۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه

پنجشنبه کنفراسِ مرکزِ تحقیقات و مطالعات شمالی‌ (colloque du CEN) بود. از قبل از من خواستهٔ بودند که اگر وقت دارم مسئولِ کنکورِ عکاسی کارهایِ مربوط به عکس‌ها باشم مثل چاپ و نصبِ عکس‌هایی‌ که شرکت کردند در مسابقه و این حرفها. ظاهراً، ژان‌ویو تو یکی‌ از جلسه‌ها گفته بوده که پروین نگاهِ هنری داره و رفرنس داده بوده به عکس‌هایی‌ که تو فیسبوک می‌گذارم و .... من هم قبول کردم.

دو هفته قبل عکس‌ها رو برام فرستادند، ۹۱ عکس به علاوه ۳ عکسِ جداگانه که برگزیده مسئولین بود. زیبا بودند، همه از طبیعت و زندگی‌ مناطقِ شمالی‌، اسکیموها، حیوانات و .... زیبا، زیبا. خلاصه درگیر بودم برایِ هماهنگیِ چاپ و چطور قرار دادنشون کنارِ هم که به چشم بیان.

رفته بودم  فروشگاهِ Zone سرِ ۴راه که بورد بگیرم برایِ نصبِ عکس‌ها، آخ آخ آخ.... چطور این همه سال تو این محله هستم اینجا نیومده بودم، واقعا نمیدونم که خدا برایِ خلقتِ بعضی‌ آدم‌ها چقدر وقت می‌گذاره.... برایِ اولین بار تو این شهر هی‌ اومد نوکِ زبونم که پیشنهادِ یه قرار قهوه بدم.... ولی‌ نگینِ چسبیده به گوشِ چپش مانع میشد!

جایزه برنده‌هایِ عکاسی‌ هم کارتِ کادو ۷۵$ از فروشگاهِ MEC بود، که خریدم. کنگره شبِ ولنتاین بود، اینه که گوشه برگه‌هایِ رای یه قلبِ خوشگل طراحی‌ شد ولی‌ کریستین به جایِ شکلاتهایِ قلبیِ قرمز مخصوصِ سن‌ولنتاین، شکلاتهایِ مخصوصِ نوئل گرفته بود که رو میز کنارِ جعبه رای که با یک کاغذِ رنگی‌ صورتی‌ خیلی‌ خوشگل ملوس پوشیده بودم بگذاریم.


میشل (پرفسورِ دانشگاهِ لاوال) رو هم دیدم، کلی‌ خوشحالی و این حرفها، از سفرِ تابستون به Umiujaq پرسید که گفتم امسال معلوم نیست برم که ظاهراً اون هم همینطور و بهش از برخوردِ دونی گفتم و گله کردم. ظاهراً موضوع مربوط میشد به موونیک و اینکه اونها کمی‌ از برنامه‌ریزی و نحوه کارِ استادم ناراضی هستند و این وسط من تاوان دادم.

از مواقعی که خیلی‌ خجالت میکشم، وقتی‌ هست که ازم تعریف بشه مخصوصا تو جمع، حالا اینجا هم موقع اعلامِ نتایج برنده‌هایِ پوستر، ارائه و عکس از برنده‌ها خواستند که بعد از مراسم بمونند که ازشون عکس گرفته بشه، و خب گفتند که پروین با چند تا کلمه تعریف از عکس‌هایی‌ که میگیرم،نزدیک بود همون بین بپرم بگم نه نه انقدر هم نیست بابا، من فقط دوست دارم یه عکسی بگیرم و لحظه زیبا ثبت بشه، وگرنه که هم خودم و هم دوربینم معمولی معمولی هستیم! کلی‌ خودم رو کنترل کردم نگم این چند حرف رو. یادمه یه بار فوریه ۲۰۰۵ تو کلاس زبان، رفتم پایِ تخته ۲خط بنویسم که استاد از دست خطم تعریف کرد، من هم که تازه ۲ ماهی‌ از ایران اومده بودم بیرون با کلی‌ تعارف و رودرواسی و اینا حرفها، گفتم: نه نه .... دیگه بقیش رو به فرانسه بلد نبودم بگم که  مثلا: شما خوب می‌بینین، لطف دارین و از این چرت و پرتها... حالا هم استاد هم بقیه من رو نگاه میکردند که ادامه حرفم چیه و چرا مخالفت کردم؟! در صورتی‌ که جواب یه "مرسی‌"ِ خالی‌ بود و بس!

از بینِ جمعیت یه پسری اومد جلو، قد بلند و خوش چشم و ابرو، از اول هم که وارد سالن شدن مثلِ یه کسی‌ که آشنا دیده نگاش دنبالم میکرد، بعد گفت شما دانشگاه لاوال نبودی؟ پروین؟!! با تعجب نگاهش کردم، به نظرم میومد اولین باره می‌-بینمش. گفت تو دانشجویِ فوقِ علومِ ژئومتیک بودی و من لیسانسِ مهندسی‌ ژئومتیک، و یه بار اومدی انجمن دنبال یک کتابی برایِ تحقیق.... تنها چیزی که بهش گفتم این بود که : خیلی‌ باهوشی که اسمِ کوچیکِ من یادته! معمولاً اسم یادِ کسی‌ نمیمونه اون هم اسم‌هایی‌ که جدیده و اولین بار می‌شنویم.  خب اسمِ من برایِ یک کبکی، اروپایی یا کانادایی که با ایرانی هم اسمِ من آشنا نباشه خیلی‌ جدیده!

همه چی‌ خوب برگزار شد. 

۲ نظر:

Unknown گفت...

خانم جان
اولا شفاف سازی کن نگین رو گوش چه معنایی داره و ثانیا این برکتای خدا رو حروم هدر نکن D:
اگه شما پیشنهاد قهوه نمیدی ، دعوت می کردی بیان ایران یه شب شام دعوتشون کنیم رستوران برج میلاد :))

عکس این برکتای خدا رو هم بذارین دلمون رفت خب :))

روزهای پروین گفت...

فقط یه گوشواره یا نگین رویِ گوشِ چپ، احتمالاً همجنسگرا باشه، بعید هم نیست والله، اینجا اگر احیاناً کسی‌ به چشمِ ما اومد و تر و تمیز بود حتما همینطور بوده.
چشم نارسیس جان، بگذار یه بهونه‌ یا بی‌بهونه‌ یه بار دیگه تو این هفته اون طرفی‌ برم، شاید به یه قهوه استارباکس دعوتش کردم. ولی‌ میدونی‌ که اینجا هر کی‌ خودش حساب میکنه، اون وقت این بیاد ایران و.... دعوتِ ایرانی دچارِ شوکش میکنه فکر کنم.