۱۳۹۲ اسفند ۲۴, شنبه

شنبه ۱۵ مارس ساعت ۱۰:۳۰ صبح تو گالری خیابونSault-au-Matelot قرار داشتم. قبل از خروج از خونه،  برای اطمینان از ظاهرم تو آینه نگاهی‌ به خودم انداختم و مثل همیشه به خودم گفتم ممکنه جواب منفی‌ باشه که اهمیت نداره، حواست باشه پروین که تو در ذهن این آدم به عنوان یه ایرانی چه ردی میگذاری، حرفی‌ که همه این سالها در ارتباط با آدمها به خودم گفتم که: کسی‌ "پروین" به یادش نمی‌مونه ولی‌ یه دختر ایرانی می‌شناسیم یا دیدیم که ..... چرا!

هوا مثل همیشه سرد و برفی، اثری از بهار نیست. تو مسیر چند تا عکس گرفتم، یکی‌ دو تا رو گذاشتم رو اینستاگرام. چند دقیقه زود رسیدم، اول هم اشتباهی رفتم گالری اون دست خیابون، بعد برگشتم و رفتم گالری اصلی‌، محل قرار. که یه ساختمون ۳ طبقه هست که ۴۵۰ سال قبل ساخته شده و اینها فقط توش رو تعمیر و مرمّت کردند.

"ونسان" هنوز نیومده بود، بعد از من رسید.....‌ای خدای من.... انگار از تو مجله بوردا دراومده بود یا از هالیوود رسیده باشه... نمیدونم این ۹ سال این آدمها کجا بودند یا بهتر من چشم‌ها و حواسم کجا بود؟ خدا هم سر شوخیش با من باز شده، هر روز یکی‌ بهتر از دیروز می‌بینم، نعمت، برکت و.... ولی‌..... یا یه نگین گوش چپشون هست یا یه حلقه دست چپشون! بگذریم، فتبارک الله و احسن و الخالقین!

یک آقای بسیار محترم، شیک و .... یک جنتلمن واقعی‌.  خودم رو معرفی‌ کردم و دعوتم کرد به دفتری که تو پایین‌ترین طبقه بود، اینطوری تونستم خیلی‌ سریع ۳ طبقه گالری رو ببینم و سلام و لبخندی هم با کارمندها بکنم. مصاحبه جدی بود، نه مثل "دوید" صاحب فرش‌فروشی ایرانی که هر ۳-۲ دقیقه یک بار حرف رو قطع می‌کرد و میگفت: شما کجا بودید که من این ۶،۵ سال اقامتتون تو کبک شما رو ندیدم؟! و نه مثل مسیو شوارتز، صاحب کلکسیون اروپایی که صبح و عصر دست ببوسه و مدام از خوشبویی عطر و سر‌و‌ظاهر تعریف کنه که آدم ندونه چه جوابی بده! خلاصه جدی جدی سوال میکرد از کارم، سابقه‌م، تحصیلات، اینجا چه می‌کنم و چی‌ کار کردم، چرا این کار، و چقدر تبحر دارم در فروش و چرا اون دو جای دیگه نموندم. با توجه به سوالها، احتمال پذیرفتنم رو سخت می‌دیدم، پس راحت خودم بودم، مثل یه هم‌صحبتی‌ ساده و دوستانه شروع کردم از خودم و زندگیم گفتن و اینکه من این کار رو جدا از علاقه‌ای که به هنر در کنار تحصیل دارم به این دلیل میخوام که دلم محیطی‌ غیر از تحقیق و پژوهش میخواد. خود خودم بودم.... 

بعد از مصاحبه خداحافظی کردم و اومدم بالا، طبقه سوم که از همون دری که اومدم برم. در حال پوشیدن پالتوم، حسّ کردم کنارم ایستاده، با لبخند رو بهش اشاره کردم به برفی که می‌بارید و گفتم ۴-۳ روز دیگه سال نو ماست که همزمان با بهار، شکوفه و عطر گًل تو هوا میاد ولی‌ اینجا اثری ازش نیست، هیچ حسّ سال نو نداره! با تعجب پرسید: سال نو؟ طبق کدوم تقویم؟ و من، که رفتم رو منبر..... 

تو راه برگشت خودم رو به یه برانچ خوشمزه تو یه رستوران مقابل ترمینال اتوبوس و قطار دعوت کردم، همزمان عکس گرفتم برای اینستا و همونجور که از پنجره به برفی که رقصان تو هوا می‌چرخید تا به زمین بشینه نگاه می‌کردم بارها گفتم..... مرسی‌ خدا!

هیچ نظری موجود نیست: