اولش، همون روز جمعه که قرار بود طوفانی باشه و به مونیک گفته بودم میمونم خونه و از اونجا کار میکنم، با بهاره شروع شد. تولد بازی رو میگم.
شب قبل پیغام داده بود که فردا شب هستین، یه سر میخوام بیام پیشتون، میدونستم برای چی میگه، ولی برنامه دیگه داشتم گفتم شب نیستم ولی همه روز خونهام. یه خرده شکلکهای عصبانی فرستاد ولی گذشت .... تا صبح جمعه ۲۰ فوریه، دوم اسفند، زد: هستی بیام، گفتم آره، بیا، قدمت رو چش. از صبح پای فیسبوک، تلفن، وایبر، واتساپ و ... به پیغامهای تولد جواب میدادم، یه سرم هم به کار مشغول بود.... در زد، با یه کیکِ گردویی خوشمزه که خودش پخته بود همون موقع، و یه کارت هدیه از یه کتابفروشی بزرگ اومد، و من همون جور با لباس خونه.... لحظههای خوبی بود، دوستیش، مهربونیش و صفاش .... همه به یاد موندنی!
از پنجره بزرگ چشم به بیرون داشتم که برف میبارید، باد و طوفان... چند بار تصمیم گرفتم که بهش پیغام بدم که نیاد این سر شهر تو این هوا... ولی اون شوقی که اون داشت که: جمعه هم رو میبینیم؟ در جوابی که گفتم: مگه قرار داشتیم؟ و .... منصرفم کرد. ۱۸:۳۰ کتابخونه گابریلروا. تو خیابون دیدمش، ایستگاه رو اشتباهی پیاده شده بود.... رفتیم کتابخونه، کتابی که از قبل پیشنهاد کرده بود بخونیم رو گرفتیم و رفتیم شام .... از اون وقتهای خوب بود، دوست خوبیه، فرهنگی، پرشور و هنوز راه داره که باید بره.... صادق و سالمه، و معتقد.... آینده خوبی براش میبینم
شنبه سوم اسفند، روز مبارک تولدم، خونه موندم به جواب دادن به پیغامهای تبریک تا عصر که "آ" اومد دنبالم، شام رو مهمون آسیه و رضا بودیم. یکی دوسالی بود که ما رو دعوت میکردند و به هم میخورد که مصادف شد با این شب. خوب بود، خوش گذشت. دلم نمیخواست برم، به "آ" میگفتم: چی بگم؟ چه برخوردی داشته باشم؟ وقتی اومدیم بیرون تا "آ" من رو برسونه به محل شبنشینی انجمن ایرانیها، میخندیدیم..... میگه: تو حتی مهلت ندادی ما هم حرف بزنیم!
رولتهای خوشمزه تو عکس رو آسیه به مناسبت تولدم درست کرده بود. دستش درد نکنه، خیلی خوشمزه بودند.... مدام هم میگفت ما باز هم باید با هم ارتباط داشته باشیم، دوستهای قدیمی هستیم..... آدمها یادشون میره که وقت خوشیشون چه جور همین دوستهای قدیمی که به وقت مشکل و احتیاج دوش بارشون بودند رو له و لورده کردند با حرفها و رفتارشون.... بگذریم، من آدم تلافی کردن و به رو آوردن حرفها و رفتارها نیستم....
تو راه هی پیغام میداد کجایی؟! چرا نمیایی؟ چایی رو خوردند؟ .... نمیدونستم موضوع چیه؟! با اینکه دیر بود رفتم. شبنشینی با حدود بیش از ۵۰ نفر تو یکی از سالنهای رزیدانس دانشگاه برگزار شده بود، کلی خوراکی و میوه و آش و مخلفات، موسیقی.... گروه گروه مشغول بازی و یا گپیزدن. من هم بعد از سلام علیک و روبوسی با قدیمیها و معرفی با جدیدیها شروع کردم به عکس گرفتن که دیدم با یه کیک بزرگ و خوندن آهنگ "تولدت مبارک" وارد شدند. فکر نمیکردم برای من باشه.... اولش خیلی خجالت کشیدم.... خوشحال هم شدم.... خیلی لطف کرده بودند... خیلی خوش گذشت...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر