۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

"بانو" اینجور مواقع میگه: کون درستی‌ نجوی در عالم، کاسه آسمان ترک دارد! این رو میگه شاید که خیلی متوقع نباشیم از دنیا و آدمهاش، و اینکه بدونیم هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته و هیچ غیرِ ممکنی وجود نداره، در عینِ حال بدبین هم نباشیم!

۱) دختره دبیرستانی بود، ۱۷-۱۶ ساله که با پسر که اون موقع ها تازه دانشجو بوده دوست میشه، همسایه بودند یا  بچه‌محل، از همون عشق‌هایِ نوجوونی و اولینیها و رویایِ همیشگی‌ بودنش... یه روزی که پسر رفته بوده دمِ مدرسه دختر و دست تو دستِ هم میومدند خونه، برادرِ دختر دیدشون و موضوع به خونواده کشیده شد، خونواده مقید و سنتی‌، پسر میاد خواستگاری، میگند دختر حتما باید درسش رو تموم کنه و بره دانشگاه، پسر هم بره تو این مدت درسش رو تموم کنه و کار پیدا کنه تا بعد خدا چی‌ بخواد، ولی‌ تو این مدت سراغِ دختر نیاد ... پسر قبول میکنه و میره به دختر هم چیزی از شرطِ پدرش نمیگه ... دختر که فکر میکرده پسر فراموشش کرده، تو ۱۹ سالگی به خواستگاریِ پسر‌عمویِ پدرش که وکیلِ معروف و موفقی‌ بوده با اختلافِ سنّیِ زیاد جوابِ مثبت میده ولی‌ این ازدواج سر نمی‌-گیره. دختر اهلِ درس و بسیار هم اخلاقی‌ و محترم.... سالها گذشت، خواستگارهایی اومدند و رفتند ولی نشد تا اینکه برایِ ادامه تحصیل و دکترا اومد کبک، و ما با هم دوست شدیم، نزدیک و صمیمی‌، این اواخر به دلیلِ مشکلاتی که داشت مثلِ خواهر کنارش بودم.

۲) پسر و خونواده‌ش هم از اون محله رفته بودند، سالِ گذشته یک روزی با خواهرِ دختر تو خیابون برخورد میکنه و احوالِ خونواده رو می‌پرسه و همچنین دختر رو، به این باور هم بوده که الان دختر سرِ خونه زندگی‌ِ خودش هست و شوهر و بچه داره که متوجه موقعیتِ دختر میشه و ایمیلش رو از خواهره می‌-گیره. پسر تو این مدت ازدواج نکرده و مهندسِ موفقی‌ هست و کارِ آزاد و خوبی‌ داره. تماس وقتی‌ برقرار میشه که دیگه دختر به قولِ خودش ۳۰ سالش شده و شانسِ خوبی‌ نداره برایِ ازدواج و مخصوصاً اینجا امکانِ آشنائیش با آدمِ مناسبی از کشورش کمه پس به قولِ خودش به درس و تحقیق چسبیده بود حسابی‌ که سر و کله پسر اول در فیسبوک و بعد‌ها اسکایپ پیدا شد. تقریبا همه روز، ساعتها در اسکایپ می‌گذاشت به آشنائی و ترمیمِ ارتباط! من هم که در جریان و اون هم که کاملا از ارتباطِ نزدیکِ ما اطلاع داشت. گذشت... بعد از یک سال، اواسطِ سپتامبر که من ایران بودم، دختر رفت کشورش برایِ مراسمِ نامزدی و ازدواج انشا‌الله...


۳) آخرین روزِ اکتبر یه ایمیل رو فیسبوک داشتم از یه آدمِ ناشناس که خیلی‌ خودمونی سلام احوالپرسی کرده بود، که خب جواب ندادم، دعوت به دوستی‌ از همون آدم باز اهمیتی ندادم، عکسش آشنا نبود برعکسِ لحنش که خب ایگنور شد! اواسطِ نوامبر رو اسکایپ دعوت به دوستی‌ از همون آدم و باز بدونِ گفتنِ حرفی‌، سوالی یا جوابی؛ ایگنور!!! دیگه یه روز که تو آزمایشگاه بودم و رو اسکایپ حداقل ۵ باری زنگ زده بود، رسیدم خونه براش زدم: شما من رو میشناسید؟! سریع سلام کرد و گفت فلانی‌ هستم، دوست‌پسرِ فلانی‌ (اسمِ دختر)!!! تعجب کردم حتی نگفت نامزدش. خداییش مودب بود ولی‌ سمج. احوالِ دختر رو پرسیدم که گفت با هم مشکل داریم، با هر جمله‌ای هم که می‌نوشت میگفت درخواستِ دوستیم رو قبول کن که زنگ بزنم، وب بده حرف بزنیم، قبول نکردم، گفتم همینجوری هم میشه حرف زد، بگید من می‌تونم کمکی‌ کنم؟! فکر می‌کردم به خاطرِ کمک تو حلِ مشکل با من تماس گرفته، که گفت نه من می‌خوام باهات دوست باشم، به اون هم چیزی نگو، دوستانه حرف بزنیم و.....  میپرسم میدونید من مثلِ خواهرش می‌مونم؟! میگه: آره.... ۳:۳۰ ساعت حرف زد ۲ ساعتش فقط اصرار بود برای پذیرشِ درخواستِ دوستی بدونِ اینکه دختر بدونه، و دعوت به پاریس و چشم‌انداز‌هایِ بسیار رویائی...  و من همه این مدت به خودم گفتم: پروین خانوم، پاک فکر کن، فکرِ بد به ذهنت راه نده، شاید از تو کمک  میخواد... دیگه واقعا نمی‌شد پاک فکر کرد! این مساله چند باری تکرار شد که البته من دیگه جوابی بهش ندادم، و با دوستم هم تماس گرفتم حرفی‌ نزدم، چون ممکنه فعلا کدورتی بینشون پیش اومده بعدها رفع بشه، دونستنِ این مسئله ذهنِ دختر رو نسبت به پسر تیره میکنه که من نمیخوام مسببِ این موضوع بشم. دختر هم این روز‌ها فقط از دلتنگیش برایِ اینجا می‌نویسه، دلتنگِ لحظه‌هایِ با هم بودن و حرف زدن، دیگه صحبتی‌ از نامزدش نیست...

۴) دختر چه اعتمادی به این پسر داشت، به نجابتش، به پاکیش، به عشقش، به دوست‌داشتن و.... به چیز‌هایی‌ که من باورِ ۱۰۰% ندارم، چه که همیشه، مخصوصاً بعد از دونستنِ موضوعِ زندگیِ پنهونیِ "خان" تو همون سالهایِ ۱۶-۱۵ سالگی به این حرفِ "بانو" رسیدم که : کون درستی‌ نجوی در عالم،... هیچ وقت ضّدِ مردها نشدم، هرگز کلمه "خیانت" رو به کار نمی‌-برم، اینها هم مثلِ همون باورِ دوست داشتن و اعتمادِ ۱۰۰% برام بی‌-معنی‌ هستند ولی‌ خب این رو یاد گرفتم که "دروغ" نگم و هیچ ارتباطِ پنهانی‌ و مخفی‌-ای رو هم نداشته باشم هر چند خیلی‌ رویائی! و این رو هم بدونم آدمی‌ که دوستش دارم ممکنه بره یه روزی، و با علمِ به این موضوع اگر میخوام تو یه ارتباط برم جلو... هر چند که این بی‌-باوری یا بهتر دیرباوری خیلی‌ هم راحت نمیکنه ارتباط پیدا کردنا رو، به قولِ "بانو" با کسی‌ برید تو زندگی که همیشه به خودتون بگید این انتخابِ منه و ارزشش رو داشته، همونطور که خودش با همه این مسائلی‌  که بهش رفته و میره انقدر بزرگوار، عاشقونه، شاد و خردمند زندگی میکنه و ستونِ زندگیش رو استوار نگاه داشته... خلاصه که بانو، حق با شماست!

۵ نظر:

Unknown گفت...

خیلی وقتا طول می کشه آدم بفهمه یکی ارزشش رو داره یا نه ...

روزهای پروین گفت...

همه چیز نسبیه، اونچه که مهمه رضایت از خود و زندگی‌ هست که اون هم باز نسبیه ...

بانوی معبد سوخته گفت...

آخ که چقدر پیچیده میشه زندگی گاهی وقتا! :(

روزهای پروین گفت...

پیچیده اش می‌کنیم، روراستی و صداقت رو فراموش می‌کنیم گاهی‌، حرمتِ یک ارتباط رو هم، فقط به خودمون فکر می‌کنیم، به قولِ دوستی‌ دیگه دورهI, me, myself هست!

بانوی معبد سوخته گفت...

دقیقا !