صبح یه سر رفته بودم بولوار فردوس که دو تا از دوستهای همدانشگاهی رو ببینم که یکیشون از اصفهان برام چند بسته گز آورده بود ، بستههای گز تو یک کیسه پلاستی سفید با من شهر تهران رو گشتند.....تو مسیر رفتن به تجریش یکی از این تاکسی بییسیم های تهران رو سوار میشم که خانومیه خوشرو و با اینکه مسیرش نمیخوره تا جایی من رو میاره که راحت ماشین گیرم بیاد، بهش میگم من شما رو تو فیلمها دیده بودم با همین برخورد خوب و روی خوش، و فکر میکردم خب فیلمه و شما هم مال همون فیلمها هستید، و چقدر خوبه که از نزدیک دیدمتون و شما با این لبخند قشنگ و برخورد محترمانه تون یک نمونه خوب هستید... به یاد قدیما شیطنت کردم و دیدم نه با اینکه ۶ سالی نبودم و محتاط تر شدم ولی هنوز ده-تیری صدا میکنه، گیرم کمی پخته تر، لوندتر....به امامزاده صالح تو هر سفر به ایران سری میزنم، بعد از بریدن درخت کهنسال و قدیمی کلی صفاش رو از بین بردند، دو سالی هم هست که اثری از کبوترهاش نیست، میگم آقا میخوام برای کبوترها دونه بریزم، نذر دارم، میگه پولش رو بده ما میریزیم، میگم خب کجان کبوترها؟ جوابی نمیده...دلم برای کبوترهای حرم تنگ شده.... برای ناهار رفتم آش سید مهدی خوردم، این هم جزو برنامههای هر سفر به ایران هست، این بار بیشتر رفتم...تجریش رو دوست دارم، بازارچه ش من رو اغوا میکنه، اون میوهها و سبزیها رنگ وارنگ ... زغال اختههای درشتی که دهان رو آب مینداخت تو یه ظرف بسته و یه پلاستیک دیگه کنار پلاستیک گز ها تهرانگردی میکنند....
هیچ حسّ نوستالوژیکی به این سینما ندارم، یه جای جدیده برام، یه کافی شاپ قشنگ که میشه وقتی رو با دوستی یا تنها درش گذروند، اون سینمایی نیست که شبهای جشنواره سینمایی فجر گاهی از عصر تا دیروقت شب، گاهی حتی ابتدای نیمه شب تو صف بودم که مثلا فیلم "پری-- مهرجویی" رو توش ببینم، یادمه برای "سلام سینما" ی "مخملباف" از کلاس عصرم زدم، از ساعت ۳ تو صف بودم تا ۹:۳۰ که بالاخره رفتم تو سالن و تازه انقدر شلوغ بود که بلیت بالکن بهم رسید، بعد هم که رفتم بشینم چند تا پسر شلوغ و پر سر صدا اونجا بودند، بلیطم رو به کنترلچی نشون میدم، به جای اینکه پسری که سر جام نشسته رو بلند کنه با من غر غر میکنه که مگه یه دختر تنها میاد سینما، حالا اون غر بزن من هم جوون و کله شق، اون میان میانه میخواستم به طرف بقبولونم که دختر پسر فرق ندارند و اگه یه پسر تنها میتونه بیاد سینما پس من هم حق دارم بیام!!! آخر هم یه جایی رو اون مبلهای جلو تو بالکن نشستم... خاطرات سینما آزادی دیگه به اینجا مربوط نمیشد، اینجا یه جای جدیده...
چشمم رو باز میکنم چائی تو لیوان بلند بلور و دسته دار دختر میز بغلی انقدر خوشرنگه که بی اختیار میگم: چه چایی خوشرنگی، با لذت بنوشید انشاالله! دختر سرش رو برمیگردونه و نیم نگاهی بهم میندازه و آروم میگه مرسی! ولی من ادامه میدم: موسیقی کار میکنید؟ میگه آره، سر صحبت باز میشه جاش رو تغییر میده و رو صندلی کناری میشینه که روش به من باشه، دف کار میکنه با یه شوقی از کلاس امروزش میگه، اولین جلسه ش بوده ولی از استاد راضی بود، بهش میگم یه استاد دف خوب میشناسم ولی کرجه، و اسمش رو میگم، میگه من هم از کرج میام و شاگردش بودم، دنیا به این کوچیکی....خواهرش و دوستش میرسند، من هم باید برم، قرار دارم میدون ولیعصر، میخوام برم نشر چشمه.... با ساکهای پلاستیکی تو دستم میرسم میدون ولیعصر، چند دقیقه زود رسیدم، همون زمان کوتاه بیهدف قدم زدن مقابل چهار تا مغازه کافیه که قیمت دستم بیاد، اگر اونجا زندگی میکردم بهم برمیخورد از اینهمه افول اخلاقی که همیشه بوده و روز به روز بیشتر میشه ولی بی تفاوت نگاه میکردم، نگاه مقایسه کننده دو جامعه آزاد (جایی که الان هستم) و جامعه بسته و نگاه جنسیتی...