۱۳۸۹ بهمن ۲۹, جمعه

این روزها دلم تو تهران می‌‌تپه.....

بارون میاد، ریز و تند، خیست میکنه، بارونهای اینجا بو نداره، حال و هوای عاشقی نداره ، بارون که میاد بوی خاک بلند نمیشه که هواییت کنه چون اصلا هیچ جا خاک نیست یا چمنه یا آسفالت، بارون که میاد دیگه زمزمه نمیکنم : بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک.... و نه دیگه حتی: بوی بارون توی موهات.....بارون که میاد اینجا فقط یاد این شعر میفتم: باز باران با ترانه.... این بارون امروز خیلی‌ خطرناکه، از دیشب داره میباره، برفها رو آب کرده و زمین رو لیز، خیلی‌ باید مواظب بود که لیز نخوری... می‌رسم دانشگاه، فقط ژولی توی اتاقه، شمع روشن کرده، بعضی‌ روزها هم عود روشن میکنه، مثل همیشه در حال کار فیلم هم تماشا میکنه، فضای گرمی‌ داده به اتاق، شمع معطره... با ژولی فقط در حد گفتن روز به خیر هستیم نه بیشتر، ولی‌ این بار از اتاق که میخوام برم بیرون، میرم پیشش و میگم این کارت خیلی‌ قشنگ و دوستداشتنیه، مرسی‌ ....

با مونیک جلسه دارم یه کنفرانس تلفنی برای پروژه SMAP. نیم ساعت زودتر میرم که ببینمش، این هفته رو نبوده، لیوانش دستشه میخواد بره قهوه بگیره، میگه بیا با هم بریم، چون ماشین قهوه این طبقه خرابه میریم طبقه سوم که کافه تریا دانشکده اونجاست. با هم میریم، شلوغه، دانشجوها دارند ناهار میخورند، نگاشون می‌کنم ولی‌ اینجا نیستم، دانشگاه تهرانم، الان اونجا چه خبره؟ دانشجوهاش چطورند؟ همه این سالها اینجا زندگی‌ کردم و مقایسه کردم آرامش و امنیت اینجا رو و دلم همیشه خواسته که یه روزی برسه که اونجا هم مثل اینجا همه با آرامش زندگی‌ کنند و با امید و لذت، با احترام به حریم خصوصی‌ و حقوق همدیگه، پذیرفتن دیدگاههای متفاوت و رنگ‌ها و لهجه‌های مختلف،.....
مونیک میگه: خب چه خبر؟ درسها رو چه کردی؟ میگم: مشغولشونم، یه توضیحی میدم، تا سوار آسانسور بشیم، میپرسه: تحقیق چطور پیش میره؟ نمیتونم دروغ بگم، میگم راضی‌ نیستم مونیک،‌ باور نمیکنه بسکه همیشه انقدر جدی بودم تو کارم، با خنده میگه پس باید دوباره یه امتحان دکترا برات بگذاریم!!! میگم:این روز‌ها ذهنم درگیره، میدونی‌ دوباره کشورم شلوغ شده... لامصّب لبم میلرزه و اشک سرازیر میشه، روم رو می‌کنم اون طرف و ادامه نمیدم... میریم تو دفترش چند دقیقه وقت داریم تا شروع کنفرانس، کمی‌ براش حرف میزنم، جلوی اشک رو نمی‌گیرم...فقط گوش میده، میگم میترسم، از یه طرف اونجا شلوغه از طرف دیگه نگران جنگ بیرونی ام، این کشتیهای جنگی که نزدیک کانال سوئز هستند، اگر جنگ بشه چی‌؟!! مونیک فعلا نمیتونم، ولی‌ سعی‌ می‌کنم...

موضوع کنفرانس راجع به یکی‌ از پروژه‌های جدید ناساست که ۳-۲ هفته قبل از امتحان اضافه شد به ابجکتیوها یا هدفهای تز‌ و تحقیقم، البته روش کار کرده بودم ولی‌ نه به عنوان یکی‌ از هدفهای تز‌ (در موردش یه پست مینویسم، سوژه جالبیه)... خب سوژه جدیده، هنوز تو مرحله بررسی‌ هست، برنامه ریزی‌ها پس و پیش میشه، و خب تاثیر مستقیم داره رو مراحل کاری من.....یادمه شب قبل از امتحانم، از دست این اضافه شدنها، دلم میخواست سرم رو بکوبم به دیوار...امروز هم مونیک همینطور اضافه میکنه، تغییر میده گاهی‌ با خنده میگه خیلی‌ فرق نکرده، این کار هم بکن، با این تصاویر جدید هم کار کنی‌ بد نیست، این قسمت که دیگه میره برای یه دوره فوق دکترا تو EN مونترال یا تورنتو.....من فقط نگاش می‌کنم، لبام رو میجووم، و گاهی‌ هم میگم اوهوم.... اونچه که قبلا به عنوان سوژه پروژه تعریف شده بود، انجام دادم و خب به نتیجه هم رسیدیم، و باید این ترم نتایج رو فینالیزه کنم و بگذارم رو سایت. اول ترم گفته، ولی‌ من هیچ کار نکردم، هیچ....و اون هم انتظار نداره کاری که انقدر سریع پیش رفته و من که همه خودم رو متمرکز کردم رو پروژه و تحقیق امروز جواب بدم اونجوری که پیش بینی‌ کرده بودم پیش نرفتم مونیک، متأسفم.... ولی‌ خب گاهی هم نمیشه دیگه، آهن نیستم، ماشین هم نه.....

خواهر میگه، به درس و کارت بچسب، باید به جایی‌ برسی‌ که برای این جامعه مفید باشی‌، همه این چیز‌ها رو ما دیدیم، از سال ۵۹ که درگیرشیم، میگم آره ولی نمیشه، همه خبر‌ها بده، همش درگیری، همش کشتن، همش نپذیرفتن عقاید مخالف... فرقی‌ نمیکنه کدوم گروه به کدوم گروه، همین که اینوری‌ها هم بخوان مثل اونوریها باشند، بخوان کینه ورزی کنند، بخوان انتقام بگیرند.... تو حق داری خواهر! ما از سال ۵۹ درگیرشیم، پشت در زندان بودیم، قزلحصار، کچویی، اوین..... شکنجه شده دیدیم، نصفه شب بریزند خونه جوون ۱۹-۱۸ ساله ببرند دیدیم، تازه اون موقعها در و همسایه تحقیرت میکردند، فامیل کم محلیت میکردند، فردای اون روز تو مدرسه همکلاسیهات بهت محل نمیگذاشتند و تو که بچه بودی نمیدونستی چرا؟ ناظم و معلم نگات نمیکردند با اینکه شاگرد اول مدرسه بودی، جلوی تو به هم تبریک میگفتند که دیشب فلانی‌‌ها رو گرفتند که انگار بزرگترین قاتلین و مجرمهای دنیا رو گرفتند.... یادته آقاجون همیشه میگفت: این "بیژن کلانتری" سراپاش هم بشه بمب چه کار میتونه بکنه؟! این که فقط کتاب میخونه و روزنامه! ....‌ با اینحال ما با کینه بزرگ نشدیم، همین الان هم در طی‌ تلافی کردن و انتقام جویی نیستیم، من از این چیز‌ها میترسم، از همین که باز هم خشونت، باز هم کشتن، باز هم انتقام، من از تکرار میترسم، بیزارم از این همه تلخی‌، از زندگی‌ با کینه و نفرت ..... اشک پشت پلکمه، پلک نمیزنم که نباره که اگر شروع بشه نمیتونم کنترل کنم ... تو این فکرام که مونیک میگه خب باز هفته بعد با کایل هم صحبت می‌کنیم، این تصاویر ماهواره‌های ارسالی اخیر رو که هنوز نداریم، میگم اوهوم، اوهوم.... موقع بیرون اومدن تا دم در دفترش میاد و میگه خوبی‌ تو؟ فکر نکن پروین، هیچ چیز اینجوری نمیمونه....و انگشتهاش رو رو هم می‌گذاره و میگه امیدوارم! فهمیده که تمام جلسه رو باهاش نبودم، بودم و نبودم....

امشب میخوام برم دانشگاه لاوال یه کنفرانس هست تحت عنوان "یک انقلاب در تونس، بین امید و نگرانی‌"!

۲ نظر:

رضا گفت...

سلام پروین جان، منم خواهر بزرگمون میگم سرت به کارو بار خودت باشه، اینجا جهان سومه تعریفشو خودت خوب میدونی. اینجا همه مردم وسیله هستند برای اینکه سیاسیون به اهدافشون برسن. همیشه همینطور بوده. من الان سر کارم هستم، در همین نزدیکی من مردم معترض تو خیابونن ، مردمی که نمیدونن واقعا چی میخوان و واقعا نمی دونن که بازیچه دست سیاستمداران هستند. پیشنهاد می کنم تو فکر و خیالت هم سری به تهران نزنی ماها دیگه فرصت بازیچه شدن رو نداریم. پس خواهشا با آرامش خاطر به کارت برس.

روزهای پروین گفت...

همین بازیچه بودن دلسوزه داره و این تکرار شدن، نگرانی‌...... حق با توئه، ولی‌ نمیشه بی تفاوت بود، خودت هم نیستی‌! تنها فرق در اینه که میدونیم نمیخوایم بازیچه بشیم، چون به چشم دیدیم......