۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

آرچانا یعنی‌ دعا...

انگار همین دیروز بود که سر چهارراه مقابل دانشکده منتظر ایستاده بودیم که چراغ عابر سبز بشه و رد بشیم. برگشتم بهش لبخند زدم و گفتم تازه اومدی؟ نگاهش شبیه نگاه تازه واردها نگران بود، خندید و گفت آره، یه هفته است. پرسیدم از کجا؟ جواب داد هند. بهش گفتم من پروینم از ایران، تنها نمون، اگر کاری داشتی بهم بگو، ادامه دادم اسمت چیه؟ جواب داد: آرچانا یعنی‌ دعا. دعا رو به فارسی‌ گفت، چراغ سبز شد و با هم رد شدیم، تو همون ساختمونی مینشست که من، طبقه اول. تو راه حرف زدیم، برای پست دکترا با یه استاد هندی اومده بود، قرار گذاشتیم بیشتر همدیگه رو ببینیم، با هم بریم پیاده روی، کبک گردی، ورزش بریم، و... که احساس تنهایی نکنه! یکی‌ دو ماه پیش که بر حسب اتفاق دیدمش گفته بود که به زودی کارش تموم میشه و برمیگرده، نمیخواست که دیگه با این استاد، قراردادش رو تمدید کنه. پریروز رو استتوس فیسبوکش نوشت که داره برمیگرده خونه و خیلی‌ خوشحاله!!! نوشتم: کی‌؟ جواب داد همین امروز بعد از ظهر! نوشتم که باید قبل از رفتن ببینمت ...و سر راه دانشگاه رفتم دم آپارتمانش برای خداحافظی، در عین خوشحالی خیلی‌ نگران بود، یه ترس مبهم داشت، دلیلش رو نفهمیدم! اصرار میکرد که برام دعا کن پیش الله! خیلی‌ زود گذشت، هیچ وقت با هم نرفتیم بیرون، نه پیاده روی، نه کبک گردی، نه.... همه دیدنها و حرف زدنهامون، برخوردهای تصادفی‌ بود که گاهی‌ تو مسیر دانشگاه پیش میومد، چقدر زود می‌گذره، همه فرصتهای با هم بودن و از لحظه‌ها لذت بردن رو از دست میدیم!
همه تعطیلات رو موندم کبک و تنها تو خونه، و استراحت کردم. مثل شبهای عید تا صبح بیدار نشستم فیلم دیدم، وب‌گردی کردم، کتاب خوندم و صبح تا ظهر خوابیدم، هر از گاهی‌ با دوستها بیرون رفتیم. شب نوئل رو برای مراسم، نیمه شب رفتیم کلیسای Saint-Rock. شب سال نو رو با چند تا دوست بیرون بودم. خوب بود. بعد از تعطیلات و اول ترم جدید، چند روزی مهمون داشتم آزی و خواهرش غزال که از ایران اومده بود، از مونترال اومدند، رضوان هم اومد پیشمون. خیلی‌ خوب بود، روز‌ها کبک رو میگشتیم و شبها تا دیروقت بیدار مینشستیم و از این در و اون در حرف میزدیم. نگران بودم برای غزال که اینجا بهش خوش می‌گذره یا نه؟! از تهران اومده، اول رفته بود تورنتو،بعد مونترال و بعد کبک، خب ساختار شهری کبک خیلی‌ متفاوته، یه چیزی بین شهرهای اروپایی و آمریکای شمالی‌، و هم اینکه به هر حال از خونه‌های فامیلهایی که ۳۰ ساله اینجا و شغل آزاد دارند، تا آپارتمان دانشجویی من! ولی‌ خیلی‌ بهش خوش گذشته بود، شهر رو هم دوست داشت، کبک خیلی‌ قشنگه و جاهای دیدنی‌ و کافه های خوشگل زیاد داره، آتلیه‌های هنری، موزه ها، کلیسا‌ها و کتابخونه قدیمی‌ شهر... هنوز خیلی‌ جاها مونده که ندیده و تازه اطراف شهر‌هم نرفتیم! مهمون رو دوست دارم، مهمونی‌ که شب بمونه، یاد خونه خودمون میفتم!
شبی که بچه‌ها رو رد کردیم با رضوان رفتیم رزیدانس دانشگاه لاوال، دلم نمیخواست بیام خونه‌ای که هیچ کس نیست. یه سر رفتم اتاق خودم، اتاق ۴۱۰۰ رزیدانس دختران Lacert, از اواسط ژانویه ۲۰۰۵ تا اواسط اوت ۲۰۰۸ اونجا زندگی‌ می‌کردم، خیلی‌ دوست دارم اون دوران رو با همه سختیهاش که خیلی‌ بیشتر از راحتیهاش بود، دوره سر در گمی، بلاتکلیفی، زبان ندونستن، دوره.... این روز‌ها یه دختر ایرونی‌ دیگه تو اون اتاق زندگی‌ میکنه. کنار پنجره می‌‌ایستم رو به محوطه کودکستان الناز و گلناز، یاد آوری خاطرات اون روز‌ها اشک به چشمام میاره، چه زود گذشت مثل برق، مثل باد، شاید هم زودتر..... یاد شب نشینیهای میفتم که تو اون اتاق کوچیک میگرفتم، بیایید اتاق من چایی ایرونی‌ بخورید و شیرینی‌...از همه جا بودند دخترها؛ مراکش، تونس، رومانی، کبک، عمان، چین،ایران، روسیه..... فیلم میدیدیم، میرقصیدیم......برای دخترها تعریف می‌کنم چند تا از خاطراتم رو، نحوه آشنا شدن و دوست شدنهام رو تو کریدور، تو آشپزخونه، تو سالن لباس شویی....از گالینا میگم، از اینکه اون ماههای اول آشناییمون زبان مشترک نداشتیم، اون روسی میدونست و کمی‌ فرانسوی، من فارسی‌ و انگلیسی‌، ولی‌ هر شب از ۹:۳۰ شب میرفتم اتاقش با دو تا دیکشنری فارسی‌-فرانسه، فرانسه -فارسی‌ و اون هم با دو تا دیکشنری روسی- فرانسه و فرانسه- روسی و با هم فیلم میدیدیم و حرف میزدیم. بهشون میگم این برنامه هر شب ما بود، نه تنها با گالینا که با دخترهای دیگه از کشورهای مختلف. جوونند، تازه اومدند، نگرانند، زبان فرانسه کم میدونند، نمیخوان هم یاد بگیرند خوب چون میترسند انگلیسیشون خراب بشه، یه خرده هم میترسند برند جلو توی رابطه. بهشون میگم همه همینجور بودند مثل شما، بسکه قدیمی‌ تر ها، حالا یه سال هم زودتر اومده باشه آنقدر پز میدند، ما دو ماهه میتونستیم حرف بزنیم، ما ال بودیم، ما بل‌ بودیم،.... نمیدونم چرا راستش رو نمیگند، خب دروغ چرا؟!! پیشرفت کردن مهمه، کم کم! قدیمی‌تر‌ها پیش ما‌ها که قدیمی‌ هستیم این لاف‌ها رو نمیزنند، به این جدیدی‌ها میگند دلشون رو خالی‌ میکنند! این بچه ها فقط با خودشون جمع میشند، پسرها و دخترها... میگم اصرار نداشته باشید که فقط با ایرانی‌ها باشید، صرف ندونستن زبان فرانسه، نترسید، خجالت هم نکشید، به خودتون اعتماد داشته باشید. کلی‌ حرف زدیم، میگند به ما انرژی میدی، هر از گاهی‌ بیا اینجا!
شب قبل از خواب به آدمهایی که تو اون مدت و اونجا باهاشون آشنا شدم فکر می‌کنم، بعضی‌‌ها بعد از تموم شدن درسشون برگشتند کشورشون، بعضی‌ها رفتند شهرهای دیگه، بعضی‌ها کبک موندند، بعضی‌ها ازدواج کردند... روابط خوبی‌ بود، هر ارتباطی‌ یه خطی‌ رو روح و فکر ما کشید، کمرنگ و پر رنگ، بیرنگ نبودند هیچ کدوم، بعضیهاشون بدجور سوزوندند طوری که هنوز هم ردشون میسوزه! ولی‌ در کّل خوب بود، خیلی‌... یه آدم دیگه شدم تو این دوران، تجربه خوبی‌ بود، شناختم رو به دنیای اطرافم، به آدمها بهتر کرد، تحملم رو بالا برد و صبوریم در مقابل برخوردهای بد رو زیاد کرد!

۶ نظر:

بهروز گفت...

همه مردم جهان دوست دارند برگردند كشورشون و اونجا خدمت كنند
به غير از ايراني ها

روزهای پروین گفت...

نه قطعاً، این یه قانون کلی‌ نیست. برادرم بعد از سالها تحصیل، کار و زندگی‌ اینجا، برگشت ایران و داره اونجا خدمت میکنه، هر چند یکی‌ دو سال اولی‌ هم که برگشته بود با کلی‌ کارشکنی اداری مواجه شد ولی‌ تصمیمش رو عوض نکرد، این یه تصمیم شخصیه!

پونه گفت...

اولش رو همچین اومدی که من فکر کردم این دعا خانوم مرده.
از بقیه نوشتت دلم گرفت
از اینکه به بقیه کمک می کنی ممنون شاید یه روزی هم به من یا یکی از آشناهام کمک کردی.
موفق تر باشی

روزهای پروین گفت...

آخی ...نه خدا نکنه، این یه مورد رو اینجا نبینیم که خیلی‌ سخته!

ایرانیهای اینجا، یه بهتر بگم آنها که من باهاشون در ارتباطم، همه دانشجوییم و تقریبا یه شرایط رو داریم، برای همین تقریبا همه هوای هم رو داریم، مخصوصاً تازه وارد‌ها رو، حالا یکی‌ بیشتر یکی‌ کمتر.

Arya گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
روزهای پروین گفت...

سلام،

نه فعلا، مرسی‌ از لطفتون.