۱۳۹۲ دی ۲۰, جمعه

پرواز Alitalia به بدی چیزی که شنیده بودم نبود، نه تنها چمدونم ‌گم نشد که خیلی‌ زودتر از سفرهایِ دیگه رسید. با همه تاخیری که پرواز، به خاطرِ هوایِ بد و بارشِ سنگینِ برف تو تورنتو داشت، به موقع رسیدیم، یعنی‌ قبل از ۱۲ شب فرودگاهِ امام بودم. 
به برادر دومی‌ گفته بودم که نگذاره آقاجون بیان فرودگاه. با همه اینکه این رویایِ تقریبا اکثرِ شبهایِ منه،  اون لحظه رسیدن به فرودگاهِ امام و دویدن به سمتِ پله‌ها و با نگاه به دنبالِ سری با موهایِ مجعدِ سفید و چشمها سیاهِ با نگاهی‌ مهربون، منتظر و نگران به بالایِ پله برقی‌ هستم، تا وقتی که من رو ببینه و برام دست بلند کنه و به آرومی اون انگشت‌هایِ قشنگ رو تکون بده. اون لحظه قلبم می‌خواد از سینه بیاد بیرون، بعد خیالم راحت میشه که خوبند، که هستند، دست تکون میدم و بعد به دوروبرش نگاه می‌کنم و بقیه رو میبینم و از دور برایِ هم ابراز احساسات می‌کنیم و میرم سمتِ نقاله‌ای که چمدونها رو می‌آره.
خواهش کرده بودم که این بار نیان، هوا خیلی‌ سرد بود، ۳ روز میشد که از فوتِ پسر‌عموم می‌گذشت و کلی‌ مسائلِ غمگینِ دیگه. ولی‌ اومده بودند.... دلم لرزید از همون بالایِ پله‌ها که دیدم‌شون، آقاجون به نظر ۱۰ سال پیرتر میومدند، همه اینها به خاطرِ این بود که مویِ سفیدِ سر و ریششون هم بلند شده بود، با دونستنِ این واقعیت باز هم برام سخت بود دیدنشون اینطور....
چمدون‌ها رو برداشتم و رفتم بیرون و غرق شدم در اون همه مهربونی، صمیمیت، دوست داشتن و صفا.... خدایا شکرت‌!

امسال کوچک‌ترین فردِ فامیل، یعنی‌ نوه‌عمویِ کوچکم هم اومده بود استقبالم! "رادوین" کوچولو حدودا ۶ ماهه، با مامان و باباش که پسرعموییه که خیلی دوستش دارم، و تو این سالها که نبودم ازدواج کرده و حالا هم که این گًل پسر رو داره. حضورِ این بچه شیرین، کلی‌ سرخوشی و شادابی به همراه داشت، عزیزم!

برخوردِ خوبِ مسئولین فرودگاه تو این سفر، از لحظه ورود تا وقتی‌ که از در بیام بیرون متعجبم کرده بود. به هر حال تو این ۹ سالی‌ که اینجا هستم و تقریبا هر سال رفتم ایران، هیچ بار انقدر محترم و صمیمی‌ ندیده بودمشون، جواب سلام بدند،  مثلِ افسرهایِ فرودگاه‌های همه جای  دنیا دو کلوم با آدم حرف بزنند، خوش‌آمد بگند، حسی بدند که واقعا فکر کنی‌ اومدی به خونه‌ت.... شاید دلیلش انتخابات باشه، نمیدونم. این تغییرِ رفتار رو تو روزهایِ دیگه و در سطحِ شهر هم دیدم که خوب بود، مینویسم در موردش، خصوصاً در مقایسه با سفرهایِ قبلی‌.

۶ نظر:

سعید گفت...

خوش اومدی، امیدوارم خوش بگذره.

روزهای پروین گفت...

ممنونم سعیدِ عزیز. لحظه‌هات خوش!

افسانه گفت...

دردناکترین قسمت مهاجرت، همین دوری از پدر و مادر و اینکه هر بار که می بینیشون متوجه پیریشون میشی :-(
خدا سایه پدر و مادرامون بالا سرمون نگه داره، آمین

رامین گفت...

بفرمایید شام قراره دوباره بیاد کانادا
تصمیم نداری شرکت کنی؟
شاید بتونی 4 روز بری مونترال یا تورنتو و تو بفرمایید شام شرکت کنی

روزهای پروین گفت...

همینطوره افسانه جان.
انشألله

روزهای پروین گفت...

مرسی‌ از پیشنهادت رامین جان. اتفاقاً یکی‌ از دوستانم هم اینجا بهم پیشنهاد داده، ولی‌ راستش نه، آدم این شوها نیستم.... گاهی‌ دیدنشون بد نیست، ولی‌ اون هم نه همیشه.