جمعه قبل از ظهر رفتم دفترِ مونیک که درش بسته بود، یه سر به جیمی زدم و از احوالِ تصاویری که باید میفرستادند پرسیدم، خبری نیست، هیچ خبری نیست!!! میگم من نگرانم، باید نتیجه کار رو یک ماه دیگه تو کنفرانس SMAP ارائه بدم، اینجوری که نمیشه، خودم هم به خاطرِ شماها ایمیل نمیزنم ! شونهش رو میندازه بالا و میخنده!
گزارشِ کاملی از کارهایِ انجام شده تو منطقه موردِ مطالعهٔ پروژه (مناطقِ شمالی)) خواسته که دارم انجام میدم و فردا قبل از ظهر انشأالله با مونیک جلسه دارم. ایمیلی که برایِ مونیک فرستاده رو خوندم، پیشنهاد همکاری با یه پروژه ناسا تو مناطقِ شمالیِ کاناداست ولی تاکید کرده که اونها هزینه نمیکنند و مونیک هم با کمال میل قولِ همکاری داده.
مونیک رو دمِ ماشین قهوه میبینم و میگه بیا ببینمت، کایل ایمیل زده، کاری رو خواسته انجام بدی و همینطور از پیشرفتِ کار و مقالهات پرسیده، گفتم که دسامبر برام فرستادی ولی هنوز فرصت نکردم بخونم. گفتم ایمیلِ کایل رو برام بفرست ببینم چی خواسته، آخرِ هفته انجام بدم.
گزارشِ کاملی از کارهایِ انجام شده تو منطقه موردِ مطالعهٔ پروژه (مناطقِ شمالی)) خواسته که دارم انجام میدم و فردا قبل از ظهر انشأالله با مونیک جلسه دارم. ایمیلی که برایِ مونیک فرستاده رو خوندم، پیشنهاد همکاری با یه پروژه ناسا تو مناطقِ شمالیِ کاناداست ولی تاکید کرده که اونها هزینه نمیکنند و مونیک هم با کمال میل قولِ همکاری داده.
جمعه غروب، رفتم دومین جلسه شبِ شعر که این بار تو یکی از سالنهایِ دانشگاه لاوال برگزار شد، در ادامه بحثِ جلسه قبل شاملوخوانی بود. یه آلبوم عکس هم از این جلسه به صفحشون رو فیسبوک فرستادم که دوست داشتند. ۳ ساعتی طول کشید، خیلی خوبه، بچههایِ بیشتری استقبال کردند. بعد از اون هم حدودِ ۹ شب یه سر رفتم کتابخونه پیش "آ" که نزدیک به دو ماهه همدیگه رو ندیده بودیم، خوبه که نزدیکترین دوستِ ایرانی هم هستیم، زندگی اینجا!!.
شنبه، تمامِ روز رو خونه بودم، کمی کار کردم و قسمتِ مفیدش شاید تلفن به خونه بوده.
به خاطرِ فشارِ کارِ زیاد این یکی دو ماه مثلِ قبل ورزش نکردم، و خب حالِ خوبی هم نداشتم. اینجا، اگر یه ذرّه غفلت کنی و حواست نباشه، زمستونِ طولانی، این آب و هوا، تنهایی، دوری، بی-همصحبتی همچین میندازتت که نمیفهمی کجا بود آستانهش. اینه که دیشب به بهار زنگ زدم که به شرطِ اینکه ماکزیمم تا ۱۰:۳۰ خونه باشیم، بریم پیادهروی و صبحونه. هر دو کار داریم، اینه که فعلا برنامههایِ آخرِ هفته کلوب رو نمیریم.
تمامِ شب رو نخوابیدم، از ساعت ۳:۳۰ تا ۶ رو گزارشی که باید ۵شنبه بفرستم که بعد اوایلِ فوریه تو کلاس ارائه بدم کار کردم، کمی پیش رفت. قبل از ساعت ۸ با هم رفتیم پیاده روی، هوا امروز خیلی بهتر از روزهایِ قبل بود، دمایِ احساس شده ۳۰- درجه سانتیگراد. همه هفته گذشته بین ۴۲- تا ۴۵- درجه سانتیگراد بوده! رود بزرگِ سنت لوران هم یخزده ولی نه کاملِ کامل که بشه روش با راکت رفت. عکسی که امروز ازش گرفتم رو میگذارم.
قرارِ هفتگی بازیِ بدمینتون رو هم گذشتیم که تو این یکی دو ماهه نرفته بودیم، سفرها هم نقش داشت، همش هم تقصیرِ درس و کارِ زیاد نیست.
قرارِ هفتگی بازیِ بدمینتون رو هم گذشتیم که تو این یکی دو ماهه نرفته بودیم، سفرها هم نقش داشت، همش هم تقصیرِ درس و کارِ زیاد نیست.
باید معاشرتهام رو هم بیشتر بکنم. ۳ تا از آشناهایِ کیم (یک خانم و ۲ آقا)، که آرشیتکت هستند از ویتنام اومدند اینجا برایِ گذروندنِ یک دوره ۶ ماهه، اومدند دانشگاه لاوال. خانومه فقط انگلیسی میدونه، به کیم گفتم بهش بگو که میتونه وقت بگذاره ۲ بار در هفته همدیگه رو ببینیم و صحبت کنیم، اینطوری من هم به اون زبانِ فرانسه یاد میدم در قبالِ تمرینی که رو انگلیسی میکنم، یه آدمِ جدید، سوژههایِ جدید برایِ صحبت و ...
بعد هم ۳-۲ ساعتی خوابیدم و دوباره ادامه کار.
دلگیریِ غروبِ یکشبه رو این خبر صدافزون کرد، برایِ همشون نگرانم، خیلی سخته. و خب پوریا رو تقریبا از نزدیک میشناسم، از وقتی این خبر رو خوندم، همه لحظههایِ اون روز که اومده بود باغ جلویِ نظرمه، نگاهِ گویاش، حرفهاش، شوخیهاش، دوستِ خوب بودنش، و ... میگفت: "چقدر اینجا زندگی جریان داره، من برم خونه که دپرس میشم!" اشکهام اجازه نمیگیرند برایِ سرازیر شدن، امشب اولین شبِ زندانه... برایِ ماها که تجربه دستگیری و زندانی بودنِ نزدیکامون رو داریم، هر خبرِ اینجوری، دوباره همه اون لحظهها و حسّها رو زنده میکنه، چه شبه سختی هست امشب برایِ خونوادهها، اطرافیان، دوستها و همه عزیزانشون ... خدایا، خودت کمکشون کن.
دلگیریِ غروبِ یکشبه رو این خبر صدافزون کرد، برایِ همشون نگرانم، خیلی سخته. و خب پوریا رو تقریبا از نزدیک میشناسم، از وقتی این خبر رو خوندم، همه لحظههایِ اون روز که اومده بود باغ جلویِ نظرمه، نگاهِ گویاش، حرفهاش، شوخیهاش، دوستِ خوب بودنش، و ... میگفت: "چقدر اینجا زندگی جریان داره، من برم خونه که دپرس میشم!" اشکهام اجازه نمیگیرند برایِ سرازیر شدن، امشب اولین شبِ زندانه... برایِ ماها که تجربه دستگیری و زندانی بودنِ نزدیکامون رو داریم، هر خبرِ اینجوری، دوباره همه اون لحظهها و حسّها رو زنده میکنه، چه شبه سختی هست امشب برایِ خونوادهها، اطرافیان، دوستها و همه عزیزانشون ... خدایا، خودت کمکشون کن.
بد روزگاریه، آخه تا کی؟!