۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

۱. بالاخره، به سلامتی بعد از این همه وقت، گزارشِ مینی پروژه رو برایِ آلن فرستادم همراه پوستری که تو کنگره Asfac ارائه داده بودم. ایمیل زده که تا ژوئن نمیتونم گزارش رو بخونم، و اینکه کنگره کی و کجاهست؟!! یه هفته قبل از کنگره، نمونه پوستر رو فرستاده بودم که نظر بده، همینطور قبل از ثبتِ نام هم ابستراکت رو. هیچ کدوم رو که جواب نداده بود، حالا این رو می‌پرسه!!! خلاصه باری از دوشم برداشته شد و منتظرم که برام تصحیحات و نظرش رو بفرسته.

۲. مراسمِ فارغ‌التحصیلیِ امسال همه دانشگاه‌هایِ INRS, شنبه در هتل Hayyat Regency Montréal برگزار شد و من هم از طرفِ آیریس و هم درّه دعوت بودم. پیرهنِ خوشگلی‌ که خریدم رو نمیتونم بپوشم، چون هوا بارونیه و اون فقط به دردِ روزهایِ آفتابی میخوره که بپوشی‌ و بری تو شهر بگردی و بشینی‌ تو کافه‌هایِ پیاده رو و کلا برایِ دلبری خوبه. یه پیرا‌هنِ مشکی‌ دارم که عالیه، از این لباس‌هاست که میشه همه جا بپوشی، خوش‌پوش، خوش قواره، مرگ نداره شیک هم هست ولی‌ صبح اومدم اطو کنم، اصلا هم نیاز نداشت، یه کمی‌ سوزوندم. حالا وقت نداشتم یه پیرهنِ قرمز دارم، اون رو هم اطو کردم تست کردم، پشیمون شدم، با اینکه آستین بلند و پوشیده است به جز یقه‌-ش، ولی‌ خیلی‌ سکسی‌ و فلشه نپوشیدم و همون پیراهنی که با اطو بله رو پوشیدم.
با اتوبوس دسته جمعی‌ از جلویِ دانشگاه رفتیم، مونیک و اساتیدِ دیگه هم بودنند، جاده زیبا، بارون مثلِ سیل.  تمامِ این مسیر رفت و برگشت فقط صدایِ عربی‌ حرف زدن ریمه، درّه، شدلی و خانومش تو اتوبوس میومد، بدون مکس.
آیریس هم با دوست پسرش بود که کلی‌ سوژه خنده همین جمع بود، ظاهرا تمام مسیر مخصوصا برگشت هم رو میبوسیدند و من فقط می‌شنیدم که این بچه‌ها هی‌ میگفتند دعا شروع شد و می‌خندیدند ! نگو این اصطلاحیِ بینشون برایِ بوسه‌‌هایِ لب به لب!
 در کّل روزِ خوبی‌ بود.



۳. رفتم مرکز خرید به هوایِ یه پیرهنِ خوشگلِ گلدار تابستونی. بعد از کلی‌ گشت و پروِ چند تا پیراهن، یکی‌ رو خریدم که خیلی‌ خوشگله. نارنجیِ شاد و پر از گل سفید و سبز، مدلش هم عالی‌. !
تو اتاقِ پرو، یک لحظه رفتم فروردین ۵۹، یه بعد ازظهر آفتابی  باغ، خونه قدیمی، من بچه بودم کنارِ خانوم عمو کوچیکه که خیلی‌ هم مومنه تو ایوون نشسته بودم، مامان که اون موقع ۳۹-۳۸ ساله بود کنارِ آقاجون و عموجون کوچیکه ایستاده بودند و حرف می‌زدند. مامان یه پیرا‌هنِ بنفش کمرنگ تنش بود، کمر کرستی که خیلی‌ هم قشنگ به تنش نشسته بود. هیکلِ مامان با اینکه زایمان‌هایِ مکرر هم داشته همیشه به قاعده بود. خانوم‌عمو رو به من گفت: لباس مامانت قشنگ هست ولی‌ داره گناه میکنه، اندامِ زن نباید معلوم باشه. حالا تو اتاق پرو یک لحظه به جایِ خودم تو آینه، مامانِ اون روز رو دیدم، هنوز برادر کوچیکه به دنیا نیومده بود، دی‌ِ همون سال به دنیا اومد. بیژن فوت نکرده بود و آوارِ بزرگِ زندگی هم هنوز پیش نیومده بود، شاید ابتداش بود، اون روز و اون لحظه که اونها در موردِ کارهای که باید برای باغ بکنند حرف می‌زدند مامان خوشبخت‌ترین زنِ دنیا بود!

۴. چند وقتی‌ هست که بی‌-حوصله‌ و بی‌-انگیزه بودم، از همون اولِ صبح حسِّ خستگی‌ دارم، با همه اینکه صبح‌ها زود بلند میشم، نزدیکِ ظهر می‌رسم دانشگاه. هر شب قبل از خواب فکر می‌کردم کی میرم خونه، امسال که نمیشه، روز هم همینطور. دو سه روز پیش با بچه‌ها که نشسته بودیم راجع به این بی‌-انگیزگی به کار و درس و خستگی‌ حرف میزدم و اینکه میخوام برم دکتر.دلیلش رو میدونستم همین دلتنگیِ خونواده و اینکه اصلا تعطیلی ندارم برایِ سفر به ایران و .... یه جرقه زد و تشویقِ درّه .... تصمیم گرفتم برایِ تعطیلات کریسمس ۳-۲ هفته برم ایران، اینجوری مونیک هم نمی‌تونه مخالفت کنه. این خودش انگیزه است برایِ تمامِ روز کار کردن و به سریع نتیجه رسیدن!

هیچ نظری موجود نیست: