۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

فیلم "Les adieux à la reine" رو دیدم، چرت، چرت، چرت، ... بعضی‌ از کارگردان‌ها خیلی‌ اعتماد به نفس دارند! این نظرِ منه، حتما کسانی‌ هستند که نظرِ دیگه‌ای داشته باشند و از این فیلم خوششون اومده باشه!

راستش یکشنبه که روزِ ملیِ کبک بود و من بعد از این همه سال زندگی اینجا، اصلا یادم نبود همه جا تعطیله! نه من نه "ا" و نه "ن"! و قرار گذاشته بودیم که بریم Futur Shop  که من یه دوربین بخرم، هنوز از زمستون که دوربینم خراب شده فرصت نکردم برم یه دوربین بگیرم. بعد "ن"  قرار شد باهام بیاد چون هم خودش عکاسه و شناختش خوبه نسبت به دوربین و این حرفها، فتوبلاگ هم داره اون موقعها که گودر خدا‌بیامرز هنوز بود گاهی‌ عکس‌هاش رو بهِ اشتراک میگذاشتم. بگذریم، خلاصه ما با هم شنبه شب قرار گذشتیم که یک شنبه ظهر اونجا هم رو ببینیم و تازه بعدش هم بریم من قرار‌دادِ موبایلم رو عوض کنم، همه اینها رو هم همون شنبه شب که خونه "ا" بودیم بعد از اینکه رو سایت کلی‌ گشتیم که البته "ن" بیشتر زحمتش رو کشید تصمیم گرفتیم و هیچ کدوم هم حواسمون نبود که یکشنبه تعطیله!
خب روزِ "ژان‌باپتیست" هم بود، ولی‌ بعد از جنبش نرمِ کبکیها بر علیه کلیسا و مذهب این روز رو بیشتر به روزِ ملی‌ کبک میشناسند و مذهبی‌‌ها یا قدیمی‌ترها میگند که "ژان‌باپتیست"!

روزِ خوب و آفتابی هم بود من هم که موهام کمی‌ بلند شده  مثلِ همه این روزها  شونه و سشوار تعطیله و فقط بعد ا ز گرفتنِ دوش و بعد از اینکه کمی‌ آبش خشک شد، با کمی‌ موس، ژل یا کرمِ مو، اون هم خیلی کم ، با بازی‌ انگشتهام توشون فرشون می‌کنم ،این فر گاهی‌ درشت و منگول منگوله و گاهی‌ ریز و فرفری، و بعد ولوشون می‌کنم دورم، یه جورایی وحشی میشه و دوست دارم، رها رها رها مو..... رفتم تا مرکز خرید، پارکینگ خلوت بود اهمیتی نداشت برام و رفتم تا دمِ درِ ورودی اونجا یکی‌ بهم گفت تعطیله، زنگ زدم به بچه‌ها تو راه بودند و نزدیک.
تو این فاصله تا برسند، مثل یک دختر بچه ۵-۴ ساله شاید هم کمی‌ بزرگتر یا کمی‌ کوچکتر حالا هر چی‌، سرم رو چرخوندم و موها رو ریختم دورِ سرم حتی رو صورت و آروم آروم چرخ زنان تو پارکینگ چرخیدم دور خودم، مثلِ رقصِ سماع، حالِ خوبی‌ بود زیرِ آفتاب تابستون و هوایِ شرجی و گرم.

 "ا" ما رو رسوند کافه پرس که اونجا درس بخونیم، خودش رفت کتاب‌خونه دانشگاه، یه کیف حصیریِ بزرگ دارم که همرام بود توش پرِ مقاله و کتاب، لپتاپ نه ولی‌.... همون‌جا بود که "رضوان" زنگ زد که بریم سینما و یه فیلمِ عاشقونه و خوبی‌ رو هم انتخاب کرده بود ولی‌ من گفتم از ۸:۳۰ شب به بعد می‌تونم بیام، قرار شد بریم "دیکتاتور" رو ببینیم، که "رضوان" این فیلم "Les Adieux à la reine" رو هم به خاطر زمانِ فیلم و لباس قشنگ‌های دهه ۷۰ شاید پیشنهاد داد، "ا" ساعت ۸ گذشته بود که من رو رسوند پیشِ "رضوان" و رفتیم سینما، چند دقیقه دیر رسیدیم، "دیکتاتور" شروع شده بود که رفتیم این فیلم رو دیدیم.
عصر، یه سر فرانسوا و مارچلا هم اومدند پیشِ ما کافه و اصرار کردند که شب بریم پیشِ اونها که من گفتم برنامه سینما دارم، اصرار کرد که با دوستت بیایین قبول نکردم، خوبه که متوجه نشه حالا که حالم گرفته شد سرِ فیلم!

به خاطرِ کبک دی‌، آخرِ هفته طولانی یا همون لانگ ویکند بود یعنی دوشنبه هم تعطیل. شنبه که سر کار بودم، خیابون "Grande Allée "رو بسته بودند، شلوغ بود حسابی‌، جدا  از حضورِ گرمِ توریستها، و مراسم به این مناسبت، راهپیمایی دانشجو‌ها هم بود، بعد از کار رفتم یه سر تو استارباکس نشستم و زنگ زدم به "آ" که ببینم برای برنامه کنسرت میاد یا نه رفته بود خریدِ هفتگیش. حال و هوایِ غمگینی بود، یه جورایی تو مایه‌هایِ "آدم اینجا تنهاست"!
تازه رسیده بودم خونه که "آ" زنگ زد که الان موادِ جوجه کباب گرفتم، اگه کار نداری به "ن" هم میگم و بیاین امشب رو دورِ هم جشن بگیریم، ظاهراً به فرانسوا و مارچلا هم زنگ زده بود که اونها رو پیدا نکرد، حال و هوا سریع عوض شد و رفت تو مایه‌هایِ "دوستانی بهتر از آبِ روان، و خدائی که در این نزدیکیست"!

۲ نظر:

بانوی معبد سوخته گفت...

وای که من حسرت به دل ِ این دوستانی بهتر از آب ِ روان هستم . خوش به حالت.

روزهای پروین گفت...

ممنونم بانو... (-: