۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه


جمعه ظهر اولین جلسه ناهار گروه در ترمِ جدید بود تو دانشکده. این بار پات‌لاک نبود و مهمونِ "کریم"، استاد تونسی و همکارِ مونیک بودیم. یک‌ساعت زودتر رفتم، باید ایریس رو میدیدم، از اولِ هفته آلن گفته بود که یک مطلبی رو بهم بگه که تو تحلیلِ داده‌هایِ دما استفاده کنم و اون هم چون تازه از سفر اومده بود، این دو سه روز رو نیومد تا همین جمعه.

اولِ هفته مونیک و آلن اومدند تو آزمایشگاه و گفتند که تصمیم داریم از کاری که برایِ مینی‌پروژه کردی در درسِ فلان استفاده کنیم، درسی‌ هست که  مونیک و کلود ارائه میدند. همون میونه هم مونیک گفت اصلا خودِ پروین این بخش رو ارائه میده، و رو به من هم گفت اتفاقا خوبه برات، تمرینی میشه برایِ سمینارت. تدا‌بیرِ مونیک من رو یادِ مادرجون خدا‌بیامرز میندازه، هیچ کارش بی‌-حکمت نیست، حتما چیزی پشتش هست. چیزی نگفتم جز اینکه کی باید این کار رو ارائه بدم؟ راستش از روزی که از سفر اومدم، یه خط هم تو کارم پیش نرفتم، بد مریضیبود،  برایِ اولین بار تو این ۸ سال، پشتِ تلفن وقتی‌ با مامان حرف میزدم، گریه کردم، اون هم بلند بلند!! کلی‌ ضعیف شدم و انرژیم رو از دست دادم. باید بدوم. این کاره، شاید انگیزه بشه به فعالیتِ بیشتر (تا به الان که هیچ تغییری نداده) و بجنبم، ساده نیست ارائه کار به عنوانِ قسمتی‌ از درس اون هم برایِ دانشجوهایِ اینجا که واو به واو سووال می‌‌پرسند! بیشتر از اون باید روحیه‌ام رو خوب کنم!

جمعه ساعت ۶ غروب هم اولین جلسه شبِ شعر بود که من رو هم دعوت کرده بودند. تعداد زیاد نبود، و به خاطرِ یکی‌ از خانومها که به دلیلی‌ نمی‌تونست بیاد بیرون خونه آنها برگزار شد. این جلسه "شاملو خوانی" بود، با پخشِ ویدیو‌یی از شاملو و خوندن یکی‌ دو شعر و بعد هم نقد و تفسیرش...  خیلی‌ خوب بود. حسِّ خوبی‌ داشتم، مدتهاست که از جمع ایرانی خودم رو کنار کشیدم، بسکه هیچ چی‌ نداشت، جز پشتِ سرِ هم حرف زدن، مذهب و مذهبی‌-ها رو کوبیدند و ...


به دکتر "م" ایمیل زدم که اگر مایله شرکت کنه براش دعوتنامه بفرستم که قبول کرد. البته قبلش تو جلسه در موردِ دکتر و دعوتش به انجمن صحبت کرده بودم و بچه‌ها همه استقبال کردند. دکتر اهلِ  مطالعهٔ و شعر هم هست، ضمنِ اینکه بسیار متواضع و حامی‌ِ بچه‌هاست، دستش هم بازه. گاهی‌، فکر می‌کنم که اگر پسر بودم با دکتر دوستهایِ نزدیک و خوبی‌ می‌ شدیم، هم‌نسلیم!

بچه‌ها پیشنهاد کردند که باز هم اون جلساتِ بازی (تخته نرد، شلم، و ...) جمعه‌هایِ آخرِ ماه رو راه بندازم، تو ۶ ماهه زمستون که شبها طولانی بود این برنامه رو برگزار میکردیم، استقبالِ خوبی‌ هم میشد ازش، به دلایلی دیگه از دو سال و نیم پیش براش برنامه‌ریزی نکردم، شاید نزدیک به یقین دوباره این کار رو بکنم.

هیچ نظری موجود نیست: