با همه خستگی و کمخوابی این چند روز، یکشنبه صبح هم طبقِ عادتِ این روزها، ساعت ۶:۳۰ بیدار شدم. عادتهایِ من، البته، خیلی سریع تغییر میکنند، ممکنه یک هفته ۶:۳۰ صبح بخوابم تا ۱۰:۳۰ و هفته بعد، عادت به ۶:۳۰ صبح بلند شدن داشته باشم حالا هر ساعتی بعد از نیمه شب که بخوابم.
قرارِ حرکت برایِ ساعتِ ۵:۰۰ عصر بود و شبِ قبل که "م" زنگ زده بود برایِ هماهنگیِ آخر، پرسید اگر اشکال نداره یه توقف داشته باشیم مونترال که هم شام بخوریم و هم من خستگی راه بگیرم، بریم یه رستورانِ ایرانی که "ی" رو هم ببینم بعد از یکسال، و اینکه اگر اون هم وقت و تمایل داره با ما همسفر بشه. من مشکلی نداشتم، و با اینکه مطمئن بودم که "درّه" هم مخالفتی نداره، گفتم بگذار نظرِ "درّه" رو هم بپرسم.
تا ساعت ۴:۴۵ که "درّه" بیاد پیشم، عکسهایِ شبِ مراسمِ ایرانی رو آماده کردم، بیشتر از ۵۰۰ تا عکس گرفته بودم که حدودِ ۲۰۰ تا یا بیشتر رو روی صفحهِ فیسبوکِ مراسم به اشتراک گذاشتم. و بعد دیگه شروع شد به پیغامها و درخواستهایِ تگ جواب دادن! بینش دوش گرفتم، خورد خورد یه چیزایی خوردم از لقمه، چایی، شیر و میوه.
تا ساعت ۴:۴۵ که "درّه" بیاد پیشم، عکسهایِ شبِ مراسمِ ایرانی رو آماده کردم، بیشتر از ۵۰۰ تا عکس گرفته بودم که حدودِ ۲۰۰ تا یا بیشتر رو روی صفحهِ فیسبوکِ مراسم به اشتراک گذاشتم. و بعد دیگه شروع شد به پیغامها و درخواستهایِ تگ جواب دادن! بینش دوش گرفتم، خورد خورد یه چیزایی خوردم از لقمه، چایی، شیر و میوه.
ساعتِ ۵:۳۰ راه افتادیم، هوا عالی بود، بعد بارون گرفت و جاده زیبا و سرسبز و همه چی خوب. بچهها هم که تو مراسمِ ایرانی همدیگه رو دیده بودند و نیاز به آشنایی نبود. برایِ شام رسیدیم رستورانِ شیراز، اولین بار بود که اینجا میرفتم. تا "م"، جایِ پارک پیدا کنه، ما رفتیم داخل. "ی" که تنها نشسته بود و مشغولِ خوندن کتاب، سرش رو بلند کرد، متعجب و بهت زده، انتظارِ دیدنم رو نداشت، خواسته بود هر وقت که میرم مونترال بهش خبر بدم! "م" هم نگفته بود که ما همراهشیم، هیچ چی دیگه ... همه چی خوب.
از اون طرف، کیم و ریمه که زودتر رفته بودند، مدام تماس میگرفتند که هتل رو پیدا نکردند و ما کی میرسیم. ساعت از ۱۰:۰۰ شب گذشته بود که راه افتادیم، "ی" با اینکه قبلش به "م" گفته بود که نمیتونه اتاوا رو بیاد هم همراهمون شد.
تمامِ شب بارون بارید و صبحِ روز بعد هوا تازه بود، حال و هوایِ صبحهایِ زودِ شمال رو داشت. تمامِ روز تو شهر گشتیم و ناهار رستورانِ ایرانی "زعفران" که فضایِ خوبی داشت و خوشبختانه غذاش رو دوست داشتند. برام خیلی مهم بود این قضیه مخصوصاً که مامان بابایِ کیم همراهمون بودند.
عصر هم رفتیم کنارِ دریاچه Dows که قسمتی از فستیوال اونجا بود، این چند تا عکس از مجموعه عکسهایی است که اونجا گرفتم.
میگه: میشه به دوستت نزدیک بشم؟! از نظرِ تو اشکالی نداره؟! میدونم منظورش کدوم یکی هست، با این حال بعد از اینکه میگم نه اتفاقا خوشحال هم میشم، میپرسم، کدوم یکیشون؟!!!
سرش ر میبره جلو و میپرسه: دوست دختر داری؟! میگه: من ازدواج کردم، خانومم اینجا نیست. میگه آها و شروع میکنه به شیطنت.... به اشارههایِ من و درّه هم توجهی نمیکنه
آیفونش رو داده که بچهها ایمیلشون رو بدند که عکسها و هزینه سفر رو بفرسته، این هم گرفته همه مشخصات، حتی شماره داخلی آزمایشگاهش رو هم نوشته، طوری که به نفراتِ بعدی میگه فقط یه ایمیل برایِ مواقعِ ضروری. هنوز یک ساعت نگذشته میخواد چیزی بگه میگه اون پسره، اسمش چی بود؟ میگم تو همه اطلاعتِ شخصی و غیرِ شخصیت رو دادی، یه اسم از اون یادت نمونده. طرف باور نمیکرد در این حد!!!
برگشتنی "ی" رو رسوندیم خونش که دعوت کرد بریم بالا چایی بخوریم، همه خسته بودند و استقبال کردند، اون هم تندتند پذیرایی میکرد، اونجا خوش گذشت و این دو تا کلی سربه سرِ همخونههایِ اون گذاشتند، ما غش کرده بودیم خنده چون بازی این دو تا رو میشناختیم ولی اون دو تا تعجب کرده بودند. نگاه اونها، باز ما رو بیشتر به خنده مینداخت. خلاصه با این همه سفارش، ریمه کارِ خودش رو میکرد و همچین هم خوب نقش بازی میکنه که اگر کسی نشناسدش باور میکنه چه جور!!! که اونها با همه زرنگی نتونستند تشخیص بدند
تفاوتِ ما ۴تا دوستِ این روزها (انقدر که عمرِ با هم بودنها تو زندگیِ امروزی کوتاهه) خیلی زیاده، مخصوصاً اون سه تا. اگر کمی از بی-اهمیتی، شلوغی و پر سروصداییِ ریمه، و عشوهگری و لوندیِ درّه رو بدند به کیم، و متانت، صبوری و احترامِ کیم رو به اون دو تا، به تعادل میرسیم. در کل ترکیبمون عالیه و در کنارِ هم شادی هست و خنده، همه چی خوب، مهمترین اصل اینه که همه خیلی مهربونند و خوش قلب، و ارزشِ دورستی برامون خیلی بالاست.
سفرِ خیلی خوبی بود، یک شب و روز بود ولی عالی ... هوا گاهی بارونی گاهی آفتابی بود و جاده سرسبزِ بهاری، انگار تو کارت پستال میرفتی!
۲ نظر:
به به!
(-:
ارسال یک نظر