و پیش میشه، و خب تاثیر مستقیم داره رو مراحل کاری من.....یادمه شب قبل از امتحانم، از دست این اضافه شدنها، دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار...امروز هم مونیک همینطور اضافه میکنه، تغییر میده گاهی با خنده میگه خیلی فرق نکرده، این کار هم بکن، با این تصاویر جدید هم کار کنی بد نیست، این قسمت که دیگه میره برای یه دوره فوق دکترا تو EN مونترال یا تورنتو.....من فقط نگاش میکنم، لبام رو میجووم، و گاهی هم میگم اوهوم.... اونچه که قبلا به عنوان سوژه پروژه تعریف شده بود، انجام دادم و خب به نتیجه هم رسیدیم، و باید این ترم نتایج رو فینالیزه کنم و بگذارم رو سایت. اول ترم گفته، ولی من هیچ کار نکردم، هیچ....و اون هم انتظار نداره کاری که انقدر سریع پیش رفته و من که همه خودم رو متمرکز کردم رو پروژه و تحقیق امروز جواب بدم اونجوری که پیش بینی کرده بودم پیش نرفتم مونیک، متأسفم.... ولی خب گاهی هم نمیشه دیگه، آهن نیستم، ماشین هم نه.....
خواهر میگه، به درس و کارت بچسب، باید به جایی برسی که برای این جامعه مفید باشی، همه این چیزها رو ما دیدیم، از سال ۵۹ که درگیرشیم، میگم آره ولی نمیشه، همه خبرها بده، همش درگیری، همش کشتن، همش نپذیرفتن عقاید مخالف... فرقی نمیکنه کدوم گروه به کدوم گروه، همین که اینوریها هم بخوان مثل اونوریها باشند، بخوان کینه ورزی کنند، بخوان انتقام بگیرند.... تو حق داری خواهر! ما از سال ۵۹ درگیرشیم، پشت در زندان بودیم، قزلحصار، کچویی، اوین..... شکنجه شده دیدیم، نصفه شب بریزند خونه جوون ۱۹-۱۸ ساله ببرند دیدیم، تازه اون موقعها در و همسایه تحقیرت میکردند، فامیل کم محلیت میکردند، فردای اون روز تو مدرسه همکلاسیهات بهت محل نمیگذاشتند و تو که بچه بودی نمیدونستی چرا؟ ناظم و معلم نگات نمیکردند با اینکه شاگرد اول مدرسه بودی، جلوی تو به هم تبریک میگفتند که دیشب فلانیها رو گرفتند که انگار بزرگترین قاتلین و مجرمهای دنیا رو گرفتند.... یادته آقاجون همیشه میگفت: این "بیژن کلانتری" سراپاش هم بشه بمب چه کار میتونه بکنه؟! این که فقط کتاب میخونه و روزنامه! .... با اینحال ما با کینه بزرگ نشدیم، همین الان هم در طی تلافی کردن و انتقام جویی نیستیم، من از این چیزها میترسم، از همین که باز هم خشونت، باز هم کشتن، باز هم انتقام، من از تکرار میترسم، بیزارم از این همه تلخی، از زندگی با کینه و نفرت ..... اشک پشت پلکمه، پلک نمیزنم که نباره که اگر شروع بشه نمیتونم کنترل کنم ... تو این فکرام که مونیک میگه خب باز هفته بعد با کایل هم صحبت میکنیم، این تصاویر ماهوارههای ارسالی اخیر رو که هنوز نداریم، میگم اوهوم، اوهوم.... موقع بیرون اومدن تا دم در دفترش میاد و میگه خوبی تو؟ فکر نکن پروین، هیچ چیز اینجوری نمیمونه....و انگشتهاش رو رو هم میگذاره و میگه امیدوارم! فهمیده که تمام جلسه رو باهاش نبودم، بودم و نبودم....
امشب میخوام برم دانشگاه لاوال یه کنفرانس هست تحت عنوان "یک انقلاب در تونس، بین امید و نگرانی"!
با مونیک جلسه دارم یه کنفرانس تلفنی برای پروژه SMAP. نیم ساعت زودتر میرم که ببینمش، این هفته رو نبوده، لیوانش دستشه میخواد بره قهوه بگیره، میگه بیا با هم بریم، چون ماشین قهوه این طبقه خرابه میریم طبقه سوم که کافه تریا دانشکده اونجاست. با هم میریم، شلوغه، دانشجوها دارند ناهار میخورند، نگاشون میکنم ولی اینجا نیستم، دانشگاه تهرانم، الان اونجا چه خبره؟ دانشجوهاش چطورند؟ همه این سالها اینجا زندگی کردم و مقایسه کردم آرامش و امنیت اینجا رو و دلم همیشه خواسته که یه روزی برسه که اونجا هم مثل اینجا همه با آرامش زندگی کنند و با امید و لذت، با احترام به حریم خصوصی و حقوق همدیگه، پذیرفتن دیدگاههای متفاوت و رنگها و لهجههای مختلف،.....
مونیک میگه: خب چه خبر؟ درسها رو چه کردی؟ میگم: مشغولشونم، یه توضیحی میدم، تا سوار آسانسور بشیم، میپرسه: تحقیق چطور پیش میره؟ نمیتونم دروغ بگم، میگم راضی نیستم مونیک، باور نمیکنه بسکه همیشه انقدر جدی بودم تو کارم، با خنده میگه پس باید دوباره یه امتحان دکترا برات بگذاریم!!! میگم:این روزها ذهنم درگیره، میدونی دوباره کشورم شلوغ شده... لامصّب لبم میلرزه و اشک سرازیر میشه، روم رو میکنم اون طرف و ادامه نمیدم... میریم تو دفترش چند دقیقه وقت داریم تا شروع کنفرانس، کمی براش حرف میزنم، جلوی اشک رو نمیگیرم...فقط گوش میده، میگم میترسم، از یه طرف اونجا شلوغه از طرف دیگه نگران جنگ بیرونی ام، این کشتیهای جنگی که نزدیک کانال سوئز هستند، اگر جنگ بشه چی؟!! مونیک فعلا نمیتونم، ولی سعی میکنم...
موضوع کنفرانس راجع به یکی از پروژههای جدید ناساست که ۳-۲ هفته قبل از امتحان اضافه شد به ابجکتیوها یا هدفهای تز و تحقیقم، البته روش کار کرده بودم ولی نه به عنوان یکی از هدفهای تز (در موردش یه پست مینویسم، سوژه جالبیه)... خب سوژه جدیده، هنوز تو مرحله بررسی هست، برنامه ریزیها پس و پیش میشه، و خب تاثیر مستقیم داره رو مراحل کاری من.....یادمه شب قبل از امتحانم، از دست این اضافه شدنها، دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار...امروز هم مونیک همینطور اضافه میکنه، تغییر میده گاهی با خنده میگه خیلی فرق نکرده، این کار هم بکن، با این تصاویر جدید هم کار کنی بد نیست، این قسمت که دیگه میره برای یه دوره فوق دکترا تو EN مونترال یا تورنتو.....من فقط نگاش میکنم، لبام رو میجووم، و گاهی هم میگم اوهوم.... اونچه که قبلا به عنوان سوژه پروژه تعریف شده بود، انجام دادم و خب به نتیجه هم رسیدیم، و باید این ترم نتایج رو فینالیزه کنم و بگذارم رو سایت. اول ترم گفته، ولی من هیچ کار نکردم، هیچ....و اون هم انتظار نداره کاری که انقدر سریع پیش رفته و من که همه خودم رو متمرکز کردم رو پروژه و تحقیق امروز جواب بدم اونجوری که پیش بینی کرده بودم پیش نرفتم مونیک، متأسفم.... ولی خب گاهی هم نمیشه دیگه، آهن نیستم، ماشین هم نه.....
خواهر میگه، به درس و کارت بچسب، باید به جایی برسی که برای این جامعه مفید باشی، همه این چیزها رو ما دیدیم، از سال ۵۹ که درگیرشیم، میگم آره ولی نمیشه، همه خبرها بده، همش درگیری، همش کشتن، همش نپذیرفتن عقاید مخالف... فرقی نمیکنه کدوم گروه به کدوم گروه، همین که اینوریها هم بخوان مثل اونوریها باشند، بخوان کینه ورزی کنند، بخوان انتقام بگیرند.... تو حق داری خواهر! ما از سال ۵۹ درگیرشیم، پشت در زندان بودیم، قزلحصار، کچویی، اوین..... شکنجه شده دیدیم، نصفه شب بریزند خونه جوون ۱۹-۱۸ ساله ببرند دیدیم، تازه اون موقعها در و همسایه تحقیرت میکردند، فامیل کم محلیت میکردند، فردای اون روز تو مدرسه همکلاسیهات بهت محل نمیگذاشتند و تو که بچه بودی نمیدونستی چرا؟ ناظم و معلم نگات نمیکردند با اینکه شاگرد اول مدرسه بودی، جلوی تو به هم تبریک میگفتند که دیشب فلانیها رو گرفتند که انگار بزرگترین قاتلین و مجرمهای دنیا رو گرفتند.... یادته آقاجون همیشه میگفت: این "بیژن کلانتری" سراپاش هم بشه بمب چه کار میتونه بکنه؟! این که فقط کتاب میخونه و روزنامه! .... با اینحال ما با کینه بزرگ نشدیم، همین الان هم در طی تلافی کردن و انتقام جویی نیستیم، من از این چیزها میترسم، از همین که باز هم خشونت، باز هم کشتن، باز هم انتقام، من از تکرار میترسم، بیزارم از این همه تلخی، از زندگی با کینه و نفرت ..... اشک پشت پلکمه، پلک نمیزنم که نباره که اگر شروع بشه نمیتونم کنترل کنم ... تو این فکرام که مونیک میگه خب باز هفته بعد با کایل هم صحبت میکنیم، این تصاویر ماهوارههای ارسالی اخیر رو که هنوز نداریم، میگم اوهوم، اوهوم.... موقع بیرون اومدن تا دم در دفترش میاد و میگه خوبی تو؟ فکر نکن پروین، هیچ چیز اینجوری نمیمونه....و انگشتهاش رو رو هم میگذاره و میگه امیدوارم! فهمیده که تمام جلسه رو باهاش نبودم، بودم و نبودم....
امشب میخوام برم دانشگاه لاوال یه کنفرانس هست تحت عنوان "یک انقلاب در تونس، بین امید و نگرانی"!
۱۳۸۹ بهمن ۲۶, سهشنبه
تا مرد سخن نگفته باشد....
از نظر تیپ و قیافه یه سور زده بود به "جورج کلونی"، قدش خیلی بلند نبود، البته در مقایسه با من، یکی دو سانتی ازم بلندتر بود حدودا ۱۷۸ سانتیمتر، صدای خیلی قشنگ و سکسی داشت که این دومی شاید بیشتر به خاطر سیگار زیادی بود که میکشید، هنرمند بود، تحصیلکرده تو بهترین دانشگاههای اروپا، از یه خونواده شناخته شده و اصیل، خوب حرف میزد، از نوجوونی بیرون از ایران بوده و اروپا زندگی کرده.... مودبانه و محترمانه اومد جلو، جنتلمن وار!
وقتی میخواست دلبری کنه فرانسوی حرف میزد که خب زبان مهر و عشقه و الحق هم قشنگ حرف میزد و خوب انتخاب میکرد کلماتش رو، جدیتر که میشد انگلیسی میگفت...و وای از وقتی که احساس صمیمیت میکرد و شاید هم میخواست کول باشه که فارسی حرف میزد، صد رحمت به زبون لاتی و فرهنگ چاله میدونی!!!!! کلماتی رو به کار میبرد که شاید لاتترین آدمها هم محاله پیش یه خانوم به زبون بیارند!!! اصلا نمیتونستم و هنوز هم نمیتونم اون قیافه رو با این نوع کلام کنار هم تصور کنم!!!
وقتی میخواست دلبری کنه فرانسوی حرف میزد که خب زبان مهر و عشقه و الحق هم قشنگ حرف میزد و خوب انتخاب میکرد کلماتش رو، جدیتر که میشد انگلیسی میگفت...و وای از وقتی که احساس صمیمیت میکرد و شاید هم میخواست کول باشه که فارسی حرف میزد، صد رحمت به زبون لاتی و فرهنگ چاله میدونی!!!!! کلماتی رو به کار میبرد که شاید لاتترین آدمها هم محاله پیش یه خانوم به زبون بیارند!!! اصلا نمیتونستم و هنوز هم نمیتونم اون قیافه رو با این نوع کلام کنار هم تصور کنم!!!
۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه
نگاهی متفاوت به ایران!
دو هفته دیگه با دو تا از دوستهام، یه کنفرانس داریم تحت عنوان نگاهی متفاوت به ایران! قبلا هم در موردش صحبت کردم. در واقع شهرداریهای مناطق مختلف کبک (شهرهای دیگه رو نمیدونم) برای پر کردن اوقات فراغت مردم تو این زمستونهای طولانی، یه فعالیت اجتماعی ماهانه دارند تحت عنوان عصر کاشفان کوچک! و در این برنامه کسی که به کشوری سفر کرده یا مثل من از کشوری اومده با عکس و فیلم اون کشور رو معرفی میکنه. اکتبر ۲۰۰۹ از ایران برگشته بودم که Jean-Pierre تماس گرفت و خواست که اگر مایلم تو این برنامه شرکت کنم و من هم با دو تا دوست نزدیک ایرانی که دارم صحبت و مشورت کردم و پذیرفتیم. از همون موقع طرح اصلی رو ریختیم ولی خب هر سه تامون گرفتار درس و کاریم، حالا شروع کردیم به کار روی سوژه کنفرانس.
شنوندهها از هر تیپی هستند، مردم معمولی، تحصیلکرده، روشنفکر، کوچه بازار،.... و مدت سخنرانی یک ساعت و نیمه، ولی سوژه خیلی وسیعه، از نظر طبیعت، فرهنگ، تاریخ، غذا و آشپزی، صنایع دستی، ورزش، هنر، موسیقی، معماری، تاریخ قبل و بعد از اسلام، خط، زبان، سیاست، مذهب ..... رو هر موضوعی که کار میکنیم، میبینیم هنوز سوژه قابل ارائه هست، Jean-Pierre میگه: پروین، کشورتون خیلی قشنگه، خیلی چیزها هست که باید در موردش بگی، این مردم چیزی نمیدونند، ضمن اینکه نگاه منفی دارند، منتظرم ببینم چه میکنید؟!!راست میگه، دو ماه پیش که رفته بودم برای برنامه "استرالیا" که یه زوج کبکی با دو چرخه یه مسیری رو رفته بودند (در موردش تو پستهای قبل نوشتم)، آخر برنامه کنار میز پذیرایی کنارش ایستاده بودم که یه زوج مسن بالای ۷۵ سال اومدند جلو که به خاطر برنامه ازش تشکر کنند، خانومه نگاهی به من کرد و پرسید دخترته؟ Jean-Pierre گفت نه سخنران دو ماه دیگه است. با خوشرویی با من دست دادند، و ادامه داد که ایرانیه!!! نمیدونم بگم که چطور نگاهشون تغییر کرد و تا وقتی که برند، خانومه هر لحظه با نگرانی زیرچشمی من رو نگاه میکرد که فکر میکردی من رو شبیه بمب میبینه!!! هر وقت یاد نگاه خودش و شوهرش میفتم، خنده م میگیره.... بیشتر از امتحان دکترا کار میبره، دلم خیلی میسوزه،خیلی... حیف این کشور زیبا و توریستی که انقدر ناشناخته و غریب افتاده! ناشناخته که چه عرض کنم، بد شناخته!!!
یکشنبه گذشته رفته بودم خرید هفتگی که به کریستین برخوردم، همون مرد جوونی که سه بار به ایران سفر کرده و فارسی کمی میدونه و ایران رو هم خیلی دوست داره، من نشناختمش، اصلا حواسم هم نبود، با دو تا دیگه داشت حرف میزد، بلند میگه: سلام، خوبی؟ نمیدونی چه حال خوبی کردم، بهش در مورد این کنفرانس میگم، عصری برام لینک کامل عکسهایی که از ایران گرفته همراه با مقالهای که در مورد ایران تو ژورنال مونترال چاپ کرده فرستاده، و تاکید کرده که این مقاله خیلی سطحش بالا نیست، از نظر توریستی نوشتم، وگرنه حق مطلب رو راجع به ایران ادا نمیکنه!! یادم میفته به اون عکاس جوون ایرونی که سایتش رو دیده بودم و ظاهراً هم معروفه، به خاطر استفاده از عکسهایی با کیفیت بالا و خوب براش ایمیل زدم و با معرفی خودم و توضیح کامل این کار، تقاضای همکاری کردم، ولی متاسفانه حتی جواب ایمیلم رو هم نداد!!!
یکی دو هفته بود که دنبال یه سوژه بودم برای چاپ تو سومین ژورنال دانشکده که با دیدن دوباره کریستین و صحبتهایی که با هم کردیم، تصمیم گرفتم راجع به اون و سفرش به ایران بنویسم، به هر حال معرفی ایران از زبون یه کبکی مطمئناً تاثیر بیشتری میگذاره!
امروز، استتوس نویسنده وبلاگ "کوچکترین مدرسه دنیا" رو تو فیس بوک دیدم که نوشته بود :
" دو سال است در نوروز مردم و مدرسه کالو میزبان مردمی است که با دلهایشان می آیند و نمایشگاه عکسهای مدرسه را می بینند... پیش به سوی سومین نمایشگاه عکس کالو _ برنامه عیدتان را از همین حالا برای آمدن به کالو رزرو کنید"
این روستای کوچیک به همت، درک و تدبیر این معلم جوون شهرت ملی و جهانی پیدا کرده و برای مردمش هم کار و سرگرمی ایجاد شده و از طریق همین وبلاگ از گمنامی در اومده و اون وقت کشور ما؟!!!
بارها شده، تو این سالها، تو اتوبوس، یا بیرون وقتی با موبایل صحبت میکردم، ازم پرسیدند که با چه زبونی صحبت میکنید؟ وقتی گفتم: پارسی، تقریبا همه گفتند، چقدر خوش آهنگه، بعضیها گفتند: مثل موسیقی میمونه، و خب بالطبع صحبت ادامه پیدا کرده که ایرانیم، و ....
گاهی، خسته میشم از این همه اثبات خودمون....
شنوندهها از هر تیپی هستند، مردم معمولی، تحصیلکرده، روشنفکر، کوچه بازار،.... و مدت سخنرانی یک ساعت و نیمه، ولی سوژه خیلی وسیعه، از نظر طبیعت، فرهنگ، تاریخ، غذا و آشپزی، صنایع دستی، ورزش، هنر، موسیقی، معماری، تاریخ قبل و بعد از اسلام، خط، زبان، سیاست، مذهب ..... رو هر موضوعی که کار میکنیم، میبینیم هنوز سوژه قابل ارائه هست، Jean-Pierre میگه: پروین، کشورتون خیلی قشنگه، خیلی چیزها هست که باید در موردش بگی، این مردم چیزی نمیدونند، ضمن اینکه نگاه منفی دارند، منتظرم ببینم چه میکنید؟!!راست میگه، دو ماه پیش که رفته بودم برای برنامه "استرالیا" که یه زوج کبکی با دو چرخه یه مسیری رو رفته بودند (در موردش تو پستهای قبل نوشتم)، آخر برنامه کنار میز پذیرایی کنارش ایستاده بودم که یه زوج مسن بالای ۷۵ سال اومدند جلو که به خاطر برنامه ازش تشکر کنند، خانومه نگاهی به من کرد و پرسید دخترته؟ Jean-Pierre گفت نه سخنران دو ماه دیگه است. با خوشرویی با من دست دادند، و ادامه داد که ایرانیه!!! نمیدونم بگم که چطور نگاهشون تغییر کرد و تا وقتی که برند، خانومه هر لحظه با نگرانی زیرچشمی من رو نگاه میکرد که فکر میکردی من رو شبیه بمب میبینه!!! هر وقت یاد نگاه خودش و شوهرش میفتم، خنده م میگیره.... بیشتر از امتحان دکترا کار میبره، دلم خیلی میسوزه،خیلی... حیف این کشور زیبا و توریستی که انقدر ناشناخته و غریب افتاده! ناشناخته که چه عرض کنم، بد شناخته!!!
یکشنبه گذشته رفته بودم خرید هفتگی که به کریستین برخوردم، همون مرد جوونی که سه بار به ایران سفر کرده و فارسی کمی میدونه و ایران رو هم خیلی دوست داره، من نشناختمش، اصلا حواسم هم نبود، با دو تا دیگه داشت حرف میزد، بلند میگه: سلام، خوبی؟ نمیدونی چه حال خوبی کردم، بهش در مورد این کنفرانس میگم، عصری برام لینک کامل عکسهایی که از ایران گرفته همراه با مقالهای که در مورد ایران تو ژورنال مونترال چاپ کرده فرستاده، و تاکید کرده که این مقاله خیلی سطحش بالا نیست، از نظر توریستی نوشتم، وگرنه حق مطلب رو راجع به ایران ادا نمیکنه!! یادم میفته به اون عکاس جوون ایرونی که سایتش رو دیده بودم و ظاهراً هم معروفه، به خاطر استفاده از عکسهایی با کیفیت بالا و خوب براش ایمیل زدم و با معرفی خودم و توضیح کامل این کار، تقاضای همکاری کردم، ولی متاسفانه حتی جواب ایمیلم رو هم نداد!!!
یکی دو هفته بود که دنبال یه سوژه بودم برای چاپ تو سومین ژورنال دانشکده که با دیدن دوباره کریستین و صحبتهایی که با هم کردیم، تصمیم گرفتم راجع به اون و سفرش به ایران بنویسم، به هر حال معرفی ایران از زبون یه کبکی مطمئناً تاثیر بیشتری میگذاره!
امروز، استتوس نویسنده وبلاگ "کوچکترین مدرسه دنیا" رو تو فیس بوک دیدم که نوشته بود :
" دو سال است در نوروز مردم و مدرسه کالو میزبان مردمی است که با دلهایشان می آیند و نمایشگاه عکسهای مدرسه را می بینند... پیش به سوی سومین نمایشگاه عکس کالو _ برنامه عیدتان را از همین حالا برای آمدن به کالو رزرو کنید"
این روستای کوچیک به همت، درک و تدبیر این معلم جوون شهرت ملی و جهانی پیدا کرده و برای مردمش هم کار و سرگرمی ایجاد شده و از طریق همین وبلاگ از گمنامی در اومده و اون وقت کشور ما؟!!!
بارها شده، تو این سالها، تو اتوبوس، یا بیرون وقتی با موبایل صحبت میکردم، ازم پرسیدند که با چه زبونی صحبت میکنید؟ وقتی گفتم: پارسی، تقریبا همه گفتند، چقدر خوش آهنگه، بعضیها گفتند: مثل موسیقی میمونه، و خب بالطبع صحبت ادامه پیدا کرده که ایرانیم، و ....
گاهی، خسته میشم از این همه اثبات خودمون....
۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه
شاید گاهی لازمه که بگم: به دَرَ....
تلخ بودم، تلخ تلخ، این دو سه روز گذشته رو میگم، یه چیزی داشت خفهام میکرد،با این همه صبوری و تحمل بدجور بهم برخورده بود، احساس میکردم بهم توهین شده، خیلی.... نمیدونستم چه کار کنم؟ ... نمیتونستم هیچ کاری بکنم! از هفته پیش هم یه کار تحویل دادنی داشتم برای امروز... تلخ بودم، تلخ تلخ، نمیتونستم گریه کنم، یادم رفته اصلا اشک ریختن رو، فقط برای همدردی میتونم، برای خودم دیگه نه... آخه گریه کردن هم کسی رو میخواد، کسی که بتونی براش حرف بزنی، کسی که بعدها، یه روزی که خوبی به روت نیاره حال امروزت رو! حرف بزنی آروم آروم، بعد همینطور وسط حرفهات لبهات شروع کنه به لرزیدن، میخوایی پنهونش کنی که مثلا نفهمه، یواش یواش اشکت هم میاد، این خوبه، بعدش خوبی، سبکی، رهایی ..... نمیدونستم با این حال بد با اینهمه تلخی که داشت خفه م میکرد چه کنم؟ با این همه کار، زمان که منتظرم نمیموند تا خوب بشم و کارهام رو انجام بدم.... موزیک گوش کردم، رقصیدم زیاد، کتاب خوندم، نخوابیدم، نمیتونستم، زیر برف قدم زدم، خیلی راه رفتم، خیلی، مرور کردم، این همه وقاحت رو، اینکه این همه احترام بگذاری ولی به این راحتی به شعورت توهین بشه.... بعضیها سکوت و جواب ندادنت رو به حساب ندونستن و سادگیت میگذارند، حتما پیش خودشون هم خوشحالند که چه قدر راحت سر کارش گذاشتیم... نمیدونند که ملاحظه کردن و به رو نیاوردن رفتار و برخوردهای وقیحانه، این همه دروغ، همیشه از ندونستن یا نتونستن نیست!!! کسی که جواب نمیده به یه اصول و ملاحظاتی پایبنده، سلام و علیک براش حرمت داره، آویزه گوششه که جواب بدی رو با بدی نمیدند! ... دیروز برف میومد، یک ریز و تند، مینشت رو زمین، زدم بیرون از دانشکده، نمیتونستم کار کنم، ذهنم درگیر بود، غوغایی بود تو مغزم......زیر برف راه میرفتم، همون طور که به صدای کوبیده شدن برف زیر پاشنههای پوتینم گوش میکردم با خودم مرور میکردم اون چه که تلخم کرده بود، جنگی بود تو ذهنم، در حین و بین بحث تو سرم، یه جایی وسط جواب دادنها، از دهنم پرید: به دَرَک، به دَرَک... خیلی غلیظ...هم زمان با پریدن بیهوای این به دَرَک غلیظ، توده تلخ هم باز شد، سبک شدم، سبک سبک.... برگشتم به سمت دانشکده و مدام زیر لب تکرار میکردم: به دَرَک، به دَرَک.....
این کلمه رو به ندرت به کار میبرم، برام همونقدر معنی داره که to my left برای یه آقا..... بهتر شدم برگشتم و کار تحویل دادنی رو شروع کردم، تا ۶ صبح بیدار موندم و دوباره از ۱۰ صبح ادامه دادم تا ظهر درست لحظهای که باید میرفتم کلاس تموم شد.... شاید گاهی لازمه که بگم: به دَرَ.....
این کلمه رو به ندرت به کار میبرم، برام همونقدر معنی داره که to my left برای یه آقا..... بهتر شدم برگشتم و کار تحویل دادنی رو شروع کردم، تا ۶ صبح بیدار موندم و دوباره از ۱۰ صبح ادامه دادم تا ظهر درست لحظهای که باید میرفتم کلاس تموم شد.... شاید گاهی لازمه که بگم: به دَرَ.....
۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه
ایست، Arrête, Stop.....
سرزده اومده، منتظرش نبودی، یعنی منتظر هیچ کَس نبودی، نیستی، اصلا آماده نیستی، آشفتهای این روزها و خسته،...دنبال ردی از گذشته به اینجا رسیده، در زد و در رو به روش باز کردی، به رسم همیشه با خوشرویی و لبخند، مهمونه و احترامش واجب....همیشه گفتند، آویزه گوشت کردی، مهمون به روی باز میاد، نه در باز..... آماده نیستی؟ نباش، داری خونه تکونی میکنی، سیاهیها رو میخوایی پاک کنی، به درد نخورها رو میخوای دور بریزی، مهمون رسیده، یه جا رو تمیز کن که بشینه، روی خوش یادت نره.....چیزی نداری برای پذیرایی؟ یه پیاله چائی که میتونی بگذاری، قند نداری؟ چند تا دونه توت سفید خشک باغهای کرج، یه مشت کشمش، لبخند یادت نره... مهمون ناخونده، دنبال نشوئی از گذشته هاش میگرده که تو برق نگاه این دو چشم سیاه درشت ردی از همبازی بچگیهاش میبینه، پرسُ جو میکنه، درست اومده، اتفاقی درست اومده.... یه روزی تو اون روزهای بچه گی، موقع بازی قایم موشک رفت پشت یکی از پرچینها و دیگه برنگشت، رفت و گم شد تو دنیای بزرگ و پر رنگ و لعاب فرنگ....حالا بعد این همه سال اومده دنبال گذشتهای که گذاشته و رفته، از هر کَس نشونی میگیره، دنبال هر ردی از گذشته میره، دنبال چی میگرده؟! میپرسه حال هم بازی قدیمی رو که دیگه نیست، سالهاست که نیست،...نمیدونی رابطه رو، نمیدونی که این همه سال همه یادهای بچگیش رو تو صندوقچه ذهنش همونطور دست نخورده و تمیز نگه داشته، که براش عزیزند، تقصیر نداری، نمیدونی خب، فکر میکنی فقط براش یه اسمه، راحت میگی عاقبت همبازی بچگی رو که چطور اسیر جبر روزگار شد، چه بیگناه، چه بی تقصیر.... باور نمیکنه، میشکنه، اشک میریزه...حالا تو باور نمیکنی، نمیدونی چی بگی، چطور آرومش کنی، احساس گناه میکنی...... حرفی از رفتن نمیزنه این مهمون ناخونده، میخواد که بمونه...چی دیده تو برق این چشمهای سیاه؟!...میگی: تنهائیم یه انتخابه، راضیم ، میگه تنهاییهامون!! انتخابی از سر خودخواهیه، خلاف طبیعته....تیز و بُراقه این مهمون ناخونده، غریبه نیست، از کجا میاد که انقدر آشناست؟! دستش پُره، هر دفعه یه چیزی رو رو میکنه....حواست باشه دختر!....بازی رو خوب بلده، خودش شروع کرده... حربه سکوتت اینجا عمل نمیکنه، نمیگذاره به حساب سادگی، دستت رو میخونه....دنیا دیده است، تیز و بُراقه، سریع پیش میاد، خیلی تند، فرصت نمیده..... مجبور میشی هر چند لحظه کارت نشونش بدی به سه زبونی که بین این همه زبونی که میدونه با هم مشترکین: ایست، Arrête, Stop..... تیز و بُراقه این مهمون ناخونده، میخواد که بمونه شاید؟! بی هوا پی ردی از گذشته اومده....حواست هست دختر؟! هوای دلت رو داشته باش! .... چه خوبه که این فاصله هست
اشتراک در:
پستها (Atom)