دو هفته دیگه با دو تا از دوستهام، یه کنفرانس داریم تحت عنوان نگاهی متفاوت به ایران! قبلا هم در موردش صحبت کردم. در واقع شهرداریهای مناطق مختلف کبک (شهرهای دیگه رو نمیدونم) برای پر کردن اوقات فراغت مردم تو این زمستونهای طولانی، یه فعالیت اجتماعی ماهانه دارند تحت عنوان عصر کاشفان کوچک! و در این برنامه کسی که به کشوری سفر کرده یا مثل من از کشوری اومده با عکس و فیلم اون کشور رو معرفی میکنه. اکتبر ۲۰۰۹ از ایران برگشته بودم که Jean-Pierre تماس گرفت و خواست که اگر مایلم تو این برنامه شرکت کنم و من هم با دو تا دوست نزدیک ایرانی که دارم صحبت و مشورت کردم و پذیرفتیم. از همون موقع طرح اصلی رو ریختیم ولی خب هر سه تامون گرفتار درس و کاریم، حالا شروع کردیم به کار روی سوژه کنفرانس.
شنوندهها از هر تیپی هستند، مردم معمولی، تحصیلکرده، روشنفکر، کوچه بازار،.... و مدت سخنرانی یک ساعت و نیمه، ولی سوژه خیلی وسیعه، از نظر طبیعت، فرهنگ، تاریخ، غذا و آشپزی، صنایع دستی، ورزش، هنر، موسیقی، معماری، تاریخ قبل و بعد از اسلام، خط، زبان، سیاست، مذهب ..... رو هر موضوعی که کار میکنیم، میبینیم هنوز سوژه قابل ارائه هست، Jean-Pierre میگه: پروین، کشورتون خیلی قشنگه، خیلی چیزها هست که باید در موردش بگی، این مردم چیزی نمیدونند، ضمن اینکه نگاه منفی دارند، منتظرم ببینم چه میکنید؟!!راست میگه، دو ماه پیش که رفته بودم برای برنامه "استرالیا" که یه زوج کبکی با دو چرخه یه مسیری رو رفته بودند (در موردش تو پستهای قبل نوشتم)، آخر برنامه کنار میز پذیرایی کنارش ایستاده بودم که یه زوج مسن بالای ۷۵ سال اومدند جلو که به خاطر برنامه ازش تشکر کنند، خانومه نگاهی به من کرد و پرسید دخترته؟ Jean-Pierre گفت نه سخنران دو ماه دیگه است. با خوشرویی با من دست دادند، و ادامه داد که ایرانیه!!! نمیدونم بگم که چطور نگاهشون تغییر کرد و تا وقتی که برند، خانومه هر لحظه با نگرانی زیرچشمی من رو نگاه میکرد که فکر میکردی من رو شبیه بمب میبینه!!! هر وقت یاد نگاه خودش و شوهرش میفتم، خنده م میگیره.... بیشتر از امتحان دکترا کار میبره، دلم خیلی میسوزه،خیلی... حیف این کشور زیبا و توریستی که انقدر ناشناخته و غریب افتاده! ناشناخته که چه عرض کنم، بد شناخته!!!
یکشنبه گذشته رفته بودم خرید هفتگی که به کریستین برخوردم، همون مرد جوونی که سه بار به ایران سفر کرده و فارسی کمی میدونه و ایران رو هم خیلی دوست داره، من نشناختمش، اصلا حواسم هم نبود، با دو تا دیگه داشت حرف میزد، بلند میگه: سلام، خوبی؟ نمیدونی چه حال خوبی کردم، بهش در مورد این کنفرانس میگم، عصری برام لینک کامل عکسهایی که از ایران گرفته همراه با مقالهای که در مورد ایران تو ژورنال مونترال چاپ کرده فرستاده، و تاکید کرده که این مقاله خیلی سطحش بالا نیست، از نظر توریستی نوشتم، وگرنه حق مطلب رو راجع به ایران ادا نمیکنه!! یادم میفته به اون عکاس جوون ایرونی که سایتش رو دیده بودم و ظاهراً هم معروفه، به خاطر استفاده از عکسهایی با کیفیت بالا و خوب براش ایمیل زدم و با معرفی خودم و توضیح کامل این کار، تقاضای همکاری کردم، ولی متاسفانه حتی جواب ایمیلم رو هم نداد!!!
یکی دو هفته بود که دنبال یه سوژه بودم برای چاپ تو سومین ژورنال دانشکده که با دیدن دوباره کریستین و صحبتهایی که با هم کردیم، تصمیم گرفتم راجع به اون و سفرش به ایران بنویسم، به هر حال معرفی ایران از زبون یه کبکی مطمئناً تاثیر بیشتری میگذاره!
امروز، استتوس نویسنده وبلاگ "کوچکترین مدرسه دنیا" رو تو فیس بوک دیدم که نوشته بود :
" دو سال است در نوروز مردم و مدرسه کالو میزبان مردمی است که با دلهایشان می آیند و نمایشگاه عکسهای مدرسه را می بینند... پیش به سوی سومین نمایشگاه عکس کالو _ برنامه عیدتان را از همین حالا برای آمدن به کالو رزرو کنید"
این روستای کوچیک به همت، درک و تدبیر این معلم جوون شهرت ملی و جهانی پیدا کرده و برای مردمش هم کار و سرگرمی ایجاد شده و از طریق همین وبلاگ از گمنامی در اومده و اون وقت کشور ما؟!!!
بارها شده، تو این سالها، تو اتوبوس، یا بیرون وقتی با موبایل صحبت میکردم، ازم پرسیدند که با چه زبونی صحبت میکنید؟ وقتی گفتم: پارسی، تقریبا همه گفتند، چقدر خوش آهنگه، بعضیها گفتند: مثل موسیقی میمونه، و خب بالطبع صحبت ادامه پیدا کرده که ایرانیم، و ....
گاهی، خسته میشم از این همه اثبات خودمون....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر