۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

جمعه ظهر، خوشحال و راضی‌ از ترمیمِ  دندونِ شکسته‌ای که دیگه اثری ازش نیست، با خانوم منشی‌ چونه میزنم سرِ یه وقتِ ویزیتِ دیگه برایِ چکاب کامل دندونهام، میگه تا آخرِ ماهِ اوت وقت نیست. نه‌که روزی که زنگ زدم برایِ شکستگیِ دندونم، گفتم اورژانسه و زود بهم وقت دادند، چشده خوردم فکر کردم همینجوریاست، ولی‌ نه که نه وقت نبود، گفتم این هم اورژانسه، میخوام برم کنفرانس، سخنرانی دارم و دندونهام تو حالِ خوبی‌ نیستند (دلیلِ بی‌ربط، خیلی‌ هم بی‌ربط!). منشی‌ که انقدر اصرارم رو دید گفت باید با "دکتر امیلی" صحبت کنه.
از دندونپزشکه خیلی‌ خوشم اومده، یه خانم ظریف، ساده و جوون با موهایِ مشکیِ دم‌اسبی و دستیارش هم همونطور کوچولو و ظریف با موهایِ دم‌اسبیِ بلوند، هر دو بدونِ هیچ آرایشی!

کنارِ کلینیکِ دندون‌پزشکی‌ یه کلینیک بینائی‌سنجی و بیماریهایِ چشمی بود، از دندون‌پزشکی که اومدم بیرون سرم رو انداختم پایین و رفتم اونجا هم یه وقت گرفتم! چشمام خیلی‌ زود خسته میشند و این روزها اکثرا قرمزند، از صبح که پا میشم چشمها هنوز باز هنوز بسته، کامپیوتر روشن میشه و تا شب موقع خواب هم که چشمم به این صفحه دوخته است، خوندن، کار، خوندن، کار ... کنارِ همه فایلها و برنامه‌ها و کدهای مربوط به کار، صفحه فیسبوک هم باز میشه، حتی مونیک هم بهم میگه: مادام فیسبوک! صفحه کامپیوتر نباشه، صفحه موبایل، که اون هم کوچکتر و خوندنِ چیزی ازش پر دردسرتر!

تو راهِ برگشت به دانشکده، از کلینیکِ دندون‌پزشکی‌ زنگ زدند و گفتند که "دکتر امیلی" یه وقت برای هفته دیگه بهم داده! بسیار خوشحال شدم. "دکتر"، فقط قبل از اسمِ پزشک، دندونپزشک شاید هم داروساز( این رو خیلی‌ مطمئن نیستم) میاد، اون هم قبل از اسمِ کوچیک نه اسمِ فامیلی.

ولی‌ همون موقع خنده‌ام گرفته بود که این همه وقت هیچ کاری نکردم، این روزها که یک لحظه هم برام قدر و قیمتش از طلا بالاتره و زمان کم دارم، به این کارها افتادم، فقط مونده که قرارِ یه مجلسِ عروسی‌ یا خواستگاری بگذارم!

بیستمِ جولای باید برم آلمان، برایِ شرکت در کنفرانس IGARSS2012، هنوز همه داده‌ها و تصاویر  به دستم نرسیده، تازه چند تا الگوریتم به مونیک پیشنهاد دادم که پذیرفت و خودش هم رفته سفر اوروپا برایِ تعطیلات، سفری که هر ساله ماهِ اوت میرفت، جیمی هم مرخصی هست و هفته دیگه میاد!
من همه تلاشم رو می‌کنم، مونیک چهار روز قبل از سفرِ من میاد و دو روز بعدش، یعنی‌ دو روز جلوتر از من، میره آلمان. دیگه امید به خدا...