۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

چهار روزه که از سفر برگشتم،  وقتی‌ رسیدم خونه سرد بود، گلدونهام همه پژمرده شده بودند
و همه این ۴روز رو تو تخت بودم، سرفه و سرماخوردگی‌ِ شدید. فقط کیم با اصرار رفته برام دارو گرفته و آورده.

دو سه بار به سلین زنگ زدم برای شوفاژ، یک بار هم کسی‌ اومده برایِ تعمیر ولی‌ هیچ فرقی‌ نکرده ، دمای خونه بین ۱۸ و ۱۹ درجهٔ در نوسانه، من هم امروز همه شعله‌هایِ گاز رو روشن گذاشتم با قابلمه آب روش که هم هوایِ خونه مرطوب باشه و هم گرم
امروز پا شدم و فکر کردم این چاره‌ش نیست، اینجوری فضا خیلی‌ غمگینه، پلو‌مرغ گذاشتم، خونه باید بویِ مامان بده تا از این حالش در بیاد.

شبی‌ که برگشتم و رسیدم مونترال، انقدر سرد بود که همه اون هفته، روز و لحظه‌هایِ خوش به کلّ از سرم پرید. این پرواز‌هایِ آمریکا همیشه یه مشکلی‌ دارند. صبح زود رفته بودم فرودگاه و کارتِ پرواز رو برایِ یه پرواز که یک ساعت و پنج دقیقه زودتر بود صادر کردند، اومدم شیکاگو، و اونجا آخرین پرواز به مونترال رو برام زدند و چون چمدون داشتم تو بار قابلِ تغییر نبود و ۸ ساعت تو اون فرودگاه موندم بدونِ اینترنت

رسیدم مونترال، موقع رفتن به سمتِ چمدونم رو نقاله،  همچین خوردم زمین که چند تا آدم اومدند طرفم که چیزی‌ شده مادام؟! سریع بلند شدم، و گفتم OK هستم، وقتِ ناز نبود دیر شده بود، ضمنِ اینکه نازخری هم نبود، آدمِ تنها وقتی‌ نصفه شب سرِد زمستونی می‌رسه شهری باید سریع خودش رو به مقصد برسونه، بعد وقت هست نگاهی‌ به خودت بندازی ببینی تو اون خوردن زمین کجات کبود شده و کجات درد اومده؟!


اتوبوس رو از دست داده بودم دیگه، رفتم تا ایستگاهِ اتوبوس بری که شاید اونجا ماشین باشه برایِ کبک که اون هم دیر رسیدم و چاره‌ای نبود و باید اونجا میموندم. اینجا دیگه اینترنت بود، همون لحظه که آن‌لاین شدم یه اس‌ام‌اس وایبری گرفتم که در واکنشِ اون کمی‌ ترسی‌ که محیط بهم میداد سریع شروع کردم به نوشتن از حالم، یه خرده که نوشتم به خودم اومدم که این چه کاریه آخه؟!! دیگه نمی‌شد نصفه کاره گذاشت... فکر کن آدمی‌ که از خواب بیدار بشه کلی‌ پیغام ازت بگیره مثلِ داستانِ حسینِ کردِ شبستری یکیش هم قربون صدقه نباشه!


دیگه گذشت، ولی‌ به کسی‌ نگفتم که شب رو کجا و چطور گذروندم جز همون دوستی‌ که همه اون لحظه‌ها باهام بود، همون از دور بودنش دلگرمی‌ بود خیلی‌......!.
یادِ حرف اون فالگیرِ میوفتم که تو پارک به دوستم نیلو گفته بود "از دور اناری و از نزدیک ذغالی"!

 تجربه بدی نبود، شبهایِ  ترمینالها و ایستگاه‌هایِ اتوبوس همه جا همینجور وهم داره، کمی‌ ترس...ولی‌ آدم عجیب زیاد بود... هر چند دقیقه هم از بلندگو اعلام میکردند که مواظبِ وسائلتون باشید... با بودنِ اینترنت و دوستایِ بیدار، اون چند ساعت به خوبی‌ گذشت... به  سکوریتی میگم: آقا اینجا امن هست؟ من اولین بارمه که اینجا موندم، میشه مواظبم باشین؟! یعنی‌ همین نزدیکی‌ باشین!! یه خرده که گذشت خودم خندم گرفته بود که این چه حرفیه آخه!!!انگار من تخمِ طلا می‌کنم، بقیه نه!!! آقا مواظبِ من باشین، همین کنارم باشین... مثلِ کسی‌ که انگار هیچوقت از خونه بیرون نرفته... البته همش همون لحظه اول بود. برایِ اینکه همه برنامه‌ام ردیف بود و دقیق، پرواز‌ها که به هم خورد و تغییر داشت، همه چیز به هم خورد... تجربه‌ای شد که بدونم به همه چیز اینجا هم نمشیه اعتماد کرد، باید کلی‌ اگر و اما رو هم پیش‌بینی‌ کرد ...

سفر ولی‌ عالی‌ بود، عالی‌، خیلی‌ خوش گذشت... حالم خوب نیست، ولی‌ مینویسم ازش و عکس هم میگذارم

هیچ نظری موجود نیست: