۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

غروبِ سرد و دلگیر یکشنبه، خیابونها یخ‌زده، از صبح هم که خونه بودم، دلم هوایِ تازه میخواست. به دورا زنگ زدم که میای بریم یه قدم بزنیم؟! معلوم بود حوصله نداره، کمی‌ منُ من کرد بعد گفت باشه، برایِ ساعت ۸ قرار گذاشتیم سرِ چهارراه. از دور اومد، بیحوصلگی رو میشد درش دید، بی‌آرایش، کسل، با لباسِ خونه که فقط مانتویِ گرم و کلاه پشمی کشیده بود روش. 

رفتیم به سمتِ خیابونِ سن جان و اولد کبک. تو مسیر از دلگیری و مردگیِ شهرِ کبک حرف میزدیم و مقایسه ش با شهرهایِ خودمون، اینکه این موقع شب پرنده پر نمیزنه، همه جا بسته است، همه الان خوابیدند چون فردا دو‌شنبه اولین روزِ کاری هست و این حرفها که از مقابلِ یک سکس شاپ که تخفیفِ %۵۰ زده بود گذشتیم. دستم رو کشیده و میگه بیا بریم تو ببینیم چه خبره؟ گفتم: من قبلا رفتم دیدم، خبرِ خاصی‌ نیست. با تو هم نمیا‌م، چون اون وقت فکر میکنند ما دو تا زوج هستیم، اینجا که همجنسگرا‌ها زیادند!
خیلی‌ اصرار میکنه، میگه: فقط با تو میشه اینجا برم، تنهایی‌ که نمیشه، با بقیه هم که حتی نمیشه گفت، بیا، بیا بریم دیگه.... انقدر اصرار کرد که باهاش رفتم! 
درست مثلِ یک خریدارِ واقعی‌،  با دقت همه چیز رو برانداز کرد.  
به دخترِ خیلی‌ جوون فروشنده که خیلی‌ عادی، مثلِ همه فروشنده‌هایِ بوتیک‌ها، حتی ساده‌تر، هست نگاه می‌کنم و دلم میخواد بدونم وقتی‌ راجع به جنسی‌ سوال میکنی‌، چطور توضیح میده؟ چه برخوردی میکنه!

هیچ نظری موجود نیست: