۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

این روزها...

خاله کوچیکه زنگ زده که این ۳-۲ روز تعطیلی رو با اونها برم سفر، تشکر می‌کنم و قبول نمیکنم، اصرار میکنه، بهونه میارم. اینکه این چند وقت، هیچ پیشنهاد سفری رو قبول نکردم، دوستام رو ناراحت کرده. ولی‌ من دلم میخواد خونه باشم، تو این باغ قدیمی‌، رو همین تخت چوبی کنار جوی آب، کنار این درخت چناری که بیش از ۱۰۰ سال داره، روبروی این درخت توت هرات قدیمی‌... روی همین تختی که یک قالیچه قرمز دستباف روش انداخته شده، به پشتی‌ تکیه بدم، کتاب بخونم، تلفنی با دوستام حرف بزنم، مامان برام چائی بیاره و لوسم کنه! گاهی‌ دراز بکشم و از لابلای درختهای اطراف تخت به آبی‌ آسمون نگاه کنم... از این محیط انرژی میگیرم، آروم میشم،عاشق میمونم!

آرامش این روزها رو دوست دارم!

۶ نظر:

بهروز گفت...

به به بالاخره در ایران چند تا پست زدی
عکس وبلاگت در ایران بالا میاد؟
راستی منظورت ویلاتون ؟آره؟ نه خونتون؟
مگر خونتون کجاست که توش جوب آب داره؟
ویلا هامون داره ولی خونمون نداره والا

روزهای پروین گفت...

نه ، عکسم بالا نمیاد!

خونه ما یک جای خوش آب و هواست که هم جوی آب داره، هم رودخونه و هم کوه....

بهروز گفت...

هر چي بهر وي خودمون نمياريم انگار نهانگار
چرا آپ نميكني؟

روزهای پروین گفت...

از هفته دیگه که برگردم کبک، مینویسم. اینجا اصلا فرصت نمیکنم.

*pegi گفت...

خوشبختی بزرگیه که اینهمه دلیل و انگیزه و عشق برای رفتن به ایران دارید
قدرش رو بدونید
بخصوص قدر خانواده گرمتون...

روزهای پروین گفت...

بزرگترین نعمتی که خدا بهم داده و همیشه شاکرش هستم همین خانواده گرم و صمیمیه، مرسی‌....
و اگر میخوام برگردم و هم اینکه هنوز نتونستم دل‌ ببندم به زندگی‌ اینجا با اینکه خوب جا افتادم، همین آرامش و عشقیه که تو خونواده دارم (-: