از خونه زنگ زده بودند، جمعه شب به وقتِ ایران. همه دورِ هم بودند به جز برادرکوچیکه
که این چند روز تعطیلی رو رفته بوده شهرِ عروسخانم که هم دیدنی کرده باشه و
هم یه سری کارها و هماهنگیهایِ مربوط به مراسمِ عروسی رو با هم انجام
بدند. با تکتکشون، از آقاجون گرفته تا "رستا" صحبت کردم و بینِ اونها،
خانمبرادربزرگه آروم شروع کرد از اینطرف اونطرف حرف زدن واینکه جات خالیه تو جشنِ عروسی ولی حالا شاید بشه که بیایی، من هم از
اینطرف اصرار که تو که شرایطِ اینجا رو میدونی، نمیتونم بیام... بینِ حرفهاش
گفت که تاریخِ عروسی عقب افتاده. متعجب میپرسم چرا؟ میگه که دختردایِیِ
عروس خانم فوت کرده!
دخترِ جوون، ۶-۵ ماهِ پیش تو مراسمِ عروسیِ خواهرش حالش بد میشه، سریع میرسونند بیمارستان و بعد از انجامِ آزمایشهایِ لازم... سرطانِ خون! همه این مدت رو هم بیمارستان و تحتِ درمان بوده ولی خوب نشده...به همین سادگی.... یه زندگی تموم شد، و یه آدم با کلی آرزو دیگه نیست!
زنگ زدم به خونه عروسخانم، با خودش و مادرش صحبت کردم، تا به حال مادرش رو ندیدم ولی به زحمت هقهقِ گریهام رو کنترل کردم ... مرگ در یک قدمیاست، خبر هم نمیکنه.
دخترِ جوون، ۶-۵ ماهِ پیش تو مراسمِ عروسیِ خواهرش حالش بد میشه، سریع میرسونند بیمارستان و بعد از انجامِ آزمایشهایِ لازم... سرطانِ خون! همه این مدت رو هم بیمارستان و تحتِ درمان بوده ولی خوب نشده...به همین سادگی.... یه زندگی تموم شد، و یه آدم با کلی آرزو دیگه نیست!
زنگ زدم به خونه عروسخانم، با خودش و مادرش صحبت کردم، تا به حال مادرش رو ندیدم ولی به زحمت هقهقِ گریهام رو کنترل کردم ... مرگ در یک قدمیاست، خبر هم نمیکنه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر