۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

شب سال نو 2011

شب آخر سال (۳۱ دسامبر) که اینجا بهش میگند Le Réveillon du Nouvel An اکثر مردم، برخلاف شب نوئل که شب بودن و جشن گرفتن با خونواده است، با دوستاشون میگذرونند. و همیشه مراسمی هست تو مرکز شهر، کنسرت و موزیک و رقص و پایکوبی به پاست تو خیابون تا قبل از تحویل سال. اینجا، این مراسم تو خیابون Grande-Allée که یکی‌ از خیابونهای خوب و توریستی کبکه و کافه، رستوران، بار و دیسکو‌های خوبی‌ داره برگزار میشه. اون شب هم من، آ، میم و نون تصمیم گرفتیم که برای شام بریم رستوران COSMOS که رستوران بار خوبیه و بعد هم تا تحویل سال رو هم تو همون خیابون باشیم.
وقتی‌ رسیدیم، دیدیم غلغله است خیابون، طوری که بیشتر از نیم ساعت کشید تا برسیم به رستورانی که وقت عادی شاید ۶-۵ دقیقه طول می‌کشید. امشب هم مثل شب هالووین نوشیدن نوشیدنیهای الکلی تو خیابون آزاده، برای همین هم پلیس فراوونه، یکی‌ دو تا جوون رو هم دیدم گرفتند، یکی‌ رو دستبند زده بودند و از بین جمعیت می‌بردند، یکی‌ دیگه رو با لگد سوار ماشین کردند. وسط خیابون هم جایگاه بود برای موزیسین‌ها و خواننده‌ها که الحق هم عالی‌ بودند، انقدر موسیقی شاد بود که اصلا نمی‌شد سر پا ایستاد.

تو رستوران اومدم بشینم، کیفم رو گذاشتم کنار دستم رو صندلی که دو نفره بود و کنارم هم میم نشسته بود، یه دفعه یاد نشستن تو تاکسی‌های ایران میفتم و میخندم و بهش میگم، ببین ببخشید، ناراحت نشی‌‌ها چون جا نیست کیفم رو اینجا گذاشتم. بعد هم تعریف می‌کنم که یه بار تو تاکسی‌های ونک-کرج، اون سالهای دور که دانشجو بودم کیفم رو گذشتم کنارم، آقایی که تو صف پشت سرم بود وقتی‌ سوار شد و کیف رو دید، پیاده شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن ولی‌ من روم رو کردم به پنجره و به روی خودم نیاوردم. نون میگه که کارت خیلی‌ زشت بوده و توهین آمیز. میگم آره، این کار خیلی‌ زشته ولی‌ تو یه جامعه سالم، تو که نمیدونی چه خبره تو این تاکسی‌ها و ادامه میدم که همون موقع دختر جوون دیگه‌ای کنارم نشست و بعد اون آقا که هنوز یادمه یه کت-شلوار راه راه قهوه ای کم رنگ پوشیده بود و کمربندش رو هم زیر شکمش بسته بود و کمی‌ هم جلوی سرش خلوت بود کنار دستش، تا برسیم کرج دختر مظلوم انقدر به سمت من اومد و چسبیده بود به من که مونده بود از در بریم بیرون تا جای آقا باز بشه.
میم با تعجب نگاه میکنه و میگه چیزی نگفتین؟ در جواب میگم، بعضی‌‌ها خیلی‌ بی‌ آبرویند، و زودتر سر و صدا میکنند و حرفهای بد میزنند، من از سر و صدا و بی‌ آبروییش می‌ترسیدم، برای همین تو تاکسی‌های تهران کرج، مخصوصا اگر که پیکان هم بود که جاش هم تنگه و من هم با این پاهای بلند که گاهی‌ به سختی جاشون میدادم، انقدر مقبض می‌نشستم که وقتی‌ به می‌رسیدم به مقصد چند لحظه می‌‌ایستادم که بدنم از سِری (خواب رفتگی) در بیاد.

میگم همیشه برای من سؤال بوده که آخه چه لذتی میبرند از این کارشون؟! مثلا یه آقایی که شیش تیغه، مرتب ساعت ۶ صبح میاد سوار ماشین میشه حتما از کنار خانومش اومده دیگه، حالا جلوی یه پیکان نشسته کنار دست یه آقای دیگه، اون موقع که جلو دو نفر سوار میکردند. حالا پشت یه دختر ۲۰-۱۹ ساله که من باشم نشستم کنار دو تا آقای دیگه که همون اول خوابیدند و با هر تکون ماشین هم میافتند رو آدم، طبق معمول هم کیف بزرگم کنارمه برای محافظت از هرگونه تماسی!!!! اون ابروهای پت و پهن، صورتی‌ که هنوز دست نخورده، مانتو شلوار بلند تیره، مقنعه چونه دار بلند تا پایین سینه نمیدودنم چه جذابیتی میتونست داشته باشه؟!!! و این دختر بیچاره حالا همونطور منقبض نشسته، یه دفعه احساس میکنه که یه چیزی به پاش خورده، نگاش میافته به یه دست که از لای صندلی جلو داره با زحمت زیاد میاد به سمت ساق پا پوشیده تو شلوار، پاهاش رو همونطور که به هم چسبونده، یه خرده میبره اون طرف تر، دست با زحمت زیاد باز میاد جلوتر، زیاد هم نمیتونه تکون بخوره چون بغل دستیش که ظاهراً خوابه نکنه بیدار بشه، نگاش میافته به آینه بغل، لبخند مسخره‌ای رو رو لب مرتیکه‌ای که جلو نشسته میبینه، دست به ساق پا هم نمیرسه ولی‌ داره تلاشش رو میکنه، خب نمی‌شد که تا تهران این کش و قوس ادامه پیدا کنه، یه سنجاق قفلی که همیشه همراه دختره هست اینجا هم به کمک میاد، و مرتیکه همین که سنجاق قفلی محکم رفت تو دستش، سریع دستش رو کشید حالا اون دست کثیف لای صندلی گیر کرده ولی‌ حرفی‌ هم نمیتونست بزنه ...آ میگه من اینجور موقع‌ها دعوا می‌کردم، اگر کسی‌ دستش رو میاورد جلو سریع دست رو میگرفتم و می‌گفتم که دستت اینجا چه کار میکنه؟!!..... همینطور من و آ خاطرات این چنینی تعریف میکردیم و مقایسه میکردیم با اینجا و این جمعیّت فشرده ای که الان از توش رد شدیم با آرامش....

بعد از شام هم رفتیم بین جمعیّت، رقص بود و شادی... با اینکه قابل قیاس نیست، به هر حال دو جامعه و شرایط متفاوته، ولی‌ ناخود آگاه مقایسه میکنی‌ و دلت میسوزه و نمیتونی‌ صد در صد غرق بشی‌ تو این شادی و حل بشی‌ تو این مردم وقتی‌ که به یادت میافته هزار و یک حقی‌ که ازت گرفته شده تو کشورت، ساده ترینش همین حق شادی کردن و تقسیم شادیهات با دیگران ! و من مقایسه می‌کردم با شبهای سال نو خودمون، و به آ می‌گفتم باور کن اگر تو کشور ما هم مردم اینجوری بیان بیرون و و فارغ از هر گونه تفکیک جنسییتی بخندند، شادی کنند و همه اون انرژی نهفته رو تخلیه کنند، خیلی‌ از این مسائلی‌ که در موردش حرف زدیم کم میشه...

مردم همه با هم و بلند میشمرند: ۱۰، ۹، ۸، ۷،.....،۱ و سال ۲۰۱۱ شروع شد. وقتی‌ سال نو شد آتیش بازی‌ها شروع شد همه داد می‌زدند Bonne Année و همدیگه رو بغل میکردند و می‌‌بوسیدند، یعنی‌ فقط شادی بود و مهر و محبت بعد هم که مردم یا رفتند ادامه جشن رو تو بار‌ها و دیسکو‌ها بگیرند یا تو خونه با دوستاشون. وقتی‌ داریم میریم سمت ماشین، آ میگه ضمنا با این همه شلوغی، محتویات کیفامون هم سر جاشه، هیچ چیز ازش کم نشده...کنایه‌ای بود به مساله جیب-بری تو اماکن شلوغ تو ایران.....

با همه این شادیها یه چیزی گوشه ذهنم اون شب من رو آزار میداد، قبل از بیرون رفتن با مهسا کمی‌ چت کرده بودم، سالگرد دستگیری و زندانی کردن خود و پدرشه و یادآوری اون روز ها، ۳-۲ روزه مضطربش کرده. سال پیش این موقع رو دریاچه یخزده Sunset Beach تو تورنتو با دوستی‌ بودم که بهم خبر دستگیریش رو دادند، خیلی‌ سخت بود خیلی‌، از دور هم که هیچ کاری نمی‌شد کرد، هر چند نزدیک هم بودم کاری از دستم بر نمیومد مگر اینکه کنار مامانش میموندم که از صبح میرفت مقابل اوین تا شب! از ذهنم بیرون نمیره این دختر، خیلی‌ نگرانشم...نگران دختر جوون بانشاط و شادابی که پشت سر گذاشتم و این روز‌ها حتی خندیدن رو فراموش کرده!
----------------------------------------------------------------------------------------------
http://www.quebec-guidetouristique.com/colline-parlementaire/grande-allee/

۱۰ نظر:

مهدی گفت...

از کجا به کجا پریدید!!!
من هم زیاد این مسئله رو تو تاکسیها دیدم. ولی خودمونیم همیشه هم مشکل از طرف اقایون نیستا! :))

درخت ابدی گفت...

جالبه شما هم که چند ساله اونجا هستین مدام دارین دو تا جامعه رو با هم مقایسه می‌کنین.
کاش کاری می‌کردی که عکس‌ها دیده بشه.

روزهای پروین گفت...

(-:
مشکل، مشکل فرهنگیه و محدودیتها!

روزهای پروین گفت...

نمیشه مقایسه نکرد، وقتی‌ هم که مقایسه میکنی‌، دلت میسوزه که چرا وقتی‌ میشه خیلی‌ ساده با دادن این حداقل‌ها شرایط رو بهتر کرد، این کار نمیشه!

در مورد عکس، دوستهای دیگه‌ای هم گفتند، ظاهراً این سایتی که ازش عکس آپلود می‌کنم اونجا فیلتره، باید یه راهی‌ براش پیدا کنم، حیفه! نه اینکه عکس‌ها حرفه‌ای باشه‌ها ولی‌ خوب به متن مربوط میشه و خوبه دیدنشون.

بهروز گفت...

من حرف هات را كاملا قبول دارم.به دليل در فشار گذاشتن مردم،منع كردن مردم از خيلي چيزها ملت يك جوري نديد بديد شدن. !!!!
ولي بخش اول را كه گفتي من باورم نميشه.كه مرده دستش را از صندلي جلو بياره صندلي عقب و ....
بابا ما هم توي اين ممملكت هستيم.اين طوري نيست ديگه.هست ولي نه به ضايعگي.
خيلي بايد صحنه جالبي باشه.دستش را از صندلي جلو بياره عقب

کیقباد گفت...

اینکه شما ته ماجرای جشن و شادی ، رسیده اید به اوین ! ، به یادم می آورد که همیشه باین فکر کرده ام که اگر روزی برسد که من هم ساکن دیار غربت بشوم ، دیاری که بشود در آن شاد بود ، چگونه میتوانستم سرخوش و شاد باشم وقتی که خواهرم ، برادرم ، آن در وطن ماندگان ، شاد نیستند و نمیتوانند که شادی کنند .
نمیدانم . شاید بتوانم !

روزهای پروین گفت...

شما میتونی‌ باور نکنی‌، ولی‌ این اتفاقیه که برای خود من افتاده و اینجا نه غلو می‌کنم و نه ناراست مینویسم!

روزهای پروین گفت...

وقتی‌ که از بچگی‌، مفاهیمی مثل اوین، قزلحصار، کچوئی، زندانی سیاسی، شکنجه، اعدام،... رو لمس کرده باشید (تو پست‌های قبل راجع بهش نوشتم)، حتی اگر در بهترین شرایط، تو یک کشور امن و آروم هم زندگی‌ کنید، خوندن یه کتاب، شنیدن یه خبر، یا هر چیز کوچیکی، شما رو برمیگردونه به روز‌های سرد و نا امن! صد در صد غرق شادی نمیشید، با اینکه معتقدید چقدر خوب و سریع با محیط سازگار شدید!

کیقباد گفت...

چرا باور نکنم ؟!
اتفاقا" چون باور کردم آن علامت ! را بعد از اوین گذاشتم . یعنی که روزگار را ببین ، روزگار ایرانی ها را ببین که حتی آنور آب و حتی در شادترین روز سال آنور آب هم ، اوین دست از سرشان بر نمیدارد .
باور میکنم . آنچه که باور کردنی نیست آن است که کسی بتواند و بگوید که من اگر رفتم ، میتوانم که هرگز به اوین و اوین یان نیندیشم . نه نمیشود . مگر افراد معدودی ، فکر نمیکنم که بقیه بتوانند .
با اینهمه شاد باشید و تندرست .

روزهای پروین گفت...

اون کامنت "شما میتونی‌ باور نکنی‌..." رو در جواب کامنت دوست دیگه (بهروز) نوشتم.

در جواب شما کامنت آخر رو نوشته بودم، ظاهراً سؤ تفاهم شده! میدونم که باور کردید، و با توجه به نظرات و نوشته‌هاتون مطمئنم که شما هم هر جای دنیا که باشید نمیتونید ساکنین اوین و مردممون رو فراموش کنید.