هوا گرم شده، گرم و شرجی، رطوبت هم خیلی بالاست، روزها آفتابیه و
گاهی شبها بارون تند میاد. ولی من دوست دارم این هوا رو از بسکه زمستونهایِ اینجا طولانی اند.عصرها تو محله ما، خیلی از دخترهای جوون و
حتی خانمهایِ میانسال با سوتین و شلوارک یا دامن خیلی کوتاه میگردند،
آقایون هم اکثرا بالاتنه لخت و شلوارک. به خاطرِ استخرِ روباز تو محله، بعضی از خانمها هم با بیکینی و یه جلیقه تا بالایِ زانو از پارچه
نازک که یه دکمه یا بندینکی هم محضِ خالی نبودن عریضه اون وسطها بسته شده میچرخند.
به قولِ دوید این هوایِ گرم، "وفادار بودن" رو سخت میکنه! اونهم که
خیلی وفادار... محله ما یکی از شلوغترین و پررفتوآمدترین محلههایِ کبک و شاید اداریترین بخشِ این شهره.
دندونم شکسته، همون دندونی که آقایِ دکتر به اختیارِ خودش کمی بلند کرده بود که خوشگلتر بشه، دیشب اون تیکه افتاد، بسکه بعضی از شبها که فکرم درگیر بوده دندون قروچه کردم، البته همون موقع هم دوباره نرفتم که کارش تموم بشه. حالا من موندم و یه دندونی که کمی از همه بلندتره، مثلِ یک کفشِ پاشنه بلند وسطِ یک ردیف کفشِ تخت، اصلا چرا راهِ دور بریم مثلِ خودم وقتی با دوستهام تو یک ردیف ایستادم! وقتی دندونام رو همه مشکلی نیست وقتی که حرف میزنم خیلی زشته. درحالتِ طبیعی دندونهایِ قشنگی داشتم، ردیف و خوب، ولی حالا... عدل همین روزهای تابستون که این همه آدم میبینم و باید خوشگلیش معلوم میشد این شکلی شده... حالا کنفرانس رو بگو! این چه کاری بود که کردم والله؟! آدم میره ایران جوگیر میشه به خدا...
رفته بودم دیدنِ ماریا تومطبش، بسکه سرش شلوغه و وقت نداره، صبحها بیمارستانه و عمل داره، عصرها یکروزدرمیون مطب و کلینیک. همین که نشستم میگه بیا دماغت رو عمل کنم! میگم دماغم که مشکل نداره، تازه خیلیها فکر میکنند عمل کردم قبلا. بارِ دوم که رفتم پیشش میگه ببین یه خطِ کمرنگ تو پیشونیت افتاده بیا تا عمیق نشده برات با بتاکس از بین ببرم، حتما قبل از رفتنت بیا. میخندم و بهش میگم که هر وقت برگشتم ایران زندگی کنم میام پیشت، برایِ کبک، خیلی این کارها لازم نیست. خودش میخنده و میگه دستِ خودم نیست، دیگه از آدمها، دماغ و چینوچروک صورتشون رو میبینم.
همون گروهی که جلویِ دانشکده کاکتوس میفروشند به هوایِ کمک به بهبودِ آبِ آشامیدنیِ نیکاراگوئه، امروز گوشوارههایی هم برایِ فروش گذاشته بودند که خودشون از چوبهایِ رنگی و خوشگل درست کردند، من هم یه جفت خریدم، خیلی خوشگلند، چیزی نمیشه ولی با همین چند دلارچند دلاری که اینجا به نظر نمیاد تو کشورهایِ آفریقائی کلی کار میشه کرد... کارشون تحسین برنگیزه.
دیروز وقت گرفته بودم برایِ همون سالن آرایشی که کارتِ تبلیغیش رو خریده بودم که برم از یکی از سرویسهاش استفاده کنم. ازاونجاییکه نمیدونستم چه جور جاییه، برایِ آشنایی سادهترین کار رو انتخاب کردم؛ یک جلسه یک ساعته "آموزش خودآرائی" (به حقِ کارهایِ نکرده !!!). به نظرم برای اول کار این بهترین انتخاب بود در مقابلِ اپیلسیون با لیزر و.... میتونستم یک همراه با خودم ببرم، که "دره" باهام اومد. درِ آسانسورطبقه چهارم باز شد، یه دفعه با صدایِ پارسِ یک سگ دو تامون برگشتیم تو آسانسور، یک سگِ سفید کوچولو و پشمالو و خیلی صمیمی که از همون اول دورِ پرّ و پایِ آدم میپیچند. سگِ صاحبِ سالن آرایش، با کلی معذرتخواهی گفت نمیتونم بگذارمش تو اتاقی و در رو به روش ببندم ناراحت میشه! هیچ چی ما روزمون رو تغییر دادیم! تنها حسنی که داشت این بود که محیطش رو دیدیم که چه طوریاس، همین...
دندونم شکسته، همون دندونی که آقایِ دکتر به اختیارِ خودش کمی بلند کرده بود که خوشگلتر بشه، دیشب اون تیکه افتاد، بسکه بعضی از شبها که فکرم درگیر بوده دندون قروچه کردم، البته همون موقع هم دوباره نرفتم که کارش تموم بشه. حالا من موندم و یه دندونی که کمی از همه بلندتره، مثلِ یک کفشِ پاشنه بلند وسطِ یک ردیف کفشِ تخت، اصلا چرا راهِ دور بریم مثلِ خودم وقتی با دوستهام تو یک ردیف ایستادم! وقتی دندونام رو همه مشکلی نیست وقتی که حرف میزنم خیلی زشته. درحالتِ طبیعی دندونهایِ قشنگی داشتم، ردیف و خوب، ولی حالا... عدل همین روزهای تابستون که این همه آدم میبینم و باید خوشگلیش معلوم میشد این شکلی شده... حالا کنفرانس رو بگو! این چه کاری بود که کردم والله؟! آدم میره ایران جوگیر میشه به خدا...
رفته بودم دیدنِ ماریا تومطبش، بسکه سرش شلوغه و وقت نداره، صبحها بیمارستانه و عمل داره، عصرها یکروزدرمیون مطب و کلینیک. همین که نشستم میگه بیا دماغت رو عمل کنم! میگم دماغم که مشکل نداره، تازه خیلیها فکر میکنند عمل کردم قبلا. بارِ دوم که رفتم پیشش میگه ببین یه خطِ کمرنگ تو پیشونیت افتاده بیا تا عمیق نشده برات با بتاکس از بین ببرم، حتما قبل از رفتنت بیا. میخندم و بهش میگم که هر وقت برگشتم ایران زندگی کنم میام پیشت، برایِ کبک، خیلی این کارها لازم نیست. خودش میخنده و میگه دستِ خودم نیست، دیگه از آدمها، دماغ و چینوچروک صورتشون رو میبینم.
همون گروهی که جلویِ دانشکده کاکتوس میفروشند به هوایِ کمک به بهبودِ آبِ آشامیدنیِ نیکاراگوئه، امروز گوشوارههایی هم برایِ فروش گذاشته بودند که خودشون از چوبهایِ رنگی و خوشگل درست کردند، من هم یه جفت خریدم، خیلی خوشگلند، چیزی نمیشه ولی با همین چند دلارچند دلاری که اینجا به نظر نمیاد تو کشورهایِ آفریقائی کلی کار میشه کرد... کارشون تحسین برنگیزه.
دیروز وقت گرفته بودم برایِ همون سالن آرایشی که کارتِ تبلیغیش رو خریده بودم که برم از یکی از سرویسهاش استفاده کنم. ازاونجاییکه نمیدونستم چه جور جاییه، برایِ آشنایی سادهترین کار رو انتخاب کردم؛ یک جلسه یک ساعته "آموزش خودآرائی" (به حقِ کارهایِ نکرده !!!). به نظرم برای اول کار این بهترین انتخاب بود در مقابلِ اپیلسیون با لیزر و.... میتونستم یک همراه با خودم ببرم، که "دره" باهام اومد. درِ آسانسورطبقه چهارم باز شد، یه دفعه با صدایِ پارسِ یک سگ دو تامون برگشتیم تو آسانسور، یک سگِ سفید کوچولو و پشمالو و خیلی صمیمی که از همون اول دورِ پرّ و پایِ آدم میپیچند. سگِ صاحبِ سالن آرایش، با کلی معذرتخواهی گفت نمیتونم بگذارمش تو اتاقی و در رو به روش ببندم ناراحت میشه! هیچ چی ما روزمون رو تغییر دادیم! تنها حسنی که داشت این بود که محیطش رو دیدیم که چه طوریاس، همین...
۱ نظر:
badish inke ke cheshm beham mizaari in roozaaye garm va aaftaabi tamoom mishe:( bayad azash hadeaksare estefadaro kard:)
boro oon class ro bebinam che mikoni be maa ham yaad bede:)
ارسال یک نظر