۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

هله‌ لویا هله‌ لویا...

یکی‌ از شنبه‌هایِ اکتبر ۲۰۰۹ بود، از اون رو‌زهایِ قشنگِ پاییزی، هوا هم آفتابی و از پشتِ پنجره به نظر ملس میومد، حسابی‌ شیتان پیتان کردم، با دامنِ پشمی کوتاه، جوراب‌شواری کاموایی رنگی‌ و یک پالتو قهوه‌ای خوشگلِ پاییزه، مثلِ همیشه بدونِ نگاه کردنِ به سایتِ هوا‌شناسی‌، از خونه زدم بیرون، همون چند لحظه‌ای که تو ایستگاه اتوبوس منتظر بودم فهمیدم چه خبطی کردم بادِ سردی میومد و سوزِ بدی داشت.

به صرفِ برانچ با لیدی‌هایِ کلیسای اوانجلیکا دعوت  بودم! اینجا هم از جاهائی بود که سرک کشیده بودم ببینم چه خبره؟! بد‌جور دوره‌ام کرده بودند، برام کتاب می‌فرستادند، راه‌بیراه دعوتم میکردند، مهمونیهایِ خصوصی، فعالیت‌هایِ عمومی‌، گاهی‌ می‌رفتم ببینم که چه‌طوره، بدم نمیومد در موردشون بدونم، هر بار هم می‌گفتند بیا مراسم رو اجرا کنیم و دعا بکنیم که مسیح در قلبت جای بگیره، می‌گفتم ایشون پیامبرِ مهر و صلح هست و برایِ ما مسلمونها قابلِ احترام. تو پرانتز بگم که من آدم معتقدی هستم ولی‌ متعصب نیستم و قصدِ تحقیر ندارم.

کمتر از ۲۰ تا خانم تو سنّ سالهایِ مختلف نشسته بودیم دورِ میز کنارِ یک پنجره بلند رو به خیابونِ پر درخت که پر از رنگ بود، رنگ‌هایِ پاییزی. نیم‌ساعتی‌ بود که رسیده بودم و مقابلِ پنجره نشستم کنارِ لیندا (خیلی‌ این زن رو دوست دارم، قبل ازانقلاب، اون موقع که هنوز مسیحی معتقد نبوده سفری به ایران داشته و خوشبختانه خاطراتِ خوبی‌ هم داره از اونجا و مهمون‌نوازی ایرانی). اونها حرف می‌زدند، من محوِ هارمونیِ رنگ‌ها بودم. حرفهایِ مذهبی‌ همه جا یکیه، درست مثلِ حرفهایِ معلم دینی‌ها و خانم جلسه‌ای ها، تعریف از معجزه‌ها، شفایِ مریضِ رو به موتی که دکترها جواب کردند، رسیدن پول از دریچه غیب، خونه‌دار شدن از جایی‌ که فکرش هم نمیکنی‌ ... فقط اسمِ معجزه‌ دهنده‌ها فرق می‌کنه. "ناتی" و "راشل"، هر دو مدیر و مجری برنامه بودند.

منتظر بودیم که همه مهمونها برسند و شروع به خوردن کنیم که "ناتی" اومد تو درگاهیِ اتاق که:  کسی‌ هست که به حیوونِ خونگی مثلِ گربه یا سگ حساسیت داشته باشه؟ ظاهراً یک خانمی با سگش اومده بود، من سریع گفتم که من می‌ترسم! همه متعجب نگام کردند و گفتند: این، سگِ مهربونیه و من هم دوباره همون داستانِ همیشگی‌ که: آره خیلی دوستشون دارم ولی‌ بچگی‌ بهم حمله کردند و از اون موقع این ترس باهامه و...، رو گفتم. نمیدونم چه اصراری دارم که راستش رو بگم و نگم که حساسیت دارم و خیالِ خودم و اینها رو راحت کنم!

خلاصه "مگی"، سگش رو گذاشت بیرون و خودش اومد تو اتاق، بعد از صرفِ برانچ، پیشنهاد کردند که ساختمونِ جدید رو که از طرفِ دبیرستانِ انگلیسی‌زبانها به کشیش دادند ببینیم. بعد هم نشستیم تو اتاقِ دعا و مراسمِ دعا رو اجرا کردند، از من شروع کردند  شاید چون مهمون بودم. مراسم اینطور بود که همه دور‌تا‌دور نشسته یا ایستاده بودند و یک صندلی اون جلو بود برایِ کسی‌ که قرار بود براش دعا بخونن، "ناتی"، "لیندا" و خانمِ کشیشِ کلیسا که یک دخترِ جوون خندونی بود شروع میکردند به خوندنِ دعا و بقیه می‌گفتند: آمین و هله‌ لویا ... بعد از این‌که برایِ موفقیت و زندگیِ من دعا کردند (تازه دکترا رو شروع کرده بودم)، کنارِ "مگی"رو کاناپه تهِ اتاق نشستم  و با نگاه به مراسم، مقایسه‌اش می‌کردم با مراسمِ مذهبی‌ که دیده بودم! مثلِ همه مقایسه‌هایی‌ که همه این سالها در همه موارد انجام دادم.

تو این فاصله، "مگی" که نگرانِ سرماخوردگیِ سگش بود با کلی‌ عذر‌خواهی به من گفت که بیاردش تو ولی‌ نزدیکِ من نمیاد !!!  و رفت بیرون.
تو عالمِ خودم غرقِ تماشایِ خانمهایِ در حالِ دعا، چشمم افتاد به یک جفت چشمِ سیاه تیله مانند تو یک صورتِ کوچولویِ پشمالوی مشکی‌نقره‌ای پیچیده تو یک پتویِ چهارخونه خوش رنگ ... عزیزمممممم، مامانی‌ترین سگی‌ که می‌شد دید، "بیلی"!
به خودم گفتم خجالت بکش پروین، تو از این عروسک می‌ترسی‌؟!
 من به اون نگاه می‌کردم، و "مگی" با یه حالتِ جمع و‌جوری تکیه به در داده بود، بهش اشاره کردم که بیاد سرِ جاش کنارم رو کاناپه بشینه، سر تکون داد و تشکر کرد که نه! فکر می‌کرد تعارف می‌کنم ولی‌ من دلم غش می‌رفت که اون عروسک با اون چشم‌هایِ مشکی براق و تیله‌مانند رو بغل کنم!
خانمها گرمِ دعا بودند و صدایِ آمین آمین گفتنشون رو می‌شبیدم، بالاخره با اصرارِ زیاد با چشم و ابرو و اشاره راضیش کردم بیاد بشینه سر جاش. همین که نشست گفت دلش شور می‌زده که "بیلی" سرما بخوره و وقتی‌ رفته ببیندش دیده که بغض کرده و این‌هم دلش نیومده که دیگه تنهاش بگذاره! ازش خواستم بده بغلم، با تعجب این کار رو کرد! یک‌خرده هم یادِ "جسیکا" سگِ F افتادم که تو سفرِ همون سالم به ایران تو کلینیک دامپزشکیِ خیابون سئول دیدمش که بعد از عملِ فیبرومش دچارِ عفونت شده بود و تو اون پولیورِ راه‌راهِ رنگی‌ انقدر مظلومانه رو صندلی‌ نشسته بود که دل آدم براش کباب می‌شد و وقتی‌ دکتر میخواست آمپولش بزنه، F نتونست طاقت بیاره و رفت بیرون سیگار کشید وگفت: نمی‌تونم به چشم‌هایِ ملتمسش نگاه کنم وقتی‌ درد می‌کشه و کاری از دستم براش بر نمیاد!!

"بیلی" تو بغلم بود و نازش می‌کردم که به صدای بلند" هله‌ لویا هله‌ لویا..."، "اوه... لرد"  و "سنیور..."،  سرم رو بلند کردم، همه نگاهها به سمتِ من بود،  متعجب به "ناتی" و "لیندا" نگاه کردم، "ناتی" با لبخند پهن رو صورتش "هله‌ لویا" گویان گفت: آآه پروین، مسیح تو رو شفا داد! تو شفا گرفتی‌... دیگه نمی‌ترسی‌!

 ---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن . عکسِ بیلی رو پیدا نکردم، و این عکس مربوط به سگ‌هایی‌ میشه که تو یکی‌ از برنامه‌هایِ پیاده‌روی یکشنبه‌ها تو "لوی" گرفتم. یکیشون دختره و یکی‌ دیگه پسر!

۶ نظر:

آ گفت...

خیلی‌ بامزه بود :)))))

روزهای پروین گفت...

(-:

س گفت...

vaaaaaaaaay khaili bahaal bood, aakharesh bood:)))

روزهای پروین گفت...

((((-:
باید بودی اونجا و می‌دیدی اونهمه اعتقاد رو!!!
ولی‌ من هنوز هم دوست ندارم حیون تو خونه و دورِ دست و پام و هنوز از گربه می‌ترسم!!!

مریم گفت...

ها پروین بلاخره نمک گیرت کردن:)))))
فرق نمی کنه کجایی باشه خرافات انگار تو فرهنگمون هم رسوخ کرده

روزهای پروین گفت...

اونها ایرانی نبودند مریم، ولی‌ اعتقاد و باورِ مذهبی‌ همینه دیگه، ۱۰۰%! (-: