۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

یه دوشنبه دوست داشتنی

سرم رو تکیه دادم به ستون، هوای خنک همراه موسیقی ملایم از فرق سرم جاری میشه تو تنم، حسّ خوبیه، حدودا ۳،۵-۳ بعد از ظهر یکی‌ از دوشنبه‌های شهریور ۸۹، تو کافه تریا سینما آزادی، بیرون داغه داغه، نه فقط گرم، کافه لاته سفارش دادم. به صدای آروم پا چشمام رو باز می‌کنم، دختری وسایلش رو می‌گذاره رو میز کناری، میره که سفارش بده، بهش لبخند میزنم به روی خودش نمیاره از کنارم رد میشه، دوباره چشمام رو می‌‌بندم، این خنکی رو دوست دارم، هنوز تنم گرمه... به صدای پای بعدی چشمام رو باز می‌کنم گارسون کافی شاپه که کفه لاته رو می‌گذاره رو میز، خوشم میاد از ترکیب رنگش، کیسه کوچیک کاغذی و عمودی شکر رو باز می‌کنم و میریزم رو کرم سطح کافی، فرو رفتن دونه‌های شکر تو سطح کرم یه حرکت موجی میده به مایع تو لیوان، خوشم میاد... دختر میز کناری پشت به من رو صندلی نشسته و داره تو یه دفتر بزرگ ٔنت موسیقی مینویسه، میز‌ها آنقدر نزدیکه که اگه دستم رو دراز کنم می‌تونم شونه ش رو لمس کنم.... سرم رو تکیه میدم به ستون، همینطور که به فرو رفتن ذره‌های شکر و حرکت موجی مایع درون لیوان نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم: تو این شهر شلوغ پر ترافیک دنبال چی‌ میگردی؟! و مرور می‌کنم روزم رو...
صبح یه سر رفته بودم بولوار فردوس که دو تا از دوستهای همدانشگاهی رو ببینم که یکیشون از اصفهان برام چند بسته گز آورده بود ، بسته‌های گز تو یک کیسه پلاستی سفید با من شهر تهران رو گشتند.....تو مسیر رفتن به تجریش یکی‌ از این تاکسی بییسیم های تهران رو سوار میشم که خانومیه خوشرو و با اینکه مسیرش نمیخوره تا جایی من رو میاره که راحت ماشین گیرم بیاد، بهش میگم من شما رو تو فیلمها دیده بودم با همین برخورد خوب و روی خوش، و فکر می‌کردم خب فیلمه و شما هم مال همون فیلم‌ها هستید، و چقدر خوبه که از نزدیک دیدمتون و شما با این لبخند قشنگ و برخورد محترمانه تون یک نمونه خوب هستید... به یاد قدیما شیطنت کردم و دیدم نه با اینکه ۶ سالی‌ نبودم و محتاط تر شدم ولی‌ هنوز ده-تیری صدا میکنه، گیرم کمی‌ پخته تر، لوندتر....به امامزاده صالح تو هر سفر به ایران سری میزنم، بعد از بریدن درخت کهنسال و قدیمی‌ کلی‌ صفاش رو از بین بردند، دو سالی‌ هم هست که اثری از کبوترهاش نیست، میگم آقا می‌خوام برای کبوترها دونه بریزم، نذر دارم، میگه پولش رو بده ما میریزیم، میگم خب کجان کبوترها؟ جوابی نمیده...دلم برای کبوترهای حرم تنگ شده.... برای ناهار رفتم آش سید مهدی خوردم، این هم جزو برنامه‌های هر سفر به ایران هست، این بار بیشتر رفتم...تجریش رو دوست دارم، بازارچه ش من رو اغوا میکنه، اون میوه‌ها و سبزیها رنگ وارنگ ... زغال اخته‌های درشتی که دهان رو آب مینداخت تو یه ظرف بسته و یه پلاستیک دیگه کنار پلاستیک گز ها تهرانگردی میکنند....
هیچ حسّ نوستالوژیکی به این سینما ندارم، یه جای جدیده برام، یه کافی شاپ قشنگ که میشه وقتی‌ رو با دوستی‌ یا تنها درش گذروند، اون سینمایی نیست که شبهای جشنواره سینمایی فجر گاهی‌ از عصر تا دیروقت شب، گاهی‌ حتی ابتدای نیمه شب تو صف بودم که مثلا فیلم "پری-- مهرجویی" رو توش ببینم، یادمه برای "سلام سینما" ی "مخملباف" از کلاس عصرم زدم، از ساعت ۳ تو صف بودم تا ۹:۳۰ که بالاخره رفتم تو سالن و تازه انقدر شلوغ بود که بلیت بالکن بهم رسید، بعد هم که رفتم بشینم چند تا پسر شلوغ و پر سر صدا اونجا بودند، بلیطم رو به کنترلچی نشون میدم، به جای اینکه پسری که سر جام نشسته رو بلند کنه با من غر غر میکنه که مگه یه دختر تنها میاد سینما، حالا اون غر بزن من هم جوون و کله شق، اون میان میانه میخواستم به طرف بقبولونم که دختر پسر فرق ندارند و اگه یه پسر تنها میتونه بیاد سینما پس من هم حق دارم بیام!!! آخر هم یه جایی‌ رو اون مبلهای جلو تو بالکن نشستم... خاطرات سینما آزادی دیگه به اینجا مربوط نمی‌شد، اینجا یه جای جدیده...
چشمم رو باز می‌کنم چائی تو لیوان بلند بلور و دسته دار دختر میز بغلی انقدر خوشرنگه که بی‌ اختیار میگم: چه چایی خوشرنگی، با لذت بنوشید انشاالله! دختر سرش رو برمیگردونه و نیم نگاهی‌ بهم میندازه و آروم میگه مرسی‌! ولی‌ من ادامه میدم: موسیقی کار می‌کنید؟ میگه آره، سر صحبت باز میشه جاش رو تغییر میده و رو صندلی کناری میشینه که روش به من باشه، دف کار میکنه با یه شوقی از کلاس امروزش میگه، اولین جلسه ش بوده ولی‌ از استاد راضی‌ بود، بهش میگم یه استاد دف خوب میشناسم ولی‌ کرجه، و اسمش رو میگم، میگه من هم از کرج میام و شاگردش بودم، دنیا به این کوچیکی....خواهرش و دوستش میرسند، من هم باید برم، قرار دارم میدون ولیعصر، میخوام برم نشر چشمه.... با ساکهای پلاستیکی تو دستم میرسم میدون ولیعصر، چند دقیقه زود رسیدم، همون زمان کوتاه بیهدف قدم زدن مقابل چهار تا مغازه کافیه که قیمت دستم بیاد، اگر اونجا زندگی‌ میکردم بهم برمیخورد از اینهمه افول اخلاقی‌ که همیشه بوده و روز به روز بیشتر میشه ولی‌ بی‌ تفاوت نگاه می‌کردم، نگاه مقایسه کننده دو جامعه آزاد (جایی‌ که الان هستم) و جامعه بسته و نگاه جنسیتی...
ساک‌های پلاستیکی تو دستم رو مسخره میکنه‌، میگم از صبح همراهم بودند همه جاهائی که رفتم، حالا زغال اخته می‌خوری؟!!... کتاب فروشی‌ نشر چشمه رو دوست داشتم، حال و هوای اون روز رو هم به جز اون خانوم صندوقدار خوش چشم و ابرو که بلد نیست لبخند بزنه.....تو کافه ۷۸ به کتابها نگاهی‌ میندازه و پشت جلد "صد نامه عاشقانه-نزار قبّانی" رو رو به من میگیره و میگه برای رفتنت اینم:(رفتنت آنقدر‌ها که فکر میکنی‌ فاجعه نیست من مثل بیدهای مجنون ایستاده می‌میرم)، اون شعر رو قبلا دیدم، سرم رو با لبخند تکون میدم، فکر میکنه نمی‌بینم و متوجه نشدم، پوزخند میزنه که از این فاصله نمیبینی؟!!! با همون لبخند نگاش می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اگر قراره هر اومد و رفتی فاجعه باشه که زندگی‌ مصیبت سرا میشه عزیز .....از پله‌های کافه پایین میایم، میگه: احساس می‌کنم تو پاریسم، سرم رو برمیگردونم سمتش، میگه: شاید به خاطر حضور توئه، لبخند میزنم، ته دلم خوشم میاد، میخوام عکس‌العملی نشون بدم درسته که تو خیابونهای تهرونه ولی‌ میشه دوستانه بوسید یه دوست رو، که همونطور که با نوک زبونش با گوشه لبش که میگه تبخال زده بازی میکنه ادامه میده: خدا شاهده نه فکر کنی‌ میخوام فخر فروشی‌ کنم ا ا ا...اه با این حرفش قهوه‌ای می‌کنه هر چی‌ حسّ قشنگ رو، نگاهش طوریه که دلم میخواد بلند قهقه بزنم و بگم: نترس از من، بابا نگران نباش...نمیگم به جاش میگم: تا حالا پاریس نبودم ولی‌ از شهرهاییه که دوست دارم ببینم، میگه ببینی حتما خوشت میاد، حرف با مسیر ادامه پیدا میکنه در مورد پاریس، بلندی و کشیدگی دختر که اگر زودتر میدیدش میتونست یه والیبالیست خوب کندش، هامون و ... تو میدون ولیعصر جدا میشیم میگه: رسیدی زنگ بزن، یه وقت تو راه بلایی سرت نیارند (البته اون چیز دیگه میگه!)، یه خانوم دکتر که بیشتر نداریم! از ذهنم می‌گذره شما تا دارید دور و برتون خانوم دکتره، به زبون نمیارم به جاش دستم رو آروم میگذارم رو سینه ش و میگم نگران نباش، مردش رو نمی‌بینم... و در دو جهت مخالف هم گم میشیم تو شلوغی شهر...میرم به سمت بولوار کشاورز و انقلاب، تاکسی‌های کرج...تو این گشت و گذار روزانه از مسیرهای آشنا، دختر جوون دانشجوی آرمانگرا و ایده آلیستی رو به یاد می‌آرم که سالها تو این شهر تنها زندگی‌ کرد و اسیر هیچ شرایطی نشد... و حالا یه گوشه دیگه دنیاست، همونطور تنها، همونقدر کمالگرا... ولی‌ نگاه خامش در گذر سالها، برخوردها، نامردمیها و... پخته تر، آرومتر و صبورتر شده