۱۳۹۲ بهمن ۲۸, دوشنبه

یه ظهرِ آفتابیِ خوب تو رشت،، با آنا در حالِ قدم زدنیم که میرسیم به این میوه فروشی خوشرنگ. دلم می‌خواد یه عکس بگیرم برایِ نشون دادن به دوستانِ اینطرفی، که گاهی‌ سوالهایِ مسخره می‌پرسند که مثلا: آیا تو کشورتون به جز خرما میوه دیگه‌ای هم دارین؟ تا حالا کیوی دیده بودی؟ و ... 
دوربینِ قرمز رنگِ کوچیکم رو از تو کیفش درآوردم و بی‌ توجه به اطرافم شروع کردم چند تا عکس از زاویه‌هایِ مختلف گرفتن، البته قبلش از صاحب میوه‌فروشی اجازه گرفتم. 


در حالِ گرفتنِ دومین عکس شنیدم که آقایی میگه: برایِ کجا عکس میگیری؟ و بعد رو به آنا پرسید: روزنامه نگاره؟ یه لحظه سرم رو برگردوندم سمتش و گفتم: نه، برایِ خودم می‌گیرم. و کارم رو ادامه دادم، شروع کرد به غر زدن و بی‌احترامی کردن و ادایِ من رو درآوردن که : "برایِ خودم عکس میگیرم، و .... ". بدونِ اینکه نگاش کنم میگم: من از صاحبِ مغازه اجازه گرفتم. میگه: "واسه من ادایِ با‌کلاس‌ها رو در‌می‌آره، اینجا کانادا نیست‌ها از این کلاس‌بازیها در بیاری و .....!!!"، حالا من مونده بودم این کانادا رو از کجاش درآورد اون موقع.
میرم جلو میگم: ببخشید شما کی‌ هستین؟ مشکلتون چیه؟ جواب میده: من همسایه این میوه‌فروشی هستم و نمی‌خوام که مغازه من هم تو عکست باشه!!! میگم: نیست، نگران نباشین، بیاین ببینین.... گوش نمیده و فقط یه ریز غر میزنه و از ادایِ با‌کلاس‌ها رو درآوردن حرف میزنه و ...
به هر حال، من عکس رو گرفتم الان هم اینجا میگذارم که شما هم از این همه رنگِ زیبا و شاد لذت ببرین!

هیچ نظری موجود نیست: