۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

دیگه برگشتم...

بوی خوب قهوه پیچیده تو خونه، یک موزیک ملایم و من هم که این صبح زودی در حال باز کردن چمدون هام هستم. از لابللای هر لباس یک بسته در میاد، پسته، گز، سوهان، میوه و سبزی‌های خشک، صنایع دستی‌، و ....حالا دلیل سنگینی زیادشون رو میفهمم! خودم چمدونهام رو نبستم، نمیدونم چی‌ توشه! شب آخری خاله کوچیکه و دخترداییهام زحمت بستنشون رو کشیدند. برای همین وقتی‌ تو فرودگاه مونترال پرسیدند چی‌ داری؟ گفتم هیچ چی‌، یک مقدار پسته و چند تا صنایع دستی‌ برای کادو. پرسیدند در کل ارزشششون چقدره؟ با توجه به اینکه یکی‌ دو بار چمدونم گم شده بود جواب دادم همشون رو هم ۵۰۰$! به همین خاطر وقتی‌ چمدونهام رو تحویل گرفتم، راهنماییم کردند به سالنی که چمدونها رو باز میکردند، به افسر میگم چیزی ندارم همین خرت و پرتهاست، همینجوری رقم دادم میگه نه، باید باز بشند و بازشون میکنه. چمدون اول، همه بسته‌ها رو هم از لای لباس‌ها در میاره و می‌گذاره، رو میز. من هم تند تند توضیح میدم که اینها چیند. یادم رفته بود که دو باکس سیگار هم همراهمه، برای سوغاتی آوردم، به آقاجون گفته بودم بگیرند ولی‌ نمیدونستم گرفتند یا نه؟ خلاصه بعد از باز کردن دو تا از چمدونها گفتم سومی‌ هم همینطوره، و دیگه افسر بازشون نکرد. سریع رفتم به سمت ایستگاه اتوبوس و حرکت به سمت کبک. مونترال حسابی‌ پاییزیه، اکثر درختها تغییر رنگ دادند، نارنجی، قرمز و زرد...هوا گرفته و ابریه، و آب شت سنت لوران هم خاکستریه. تو اتوبوس هم یک گروه خانم و آقای کبکی بالای ۶۰ سال که از سفر برمیگشتند با هم میگند و میخندند و حسابی‌ شلوغ میکنند، و من رو یاد دور هم بودنهای ایران میندازند، همه شرایط مهیّا بود برای دلتنگی‌ ولی‌ هر کار کردم که دلم بگیره یک خرده اشک بریزم، دلم نگرفت، به جاش ادامه کتاب «ناتور دشت، سلینجر» رو خوندم و بعد هم خوابیدم تا خود کبک! رسیدم کبک، هوا سرده، خیلی‌ سرد. ایریس هم نیست، رفته آلمان برای شرکت در عروسی‌ خواهرش ولی‌ یک نامه مهربون خوشامدگویی رو میز آشپزخونه منتظرم بود. یکی‌ دو تا تلفن زدم، ایمیل هام رو چک کردم، به مونیک ایمیل زدم که ببینمش، جواب داد که نیست و با چند تا از دانشجوها برای شرکت تو یک کنفراس میره. با گفتن سلام رو فیسبوک حضورم رو بعد از یک ماه اعلام کردم.
دیگه برگشتم و باید کارم رو شروع کنم، خیلی‌ کار دارم، خیلی‌...

۲ نظر:

بهروز گفت...

به به رسدنتون به خير
خوش گذشته كه ان شاالله
دوباره روز ازنو روزي از نو؟آره؟
براي ما سوغاتي چي آوردي؟

روزهای پروین گفت...

مرسی‌.

ایشاالله نوشته‌های سفر!